تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين قلب‏ها، قلبى است كه ظرفيت بيشترى براى خوبى دارد و بدترين قلب‏ها، قلبى اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826579473




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان زيباي زندگي خروسي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد. يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد . جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.



توهماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.


موهاتونو براتون شونه کنم؟



اليزا توي فرودگاه منتظر نشسته بود تا سوار هواپيماش بشه. جايي که نشسته بود، افراد منتظر ديگه‌اي هم بودن که اليزا اونا رو نمي‌شناخت.
همين طور که منتظر بود، کتاب‌مقدسش رو درآورد و شروع کرد به خوندن.
يک دفعه احساس کرد که همه مردم اطرافش دارن بهش نگاه مي‌کنن. اليزا سرشو بالا کرد و متوجه شد که دارن به يک جايي درست پشت سر اون نگاه مي‌کنند.
برگشت تا ببينه همه دارن به چي نگاه مي‌کنن؛ و ديد که مهماندار داره يک صندلي چرخداري رو هل ميده که زشت ترين پيرمردي که تا به حال ديده بود، روش نشسته. اليزا مي‌گفت پيرمرد موهاي بلند سفيدي داشت که فوق‌العاده درهم و آشفته بود. صورتش پر از چين و چروک بود و اصلاً هم مهربون به نظر نمي‌رسيد.

اون مي‌گفت نمي‌دونم چرا ولي حس خاصي بهش پيدا کردم و فکر کردم که خدا از من مي‌خواد تا بهش بشارت بدم. مي‌گفت تو فکرم به خدا مي‌گفتم: "اوه خداوندا ! خواهش مي‌کنم، الان نه! اينجا نه!"

مهم نبود اليزا چي فکر مي‌کرد، اون نمي‌تونست از ياد پير‌مرد بياد بيرون. و يک دفعه فهميد که دقيقاً خدا ازش چي مي‌خواد. اون بايد مي‌رفت و موهاي پير‌مرد رو شونه مي‌کرد!!!

اون رفت و جلوي صندلي پيرمرد زانو زد و گفت:
"آقا، اين افتخار رو به من ميديد که موهاتونو براتون شونه کنم؟"

پيرمرد گفت: "چي ؟؟؟"
اليزا فکر کرد: "خوب خدا رو شکر، مثل اينکه گوشاش سنگينه"
دوباره يکم بلند‌تر گفت: "آقا، اين افتخار رو به من ميديد که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پير‌مرد گفت: "اگه مي‌خواي با من صحبت کني بايد صداتو ببري بالا، من تقريباً نا‌شنوا هستم."

بنا‌بر‌اين اين‌ دفعه اليزا داد زد: "آقا، اين افتخار رو به من ميديد که موهاتونو براتون شونه کنم؟"

همه داشتن نگاه مي‌کردن تا ببينن جوابش چي مي‌تونه باشه. پير‌مرد با سر‌در‌گمي بهش نگاه کرد و گفت: "خوب، اگه واقعاً خودت مي‌خواي، باشه!"

اليزا مي‌گفت من حتي شونه هم نداشتم، اما با اين حال فکر کردم که اين درخواست رو حتماً بکنم.
پير‌مرد گفت: "توي کيفي که به پشت صندليم آويزونه يه نگاهي بکن، يه دونه شونه توش هست."

اليزا درش آورد و شروع کرد به شونه کردن. (اون يه دختر کوچولوي مو بلند داشت، پس حسابي تجربه داشت که چه‌جوري گره‌هاي مو رو مي‌تونه باز کنه). اليزا يه مدت طولاني کار کرد تا بالأخره آخرين گره رو هم درآورد.

همون موقع که داشت کارشو تموم مي‌کرد، شنيد که پيرمرد داره گريه مي‌کنه. رفت و دستشو روي زانوهاي مرد گذاشت و جلوي صندليش زانو زد و مستقيماً به چشماش نگاه کرد. و گفت: "آقا، شما عيسي رو مي‌شناسين؟"
جواب داد: "بله، البته که مي‌شناسم. مي‌دوني، همسرم به من گفت تا تو عيسي رو نشناسي نمي‌توني با من ازدواج کني. منم همه‌چيز رو راجع به عيسي ياد گرفتم و سال‌ها پيش ازش خواستم که به قلب من بياد، قبل از اينکه با همسرم ازدواج کنم."

پير‌مرد ادامه داد: "مي‌دوني، من الان تو راه رفتن به خونه هستم؛ براي اينکه همسرمو ببينم. من براي يه مدت خيلي طولاني توي بيمارستان بودم، و بايد يه جراحي توي اين شهر که کلي از خونه‌ام دوره، انجام مي‌دادم. همسرم نمي‌تونست باهام بياد چون خودش هم خيلي شکسته شده."
اون گفت: "من خيلي نگران موهام بودم که چقدر آشفته به نظر مي‌رسه، دلم نمي‌خواست که همسرم منو با اين قيافه وحشتناک ببينه، و خودم هم نمي‌تونستم موهامو شونه کنم."

همين طور که داشت از اليزا به خاطر کارش تشکر مي‌کرد، اشک از گونه‌هاش پايين مي‌ريخت. اون همين‌جور پشت سر هم تشکر مي‌کرد.
اليزا هم گريه‌اش گرفته بود، همه مردمي که اون‌جا شاهد ماجرا بودن، اشک مي‌ريختن. همين‌طور که همشون داشتن سوار هواپيما مي‌شدن، مهماندار که خودش هم گريه کرده بود، اليزا رو متوقف کرد و پرسيد: "چرا اين کار رو کردي؟"

و اون‌جا دقيقاً فرصت مناسب بود، چون دري باز شده بود تا بشه محبت خدا رو با يک نفر در ميون گذاشت.
اليزا گفت: "ما هميشه طريق‌هاي خداوند رو درک نمي‌کنيم، ولي آماده باش، خدا ممکنه از ما استفاده کنه تا نياز کسي رو بر‌طرف بکنه، همون طور که نياز اين پير‌مرد رو برطرف کرد، و در همون لحظه، يه جان گمشده رو که نياز داشت تا از محبت خدا بشنوه، صدا زد."





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن