واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: محمدرضا اكراميفر
«محمدرضا اكراميفر» يا محمود اكرامي در سال 1338 در روستاي جوشقان از توابع اسفراين خراسان به دنيا آمد. دوران كودكي و تحصيلات تا ديپلم را در همان جا گذراند و در سال 1356 ديپلم ادبي گرفت. در سال 1364 در رشتة زبان و ادبيات فارسي در دانشگاه آزاد به ادامه تحصيل پرداخت ولي اين رشته را پس از سه سال رها كرد و مجدداً در رشتة جامعهشناسي دانشگاه تهران آغاز به تحصيل كرد و در سال 1371 با دريافت مدرك كارشناسي ارشد، در رشتة مردمشناسي فارغالتحصيل شد. رويكرد او به شعر به سالهاي دانشجويي در مقطع كارشناسي بازميگردد.
اشعار او به صورت پراكنده در مجلات نيستان ، شعر و ... انتشار يافته است.
وي ميگويد:
شايد شعر به تعداد انسانها، تعريف داشته باشد ولي به عقيدة من، شعر بيان يك مفهوم به بهترين شكل ممكن در قالب زمان است كه بتواند مخاطبان خود را تحت تأثير قرار دهد و در واقع شاعر با مخاطبش شعر ميسرايد نه خودش، اكراميفر بهترين شعر را شعر سپيد قيصر امينپور و بهترين شاعر را نيز قيصر امينپور ميداند.
مسجد خرمشهر
همدوش با شعلههايِ، پنهان و پيداي آتش
ميرقصد آرام آرام، شط بر بلنداي آتش
اين ماديان سپيدِ، ماه است اين گونه مبهوت
در چشم شط ايستاده، غرق تماشاي آتش
«مسجد» بزرگ ايستاده، سرسبز و خاموش، هر چند
ورد زبان درخت است، بيتالغزلهاي آتش
از بس كه اين كوليِ باد، با دختر شعله رقصيد
از شهر بر جاي مانده است، تنها رد پاي آتش
شط و شب و شعله در پيش، من ميروم موج باشم
موجي عمود ايستاده، بر سطح درياي آتش
يك آسمان ابر
گفتند «اين خاك ديگر، سرو و وضو برندارد
خورشيد اينجا غريب است، اينجا دلاور ندارد»
گفتند «خوبست، خوبست، در گوشهاي دفن سازيم
اين آسمان را، كه بويِ، بالِ كبوتر ندارد»
از سرخي شمعداني، تعريف كردند، هرچند
ديدند اين باغ عاشق، از لاله بهتر ندارد
بر شانههاي خيابان، بردند ياران ما را
بردند و بردند، انگار، اين كوچه آخر ندارد
يك آسمان ابر دارم، در سينه از سوگ گلها
يك شب بيايد ببيند، هر كس كه باور ندارد
شهري كه گويند «شهرِ، خورشيد » باشد، همين جاست
شهري كه «يوسف» در آنجا، ترس از برادر ندارد
مرزهاي آبي ناپيدا
آشفته از تزاحم يك تكرار، تكرار لحظههاي پريشاني
با زخمهاي كهنة خونآلود، با داغهاي مانده به پيشاني
مردابهاي مردة ديروزي، پوسيدگان ماندة امروزي
دريادلان طايفه كوچيدند، ما ماندهايم و سر به گريباني
وقتي پريدهاند كبوترها، تا مرزهاي آبي ناپيدا
دنبال ردپاي چه ميگرديم، در كوچههاي سنگي و سيماني
اي عشق، اي تصور باران خيز! ليلاي لحظههاي جنونانگيز
اي ناگهانِ ناب غزل برخيز! ما را رها كن از غم حيراني
اي كاش تازيانه شود يك روز، اين شعلههاي خفته به خاكستر
تا در هجوم آتش و خون ما را ، با يك اشاره، سرخ برقصاني!
پنجشنبه 17 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 157]