تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است, و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان است و به فـرزنـد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826600719




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سِرّ دار/1به سوي دار


واضح آرشیو وب فارسی:الف: سِرّ دار/1به سوي دار
زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روي چهارپايه، رو به بانك شاهنشاهي و پشت به نظميه، قريب ده دقيقه اي براي مردم صحبت كرد: "خدايا تو خودت شاهد باش كه من آنچه را كه بايد بگويم، به اين مردم گفتم. خدايا تو خودت شاهد باش كه من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد كردم، گفتند قوطي سيگارش بود.
اشاره: دكتر شمس الدين تندر كيا، نوه پسري شيخ فضل الله نوري، فرزند ميرزا هادي نوري است. اختصار و روان بودن نثر نويسنده در كنار دسترسي به جزئيات اطلاعات خانوادگي و شاهدان عيني موجب ايجاد يك گزارش خواندني از داستان غم انگيزِ بر دار رفتن شيخ شده است. خصوصاً كه او خود از شاعران برجسته نسل شعر نو در دهه چهل بوده است و حتي قلم او شبيه به جلال آل احمد است. از قضا، جلال نيز در مورد سرنوشت شيخ با او همداستان است. او در صفحه 78 كتاب غربزدگي مي گويد: «من با دكتر تندر كيا موافقم كه نوشت، شيخ شهيد نورى، نه به عنوان مخالف مشروطه كه خود در اوايل امر مدافعش بود، بلكه به عنوان مدافع مشروعه بايد بالاى دار برود و من مى افزايم به عنوان مدافع كليت تشيع اسلامى، از آن روز بود كه نقش غرب زدگى را همچون داغى بر پيشانى ما زدند; و من نعش آن بزرگوار را بر سر دار، همچون پرچمى مى دانم كه به علامت استيلاى غرب زدگى، پس از دويست سال كشمكش بر بام سراى اين مملكت افراشته شد. و اكنون در لواى اين پرچم، ما شبيه به قومى از خود بيگانه ايم. در لباس و خانه و خوراك و ادب و مطبوعاتمان و خطرناك تر از همه در فرهنگمان، فرنگى مآب مى پروريم و فرنگى مآب، راه حل هر مشكلى را مى جوييم.»

آنچه مي خوانيد به مناسبت ايام شهادت شيخ فضل الله نوري و سالروز مشروطيت است. برگرفته از كتاب "سرّ دار" به قلم تندر كيا به نقل از كتاب "نهيب جنبش ادبي" (انتشارات روزنامه سياسي فرمان، چاپ گهر، دي 1355) مي باشد كه نسخه اي از آن نيز در كتابخانه تخصصي تاريخ حوزه علميه قم موجود است:

دستگيري شيخ

حاج شيخ فضل الله چگونه دستگير شد؟ بهتر است اين سئوال را از مشهدي علي بكنيم كه حاضر بوده.

مشهدي علي مي گفت: عصر بود كه يك مرتبه ديديم عده زيادي مجاهد، خانه را حاصره كردند و مانند مور و ملخ از ديوارها بالا رفتند و پشت بام ها را اشغال كردند. آقا در كتابخانه بود؛ حال نداشت؛ وقتي كه صداي گرپ گرپ را شنيد، آمد بيرون، دو دستش را دو طرف در تكيه داد و فرمود: "باز چه خبره؟!" در اين وقت رئيس مجاهدين جلو آمد و گفت: "آقا بفرماييد با هم برويم" آقا به در و بام نگاهي كرد و فرمود: "اين همه تفنگچي براي گرفتن من يك نفر!؟" رئيس مجاهدها جواب داد: "آخر حضرت آقا! ما شنيده بوديم شما سيلاخوري داريد" (كلمه سيلاخوري را با مسخره كشيدن، طول و تفصيلش داد.) آقا فرمود: "مي بينيد كه ندارم!"

ديگر نگذاشتند آقا از درگاهي جم بخورد! حاج ميرزا هادي عبا و عمامه او را درآورد و رفتند كه بروند. حاج ميراز هادي هم دنبالشان راه افتاد كه با آقا برود. آقا فرمود: "تو كجا مي آيي؟ برگرد پيش مادرت بمان!" آقا را بردند و مشهدي نادعلي هم سياهي به سياهي ايشان رفت.(1)

در دهه اول رجب بود كه آقا را گرفتند. مديرنظام مي گويد درست يادم نيست چندم رجب بود، همين قدر مي دانم كه آقا چهار پنج روزي بيشتر در زندان نماند.(2)

در ضمن استنطاق، آقا اجازه نماز خواست؛ اجازه دادند. آقا عبايش را همان نزديكي روي صحن اطاق پهن كرد و نماز ظهرش را خواند اما ديگر نگذاشتند نماز عصرش را بخواند. آقا اين روزها همين طور مريض بود و پايش هم از همان وقت تير خوردن، همين طور درد مي كرد. زير بازوي او را گرفتيم و دوباره روي صندلي نشانديم و دوباره استنطاق شروع شد. دوباره شروع كردند در اطراف تحصن حضرت عبدالعظيم سئوالات كردن؛ در ضمن سئوالات، يپرم از در پايين آهسته وارد تالار شد و پنج شش قدم پشت سر آقا براي او صندلي گذاشتند و نشست؛ آقا ملتفت آمدن او نشد. چند دقيقه اي كه گذشت يك واقعه اي پيش آمد كه تمام وضعيت تالار را تغيير داد. در اينجا من از آقا يك قدرتي ديدم كه در تمام عمرم نديده بودم. تمام تماشاچيان وحشت كرده بودند؛ تن من مي لرزيد، يك مرتبه آقا از مستنطفين پرسيد: "يپرم كدام يك از شما هستيد؟!" همه به احترام يپرم از سر جايشان بلند شدند و يكي از آنها با احترام، يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفت: "يپرم خان ايشان هستند!"

آقا همين طور كه روي صندلي نشسته بود و دو دستش را روي عصا تكيه داده بود، به طرف چپ نصفه دوري زد و سرش را برگرداند و با تغير گفت:

يپرم تويي؟!

يپرم گفت: "بله، شيخ فضل الله تويي؟"

آقا جواب داد: "بله منم!"

يپرم گفت: "تو بودي كه مشروطه را حرام كردي؟!"

آقا جواب داد: "بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود. مؤسسين اين مشروطه، همه لامذهبين صرف هستند و مردم را فريب داده اند."(3)

آقا رويش را از يپرم برگرداند و به حالت اول خود در آمد.

در اين موقع كه اين كلمات با هيبت مخصوصي از دهان آقا بيرون مي آمد، نفس از در و ديوار بيرون نمي آمد؛ همه ساكت گوش مي دادند؛ تن من رعشه گرفت، با خودم مي گفتم اين چه كار خطرناكي است كه آقا دارد در اين ساعت مي كند؛ آخر يپرم رئيس مجاهدين و رئيس نظميه آن وقت بود!

بعد از چند دقيقه يپرم از همان راهي كه آمده بود رفت و استنطاق هم تمام شد. همه بلند شدند و يكي از آن شش نفر رو به تماشاچيان كرده، اين مضمون را گفت: "تاموقعي كه صورت جلسه رسمي منتشر نشده، هيچ يك از شما حق ندارد يك كلمه از آنچه در اينجا ديده يا شنيده در خارج نقل كند، هركس كه فضولي بكند، به همان مجازاتي خواهد رسيد كه اين شخص الآن مي رسد." (آقا را نشان داد)

من در تمام مدت استنطاق، همان جا توي درگاهي ايستاده بودم. استنطاق كه تمام شد، جلو آمديم و آقا را توي درشكه گذاشتيم و به طرف توپخانه راه افتاديم. تجمع در ميدان توپخانه به قدري زياد بود كه ممكن نبود درشكه رد بشود و به در نظميه برسد. آقا را با درشكه، زير دروازه خيابان باب همايون نگهداشتيم (آن وقت ها دهنه هاي توپخانه هر كدام يك دروازه داشت) و مجاهدين مسلح جمعيت را شكافتند و راه را براي ما باز كردند و رفتيم و به جلوي در نظميه رسيديم و آقا را پياده كرديم و برديم توي نظميه... تا يادم نرفته بگويم كه فرداي شهادت آقا، ورقه اي منتشر شد راجع به محاكمه آقا، چيزهايي در آن نوشته بودند كه ابداً و اصلاً ربطي به آنچه من روز پيشش ديده و شنيده بودم، نداشت!

تمام جلسه محاكمه بيش از يك ساعت الي يك ساعت و نيم طول نكشيد.

بايد در نظر داشت، همان وقتي كه محاكمه جريان داشته، همان وقت در ميدان توپخانه بساط اعدام را فراهم مي ساخته اند و جمعيت كثيري هم خبر شده، آنجا جا گرفته بودند و هياهوي عظيمي برپا بوده، همه در انتظار آوردن حاج شيخ فضل الله و به دار زدن او.

بايد در نظر داشت كه بعضي از سران هيئت حاكمه وقت را تحت مراقبت مخصوصي قرار داده بودند تا اطلاع از قضيه پيدا نكنند.

بايد در نظر داشت كه قضات قضيه، به حدي عجله در تسريع امر داشته اند كه به حاج شيخ، مجال نماز عصرش را نداده اند.

با در نظر گرفتن اين همه بايد نتيجه گرفت كه غرض اصلي، تشكيل يك محاكمه حقيقي نبوده بلكه مي خواسته اند يك ظاهر محاكمه اي را به آن داده باشند؛ مي خواسته اند حفظ ظاهري كرده باشند. حاج شيخ فضل الله پيشاپيش محكوم به اعدام شده بوده است، بقيه فرماليته بوده.

همچنين بايد نتيجه گرفت كه گفت و شنودهايي كه در محكمه شده، نه طولاني بوده، نه عميق بوده، نه منظم بوده و محققاً ادعا نامه اي در ميان نبوده، جمعيت در ميدان توپخانه منتظر بوده، خواسته اند چيزهايي بگويند و چيزهايي بشنوند و همين.

به سوي دار

آقا را برديم توي نظميه، مديرنظام مي گويد كنار ديوار شمالي دالان ورودي نيمكتي بود، آقا را روي آن نيمكت نشانديم. باز هم يادآور مي شويم كه آقا علاوه بر درد پايي كه از موقع تير خوردن داشت، مدتي هم بود كه مريض بود؛ روي نيمكت نشست؛ وسط تابستان بود؛ عرق كرده بود؛ عرق از پيشانيش مي ريخت؛ خسته به نظر مي آمد؛ همين طور دو دستش را روي دو دستش گذاشته بود. از وقتي كه توي عمارت خورشيد آن مستنطق گفته بود كه هركس كلمه اي از جريان در خارج نقل كند به همان مجازاتي مي رسد كه او الان خواهد رسيد، از همان وقت مي دانست كه او را مي كشند، مخصوصاً وقتي كه موقع برگشتن در توپخانه آن بساط را ديد، ديگر حتم داشت. خود من در اين هنگام به فاصله يك متري آقا به لنگه شمالي در نظميه تكيه داده بودم، به كلي روحيه ام را باخته بودم، هيچ اميدي نداشتم. شب قبلش، دار را در مقابل بالاخانه اي كه آقايان در آن حبس بودند، برپا كرده بودند. صحنه توپخانه مملو از خلق بود. ايوانهاي نظميه و تلگرافخانه و تمام اطاقها و پشت بامهاي اطراف مالامال جمعيت بود. دوربينهاي عكاسي در ايوان تلگرافخانه و چند گوشه و كنار ديگر مجهز و مسلط به روي پايه ها سوار شده بودند؛ همه چيز گواهي مي داد كه هيچ جاي اميدي نيست. تمام مقدمات اعدام از شب پيش تهيه ديده شده بود. يك حلقه مجاهد دور دار دايره زده بودند؛ چهارپايه اي زير دار گذاشته شده بود؛ مردم مسلسل كف مي زدند و يك ريز فحش و دشنام مي دادند. هياهوي عجيبي صحن توپخانه را پر كرده بود كه من هرگز نظير آن را نديده بودم و نه ديگر به چشم ديدم. ناگهان يكي از سران مجاهدين كه غريبه بود و من او را نشناختم، به سرعت وارد نظميه شد و راه پله هاي بالا را پيش گرفت تا برود اطاقهاي بالا. آقا سرش را از روي دستهايش برداشت و به آن شخص آرام گفت: "اگر من بايد بروم آنجا (با دست ميدان توپخانه را نشان داد) كه معطلم نكنيد و اگر بايد بروم آنجا (با دست اطاق حبس خود را نشان داد) كه باز هم معطلم نكنيد." آن شخص جواب داد: "الآن تكليفت معلوم مي شود" و با سرعت رفت بالا و بلافاصله برگشت و گفت: "بفرماييد آنجا!" (ميدان توپخانه را نشان داد)

آقا با طمأنينه برخاست و عصازنان به طرف در نظميه رفت. جمعيت جلوي در نظميه را مسدود كرده بود؛ آقا زير در مكث كرد، مجاهدين مسلح مردم را پس و پيش كرده، راه را جلوي او بازكردند؛ آقا همانطور كه زير در ايستاده بود، نگاهي به مردم انداخت و رو به آسمان كرد و اين آيه را تلاوت فرمود:

"افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد" و به طرف دار راه افتاد.(4) آقا اين آيه را خواند و به طرف دار راه افتاد. روز سيزدهم رجب 1327 قمري بود؛ روز تولد اميرالمؤمنين علي عليه السلام بود. يك ساعت و نيم به غروب مانده بود. در همين گيراگير باد هم گرفت و هوا به هم خورد. آقا هفتاد ساله بود و محاسنش سفيد شده بود؛ همين طور عصا زنان با آرامي و طمأنينه به طرف دار مي رفت و مردم را تماشا مي كرد تا نزديك چهارپايه دار رسيد؛ يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد: "نادعلي!"(5)

ببينيد در آن دقيقه وحشتناك و ميان آن همه جار و جنجال، آقا حواسش چقدر جمع بوده كه نوكر خود را ميان آن همه ازدحام شناخت و او را صدا كرد... هيچ وقت آن ساعت را فراموش نمي كنم... نادعلي فوراً جمعيت را عقب زد و پريد و خوش را به آقا رسانيد و گفت: "بله آقا!"... مردم كه يك جار و جنجال جهنمي راه انداخته بودند، يك مرتبه ساكت شدند و مي خواستند ببينند آقا چه كار دارد، خيال مي كردند مثلاً وصيتي مي خواهد بكند، حالا همه منتظرند، ببينند آقا چه كار دارد؟ دست آقا رفت توي جيب بغلش و كيسه اي درآورد و انداخت جلوي نادعلي و گفت: "علي! اين مهرها را خورد كن!"... الله اكبر كبيراً، ببينيد در آن ساعت بي صاحب اين مرد ملتفت چه چيزهايي بوده، نمي خواسته بعد از خودش مهره هايش به دست دشمنانش بيفتند تا سندسازي كنند. نادعلي همان جا چند مهر از توي كيسه درآورد و جلوي چشم آقا خورد كرد. آقا بعد از اينكه از خورد شدن مهرها مطمئن شد، به نادعلي گفت: "برو!" و دوبراه راه افتاد و به پاي چهارپايه زير دار رسيد. پهلوي چهارپايه ايستاد. اول عصايش را به جلو، ميان جمعيت پرتاب كرد، قاپيدند. عباي نازك مشكي تابستانه اي دوشش بود، عبا را درآورد و همان طوربه جلو ميان مردم پرتابش كرد، قاپيدند.

در همين موقع بود كه من رفتم توي بالاخانه سر در نظميه تا بهتر ببينم، با حال پريشان به يكي از ستون ها تكيه دادم و همين طور از بالا نگاه مي كردم؛ چند متري بيشتر از دار فاصله نداشتم. زير بغل آقا را گرفتند و از دست چپ رفت روي چهارپايه، رو به بانك شاهنشاهي و پشت به نظميه، قريب ده دقيقه اي براي مردم صحبت كرد. چيزهايي كه از حرفهاي او به گوشم خورد و به يادم مانده اين جمله ها هستند:

آخرين سخنان شيخ

"خدايا تو خودت شاهد باش كه من آنچه را كه بايد بگويم، به اين مردم گفتم. خدايا تو خودت شاهد باش كه من براي اين مردم به قرآن تو قسم ياد كردم، گفتند قوطي سيگارش بود. (در يكي از نطقهاي تحصن حضرت عبادلعظيم، حاج شيخ سرپا مي ايستد و قرآنش را از جيب بغلش درمي آورد و سه مرتبه قسم مي خورد كه: "به اين قرآن، به اين قرآن، به اين قرآن من با مشروطه مخالف نيستم." مخالفين مي گويند: "ما ديديم، قرآن نبود، قوطي سيگارش بود" البته مقصود حاج شيخ چنان كه بعداً خواهيم ديد، مشروطه اسلامي و مجلس اسلامي مي بوده، اين حرف پاي دار اشاره به آن قسم روي منبر است.

در اين وقت طناب را به گردن او انداختند و چهارپايه را از زير پاي او كشيدند و طناب را بالا كشيدند. تا چهار پايه را از زير پاي او كشيدند، يك مرتبه تنه سنگيني كرد و كمي پايين افتاد، اما فوراً دوباره بالا كشيدنش و ديگر هيچ كس از آقا كمترين حركتي نديد، انگار نه انگار كه اصلاً هيچج وقت زنده بوده!

در همين گير و دار باد هم شديدتر شد. گرد و غبار و خاك و خل تمام فضا را پر كرده بود، به طوري كه عكاسها نتوانستند عكس برداري كنند. هوا گرم بود، همه خيس عرق، باد و طوفان و گرد و خاك، راستي كه نكبتي بود!(6)

همين طوري كه من بالاي ايوان نظميه به ستون تكيه داده بودم و بهت زده مثل يك مرده اين صحنه را تماشا مي كردم، يك مرتبه ديدم يك كسي از پشت سر با مشت محكم به شانه ام كوبيد؛ از جا جستم و نگاه كردم، ديدم امير تومان سهراب خان سالار مجلل عراقي، مافوق من است. به من پرخاش كرد و گفت: "آخر اينجا ايستاده اي چه كني، برو خانه ات!" گفتم: قربان روز كشيك من است. ديگر هيچي نگفت و سرش را پايين انداخت و رفت. سالار مجلل از مريدان آقا بود، او هم حالش خيلي منقلب شده بود.

------------

1- نادعلي يكي از نوكرهاي حاج شيخ بوده كه از همان ساعت توقيف تا وقت اعدام، مراقب حالات او بوده، ولي مدتهاست مرده، ما نتوانستيم مستقيماً از او اطلاعاتي به دست آوريم.

2- قولي كه مبتني بر اطلاعات خانوادگي است و از همه موثق تر به نظر مي آيد، اين است كه عصر روز يازدهم رجب توقيف شده، 48 ساعت توقيف بوده و عصر سيزدهم يك ساعت و نيم به غروب او را به دار زدند.

3- البته مقصود حاج شيخ، مشروطه يپرمها يعني دموكراسي اروپايي بوده است.

4- آيه از سوره مؤمن است يعني بزودي بياد خواهيد آورد آنچه كه را به شما مي گويم و كار خودم را به خدا مي گذارم، آن خدايي كه به حال بندگانش بيناست.

مديرنظام به اندازه اي اين آيه را با روح خواند كه بيش از انتظار من بود. پرسيدم مگر شما سواد مذهبي هم داريد و قرآن هم مي خوانيد. جواب داد: آقا اختيار داريد، من پدر اندر پدر روحاني بوده ام و هميشه با قرآن و تفسير سر و كار داشته ام. البته امروز ديگر چشمانم عاجز شده، نمي توانم قرآن بخوانم ولي بسياري از قسمت هاي آن را از بر هستم و پيش خودم اغلب زمزمه مي كنم.

5- اين همان نادعلي نوكر او بود كه از وقت توقيف دائماً مراقب حال او مي بوده.

6- اين قضيه باد را من بارها از اشخص مختلف شنيده ام. همينجا هم سبوحي كه خودش نبوده ولي از ديگران به حد اشباع شنيده است، قضيه باد را نقل مي كرد و همچنين مي گفت كه عكس برداري غير ممكن شد و عكس برداشته نشده است. بهزادي هم كه خودش بعداً رسيده همين حرف را اينجا زده كه باد مي آمد. من از پدرم نشنيدم كه "بادگرفته" ولي بارها شنيدم كه مي گفت "اين عكسي كه از سر دار مرحوم آقا هست، واقعي نيست، ساختگي است" ضمناً بايد متوجه بود كه آن وقت ها خيابان هاي تهران آسفالت نبوده و به محض اينكه بادي برمي خاست فوراً گرد و خاك بلند شده، هوا را تيره و تار مي كرد.
 دوشنبه 14 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 284]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن