واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: همشهری سرنخ در شماره 71 خود به سراغ زنی رفته که موفق شده بعد از اثرات تلخ و تکاندهنده اعتیاد بر زندگیاش، پاک شود و به دنبال آن پدر 86 ساله خود و 14 نفر از اعضای خانوادهاش را از چنگال اعتیاد رهایی بخشد.
بخشهایی از این گزارش تکاندهنده در ادامه میآید: در یکی از محلههای پرت ملارد کرج به دنبال کمپی میگردیم که بهتازگی افتتاح شده. این کمپ چند ماه است توسط زنی که خودش سالها معتاد بوده راه اندازی شده تا به معتادان داوطلبی که تصمیم گرفتهاند سلامتی شان را به دست بیاورند کمک کند. گودالهای بزرگ و تلهای خاکی که بچهها کنار آنها مشغول بازی کردن هستند مناظری است که تا قبل از رسیدن به کانون آرامش میبینیم.
منیژه در حال صحبت با خانواده یکی از رهجوهاست. کارش که تمام میشود به سراغش میرویم و گفتوگویمان را از ماجرای معتاد شدنش شروع میکنیم؛ « از نه سالگی شروع به مصرف مواد کردم. دو ازدواج ناموفق داشتم. درهمان نه سالگی شوهرم دادند. من اصلا آن زمان نمیدانستم ازدواج چیست !پسرعمه ام هم 17 ساله بود که با هم زیر یک سقف رفتیم. بعدها فهمیدم که او اعتیاد داشت. زندگی کودکانه ما دو سال بیشتر دوام نیاورد. یک سال بعد مجددا شوهرم دادند اماازدواج دومم کمتر از یک ماه دوام آورد. تازه 13 سالم شده بود که از شوهر دوم هم جدا شدم».
یک زندگی کودکانه
منیژه تا13 سالگی دوبار ازدواج کرده بود. زمانی که همسن و سالهای او پشت میز و نیمکتهای دبستان آموزش میدیدند، منیژه در حالی که هنوز کودکی نکرده بود مجبور بود نقش همسر را بازی کند؛«من سن و سالی نداشتم که برای بار دوم ازدواج کردم؛ برای همین هر روز خانه و زندگی را ول میکردم وبرای خاک بازی با دوستانم به کوچه میرفتم.بعدش هم از ترس شوهرم زیر کمد یا اسباب و اثاثیه خانه قایم میشدم؛ برای همین بود که خانواده شوهرم میگفتند من زن زندگی نیستم و طلاقم دادند».
ماجرای معتاد شدن خانم دانایی هم به همان سالهایی بر میگردد که او را به زور شوهر دادند؛«چند ماهی که از اولین زندگی مشترکم گذشت متوجه شدم پسرعمه ام تریاک میکشد. من هم که خوب و بد را نمیدانستم وقتی او از خانه بیرون میرفت، با قاشق سوختههای تریاکش را از وافور در میآوردم و میخوردم. بعد هم با خیال راحت بدون اینکه متوجه چیزی شوم میخوابیدم. بچه بودم و از این کار مثل یک بازی خوشم میآمد. شوهر دومم هم معتاد بود؛ برای همین دیگر بدون رودربایستی با او مواد مصرف میکردم».
31 سال تخریب
منیژه تا 13 سالگی دو ازدواج ناموفق را تجربه کرده بود؛ اما شرایط زندگی او و خانوادهاش باعث شد او برای سومین بار ازدواج کند و دوران اعتیادش 31 سال ادامه پیدا کند؛«چهارده سالم که شد با علیرضا ازدواج کردم. او اعتیاد نداشت و مرد خوبی بود. بعد از مدتی من بهخاطر انجام دادن کار خانه و بشور و بسابی که داشتم رماتیسم گرفتم و کم کم رماتیسمم به قلبم زد. به مطب دکترهای مختلفی رفتم اما همه میگفتند بهخاطر اعصابم است که اینطوری شدهام و باید بروم مسافرت و این حرفها. اما من خودم میدانستم چه مرگم است و چرا عصبی شدهام میدانستم چون ترک نکردهام باید مواد مصرف میکردم اما شوهرم از ماجرا خبر نداشت. یک روز همسایه مان به علیرضا گفت:«به زنت تریاک بده، خوب میشه».
همسایه حرف دل دانایی را زد. همین توصیه بیجا باعث شد منیژه شرم را کنار بگذارد و به همسرش بگوید چه دردی دارد؛« آنجا رویم کمی به شوهرم باز شد و ماجرای اعتیادم را به او گفتم. اول داد و بیداد راه انداخت اما بعد که حال و روزم را دید گفت برایت مواد میگیرم ولی به خانوادهام نمیگویم تو معتادی. میگویم خودم معتاد شدهام. ما خانه مادر شوهرم زندگی میکردیم. وقتی آنها سرزده به خانه مان میآمدند شوهرم تریاک را از دست من میگرفت و میکشید؛ همینطوری شد که او هم مثل من معتاد شد و بیشتر از 25 سال با هم زندگی مان را دود کردیم».
تلخ مثل زهر مار
روزها و فرصتهای ناب زندگی منیژه و همسرش پای بساط مواد خاکستر میشدند؛ آنقدر آن روزها اتفاقات تلخ برای این زن جوان افتاده که وقتی از او میخواهیم دربارهاش حرف بزند سری تکان میدهد و میگوید نمیدانم باید کدامش را بگویم. خاطرات او از زندگی خودش گرفته تا اعتیاد بچههایش یک نقطه مشترک دارد؛ اینکه تمامشان مثل زهر تلخ است؛«سه دختر و دو پسر دارم که متاسفانه یک دختر و یک پسرم هم اعتیاد پیدا کردند. اگر بخواهم از اتفاقات تلخ بگویم شاید باورتان نشود اما 90 درصد از زندگی دوران اعتیادم تلخ است. حسین، پسرم مدت زیادی بود که به من میگفت برایش دمپایی بخرم. با خودم حساب کتاب میکردم میگفتم اگر بخواهم 500 تومان پول دمپایی او را بدهم باید چند دود کمتر مواد بکشم برای همین پشت گوش میانداختم.»
کارد به استخوان رسید
بهترین سالهای زندگی او و بچه هایش در کشمکش با اعتیاد گذشت. تا اینکه او شش سال قبل به واسطه یک اتفاق تلخ تصمیم به ترک گرفت؛«شش سال قبل بعد از یک اتفاق، زندگی ام نجات پیدا کرد. بچه هایم گرسنه بودند حتی پول نداشتم برایشان تخممرغ بخرم. یکی از اقواممان آمد خانهمان، با اینکه میدید دست و پای بچه هایم از گرسنگی میلرزد حاضر نشد75 تومان پول بدهد تا دوتا تخم مرغ برایشان بخرم. آن روز تازه متوجه شدم از کجا به کجا رسیدهام؛ شوهرم کارخانه داشت با 200 چرخکار. خودم خانه داشتم اما دیگر هیچ چیز برایمان نمانده بود؛ همهاش را دود کرده بودیم».
اوضاع و احوال زندگی برای منیژه و خانوادهاش حسابی تلخ شده بود. آنها حتی نمیتوانستند شکمشان را سیر کنند. هر روز شرایط برای منیژه بدتر میشد. گرسنگی فرزندانش برای او تلنگری شد تا به خودش بیاید:«با خودم گفتم هرطور شده باید ترک کنم».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 373]