واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: پاورقي آشتي اسلام، دموكراسي و غرب
پس از سالها دوري، سالهاي در سرداشتن روياي پاكستان، مردم پاكستان، شهرها و روستاهايمان، غذا و موسيقي مان، عطر برنج باسماتي (Basmati) كه از دكههاي كنار خيابان بر ميخيزد، صداي شادي مطلق مردم آزاد و خوشحال حس بسيار فوق العادهاي را در من ايجاد كرده بود. واقعاً نميتوانستم باور كنم كه بالاخره در وطن خود هستم و چنين استقبال گرم و پرشوري از من ميشود. پيام ما به دنيا درمورد روحية دموكراتيك مردم پاكستان از اين واضح تر نميتوانست باشد.
با حيرت به اطراف مينگريستم و راهپيماييها و مبارزات گذشته را به خاطر ميآوردم. همچنين تراژديها و نيز پيروزيهاي گذشته را به خاطر ميآوردم. وقتي از كاميون به اطراف نگاه كردم، پرچمهاي سياه، قرمز و سبز حزب مردم پاكستان را در همه طرف ديدم كه به اهتزاز درآمده بودند، دريايي از رنگهاي حزب، همچنين هزاران عكس را مشاهده كردم كه تنها عكسهاي من نبودند؛ تصاوير بسيار بزرگي از پدر فقيدم نخستوزير، ذوالفقار علي بوتو، در چپ و راست، در مقابل و در پشت سر من قرار داشتند. به طرز باور نكردني احساس ميكردم كه او هنگام حركت از ميان اين ميليونها نفر طرفدار، مرا همراهي ميكند. و همچنين ميدانستم كه همان عناصر جامعة پاكستان كه تباني كردند تا پدرم را نابود كنند و به دموكراسي در سال 1977 پايان بخشند اكنون دقيقاً براي همان هدف سي سال پيش در مقابل من صف كشيدهاند. در حقيقت، تعداد بسياري از همان افرادي كه با شوراي نظاميحاكم در قتل قضايي پدرم همراهي كرده بودند، اكنون در دولت مشرف و دستگاههاي اطلاعاتي سنگر گرفته بودند. هيچ گزارشي براي من ناراحت كننده تر از اين نبود كه ژنرال مشرف مالك قيوم (Malik Qayyum)، پسر مردي كه پدر مرا پاي چوبه دار فرستاد، به عنوان دادستان كل منصوب كرد. اين پيامينبود كه بتوان از كنارش به سادگي عبور كرد.
البته سعي كرده بودند كه ما را از بازگشت منصرف كنند. مشرف در جلسات و مكالمات خصوصي مان به من گفته بود كه من فقط بايد پس از انتخابات باز گردم. وقتي معلوم شد كه من قصد ندارم بازگشت خود را به تعويق بياندازم، او پيامهايي را براي خدمة من فرستاد كه من نبايد هيچ گونه تظاهرات يا راهپيمايي مردمي برگزار كنم و بايد مستقيم با هليكوپتر از فرودگاه به خانة بيلاوال (Bilawal House)، در كراچي پرواز كنم. او گفت كه نگران امنيت و سلامت من است. اما حاميان او چندان تلاشي نكردند تا از حمايتي كه به آن نياز داشتيم، برخوردار شويم: تجهيزات لازم كار گذاشتند، نور خيابانها و جادههايي كه آنها را از وجود ماشينهاي بدون سرنشين كه ممكن بود مواد منفجره داخل آنها كار گذاشته باشند، خالي كردند (اگرچه تمام اينها چيزهايي نبودند كه ما انتظارشان را داشتيم). اين محافظتي بود كه به عنوان نخست وزير سابق حق من بود. به نظر رسيد، ژنرال سعي داشت از هر امكاني كه كشور و دنيا ميزان جوش و خروش حمايت از مرا ببينند، جلوگيري به عمل آورد. البته آنچه او به خوبي از آن اطلاع داشت، اين بود كه حزب پادشاه (King) او، نميتواند تنها صد نفر را داوطلبانه براي راهپيمايي آن هم هنگام ناهار جمع كند.
ژنرال مشرف از طريق پيامهايي كه فرستاد، به من اطلاع داد كه ممكن است كساني كه عمليات انتحاري انجام ميدهند، از ايالت مرزي شمالغرب و مناطق قبيلهاي تحت سرپرستي دولت مركزي فرستاده شوند تا به محض بازگشتم مرا ترور كنند. در واقع يك دولت مسلمان خارجي و دلسوز، اساميو شمارههاي تلفن همراه اين تروركنندهها را به دست من رسانيده بود. حكومت ژنرال مشرف از تهديدهاي خاص عليه من مطلع بود. او از اسامي و شمارههاي افرادي كه نقشه كشيده بودند مرا بكشند خبر داشت و همين طور از اسامي ديگران - از جمله كساني كه اطراف خود او در حزب او بودند - كساني كه مطمئن بوديم در حال دسيسهچيني هستند. عليرغم درخواستمان، هيچ گزارشي در خصوص اقدامات اتخاذ شده براي ورودم به منظور تأمين ابزار لازم به عنوان پيشگيري از هشدارهاي به عمل آمده دريافت نكرديم. حتي هنگاميكه فرود آمديم، اطرافيان ژنرال تماس ميگرفتند تا بازگشت مرا متوقف كنند، جلوي سخنراني من در آرامگاه قائد اعظم («رهبربزرگ»، محمدعلي جناح) را بگيرند و حركت موكب من از فرودگاه به سمت آرامگاه را لغو كنند. اما ميدانستم كساني كه به دموكراسي و رهبري من ايمان دارند، در خيابانهاي كراچي انتظار مرا ميكشند، و اين كه از سراسر كشور به اين جا آمده، پول خود را خرج كردهاند، از كار مرخصي گرفتهاند تا حمايت خود را از حزب من و آرمان آزادي و شرافت بشريمان نشان دهند. بعد از همة كارهايي كه به خاطر من انجام داده بودند، تصور ميكردم اشتباه است كه آنها را پشت سر بگذارم و پنهاني به خانه بروم. در تماميزندگي ام پيش نيامده بود كه مردم كشورم را در لحظه اي كه منتظرم هستند، تنها بگذارم. و نميتوانستم زير حرف خود كه گفته بودم در 18 اكتبر 2008 به خانه و كاشانه و خاك مشتركمان باز ميگردم، بزنم.
همانطور كه هوا تاريكتر ميشد و ما آرامآرام از ميان جمعيت كه بطور دائم بر تعدادش افزوده ميشد پيش ميرفتيم، متوجة پديدهاي ناراحتكننده و غيرعادي شدم. به طرز عجيبي، همان طور كه به گوشههاي خيابانها نزديك ميشديم، نور چراغهاي خيابان شروع به ضعيف شدن و سپس قطع شدن ميكردند. پس از اين كه دريافتيم اين تنها يك اتفاق ساده نيست و تكرار ميشود، از خدمهام خواستم تا با مأمورين ذي ربط كه ميتوانند به آنها دسترسي پيدا كنند، تماس بگيرند و به ايشان اطلاع دهند كه چراغهاي خيابانها به نظر به طور عمدي همزمان با پيشروي ما خاموش ميشوند، و وضعيت بسيار خطرناكي را به وجود ميآورند.
سه شنبه 22 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 123]