واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: وقتی با لحن حریری ات قدم به شهر رویا هایم نهادی : طفل نگاهم
به خاطرت گریستن را فراموش کرد .چه زیبا خند یدی ای فرشته و
چه صادقانه لحن اندوهم را به حلاوت لبخند پاک کردی ...
روح خاکستری ام با یادت تا بهشت های ملکوتی سیر کرد و آبی شد :
درست رنگ نگاهت....چگونه بگویم دوستت دارم و چگونه باور کنی
که این دوست داشتن من مثل رنگ اطلسی ها پر از نجابت است و
سر شار از نوری فیروزه ای...
قدم یه شهر دیده گانم بگذار و بدان که چشمانم بستر آرزو های
کالی ست که با آمدن تو طعم بودن می گیرد.....
**********************************
و وقتی واژه ها می گریزند تو از پس یک ازدحام غبار آلوده ی
کلمات می خواهی فریاد بزنی با واژه ای که همه بفهمند چه
می گویی ولی افسوس بغض تا انتهای گلویت را می فشارد و تو
در همهمه ی تردید ها گرفتاری که بغض را بشکنی یا مثل
همیشه.... .در اطرافت هیچ جیزی نیست که به آن دلخوش کنی
گذشته های زیبا و دوست داشتنی به خاطره ها پیوسته و هر چه
می آید ننگ است وبیزاری . گویا زمان تو را بازیچه ی خویش
کرده که با اعصابت ور برود... .غلظت گریه هایت را اندازه
بگیرد و فرکانس بغضت را ثبت کند.... گویا دنیا می خواهد
بسنجد که تو در عرض سه شبانه روز بی خوابی چقدر
کالری از دست می دهی و در مدت فرو نشاندن التهاب یک
گریه چه حجمی از چشمانت پف می کند...؟ ؟ ! !
همه چیز مسخره است :مسخره تر از آنچه که فکرش را
بکنی .... یکی آنجا نشسته و دارد به خاطر سیبی که در
رویا هایش سرخ بود اما حالا گندیده : زار می زند و اینجا
کسی در حسرت سیبی که هر گز نداشته به دندانهای آن یکی
که گاز می زند حسادت می کند.
همه چیز بوی لجن می دهد مثل اینکه تا دنیا دنیاست باید من
کاتب لحظه های بی باران بغض باشم....
مثل اینکه تقدیر دوست دارد تا من برایش از غصه های خودم
و از خوشی های دیگران بنویسم...
انگار هیچ تغییری در روال سست و یکنواخت زندگیم رخ
نخواهد داد... انگار همیشه باید سکوت سنگین نیمه شب های
سرد مرا در خود غرق کند و به آغوش آرزو های دست نیافتنی
ببرد و در حسرت یک لبخند تا عمق ستاره ها را کنکاش کند
انگار من باید همیشه به لبخند های دیگران نگاه کنم و برای خود
تنها کاری که می توانم بکنم: تاسف خوردن باشد و آه کشیدن..
گاهی خدا هم مرا فراموش می کند . خدایی که گفته از رگ
گردنم به من نزدیک تر است . نمی دانم آن خدای همیشه حاضر
و شاهد می داند که وقتی یک دل کبود لال می شود چه حالی دارد
وقتی یک چشم از فرط شرمندگی به لب های بسته و لرزانش
فحش می دهد . وقتی دستی از زور تردید به هم مشت می شود
می لرزد..... وقتی یک سر مثل وزنه ی سنگینی که تحمل
ایستادن ندارد ناگهان خم می شود و تا عمق چند فرسخی را
در می نوردد. ...خدایا به که بگویم ؟ ؟ ؟ ! !
آخر از تو نزدیک تر چه کسی می تواند باشد ؟ ؟
خدایا کفر نباشد : بعضی وقت ها فکر می کنم که مرا نمی بینی..
بعضی وقت ها زبانم لال فکر می کنم که در لیست بنده هایت
نیستم...خدایا کاش می شد جوابم را بدهی..........................
کاش به من می گفتی چه جای جرم من بیشتر از آنهایی ست که
قهقهه ی خنده ی مستا نه شان سینه ی آسمان را می خراشد...
خدایا............. ! !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 172]