واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
توهماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
موهاتونو براتون شونه کنم؟
اليزا توي فرودگاه منتظر نشسته بود تا سوار هواپيماش بشه. جايي که نشسته بود، افراد منتظر ديگهاي هم بودن که اليزا اونا رو نميشناخت.
همين طور که منتظر بود، کتابمقدسش رو درآورد و شروع کرد به خوندن.
يک دفعه احساس کرد که همه مردم اطرافش دارن بهش نگاه ميکنن. اليزا سرشو بالا کرد و متوجه شد که دارن به يک جايي درست پشت سر اون نگاه ميکنند.
برگشت تا ببينه همه دارن به چي نگاه ميکنن؛ و ديد که مهماندار داره يک صندلي چرخداري رو هل ميده که زشت ترين پيرمردي که تا به حال ديده بود، روش نشسته. اليزا ميگفت پيرمرد موهاي بلند سفيدي داشت که فوقالعاده درهم و آشفته بود. صورتش پر از چين و چروک بود و اصلاً هم مهربون به نظر نميرسيد.
اون ميگفت نميدونم چرا ولي حس خاصي بهش پيدا کردم و فکر کردم که خدا از من ميخواد تا بهش بشارت بدم. ميگفت تو فکرم به خدا ميگفتم: "اوه خداوندا ! خواهش ميکنم، الان نه! اينجا نه!"
مهم نبود اليزا چي فکر ميکرد، اون نميتونست از ياد پيرمرد بياد بيرون. و يک دفعه فهميد که دقيقاً خدا ازش چي ميخواد. اون بايد ميرفت و موهاي پيرمرد رو شونه ميکرد!!!
اون رفت و جلوي صندلي پيرمرد زانو زد و گفت:
"آقا، اين افتخار رو به من ميديد که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پيرمرد گفت: "چي ؟؟؟"
اليزا فکر کرد: "خوب خدا رو شکر، مثل اينکه گوشاش سنگينه"
دوباره يکم بلندتر گفت: "آقا، اين افتخار رو به من ميديد که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پيرمرد گفت: "اگه ميخواي با من صحبت کني بايد صداتو ببري بالا، من تقريباً ناشنوا هستم."
بنابراين اين دفعه اليزا داد زد: "آقا، اين افتخار رو به من ميديد که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
همه داشتن نگاه ميکردن تا ببينن جوابش چي ميتونه باشه. پيرمرد با سردرگمي بهش نگاه کرد و گفت: "خوب، اگه واقعاً خودت ميخواي، باشه!"
اليزا ميگفت من حتي شونه هم نداشتم، اما با اين حال فکر کردم که اين درخواست رو حتماً بکنم.
پيرمرد گفت: "توي کيفي که به پشت صندليم آويزونه يه نگاهي بکن، يه دونه شونه توش هست."
اليزا درش آورد و شروع کرد به شونه کردن. (اون يه دختر کوچولوي مو بلند داشت، پس حسابي تجربه داشت که چهجوري گرههاي مو رو ميتونه باز کنه). اليزا يه مدت طولاني کار کرد تا بالأخره آخرين گره رو هم درآورد.
همون موقع که داشت کارشو تموم ميکرد، شنيد که پيرمرد داره گريه ميکنه. رفت و دستشو روي زانوهاي مرد گذاشت و جلوي صندليش زانو زد و مستقيماً به چشماش نگاه کرد. و گفت: "آقا، شما عيسي رو ميشناسين؟"
جواب داد: "بله، البته که ميشناسم. ميدوني، همسرم به من گفت تا تو عيسي رو نشناسي نميتوني با من ازدواج کني. منم همهچيز رو راجع به عيسي ياد گرفتم و سالها پيش ازش خواستم که به قلب من بياد، قبل از اينکه با همسرم ازدواج کنم."
پيرمرد ادامه داد: "ميدوني، من الان تو راه رفتن به خونه هستم؛ براي اينکه همسرمو ببينم. من براي يه مدت خيلي طولاني توي بيمارستان بودم، و بايد يه جراحي توي اين شهر که کلي از خونهام دوره، انجام ميدادم. همسرم نميتونست باهام بياد چون خودش هم خيلي شکسته شده."
اون گفت: "من خيلي نگران موهام بودم که چقدر آشفته به نظر ميرسه، دلم نميخواست که همسرم منو با اين قيافه وحشتناک ببينه، و خودم هم نميتونستم موهامو شونه کنم."
همين طور که داشت از اليزا به خاطر کارش تشکر ميکرد، اشک از گونههاش پايين ميريخت. اون همينجور پشت سر هم تشکر ميکرد.
اليزا هم گريهاش گرفته بود، همه مردمي که اونجا شاهد ماجرا بودن، اشک ميريختن. همينطور که همشون داشتن سوار هواپيما ميشدن، مهماندار که خودش هم گريه کرده بود، اليزا رو متوقف کرد و پرسيد: "چرا اين کار رو کردي؟"
و اونجا دقيقاً فرصت مناسب بود، چون دري باز شده بود تا بشه محبت خدا رو با يک نفر در ميون گذاشت.
اليزا گفت: "ما هميشه طريقهاي خداوند رو درک نميکنيم، ولي آماده باش، خدا ممکنه از ما استفاده کنه تا نياز کسي رو برطرف بکنه، همون طور که نياز اين پيرمرد رو برطرف کرد، و در همون لحظه، يه جان گمشده رو که نياز داشت تا از محبت خدا بشنوه، صدا زد."
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]