تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):به خدا قسم سه چيز حق است: هيچ ثروتى بر اثر پرداخت صدقه و زكات كم نشد، در حق هيچ كس ستم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830528044




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان كوتاه آقاي چيز و ماشين پرنده


واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: داستان كوتاه آقاي چيز و ماشين پرنده
آقاي چيز پس از مدت ها پژوهش و آزمون و خطا در آزمايشگاه كوچك خود در آپارتمانش روي نوع سوخت و دستگاهي كه ساخته بود، بالاخره توانست ماشين پرنده اش را به آزمايش نهايي برساند. ماشين پرنده عبارت از جعبه سبك مستطيل شكلي كه درب سطح آن به اندازه اي بود كه يك نفر بر روي آن بايستد و اين جعبه در واقع موتور اين ماشين بود كه مخزن كوچكي براي سوخت داشت و با شيلنگ باريكي به هم مربوط بودند. يك اهرم عمودي كه كشويي بود و كوچك و بزرگ مي شد به وسط در جعبه وصل بود كه به عنوان فرمان ماشين يا تكيه گاه از آن استفاده مي شد. همه اين دستگاه به گونه اي ساخته شده بود كه وقتي جمعش مي كردي مانند كيف كوچكي قابل حمل بود.
آقاي چيز پس از پايان سوار كردن قطعات و ساخت ماشين در همان فضاي محدود آپارتمان دست به آزمايش زد و در ارتفاع يك متري از كف سالن طوري كه سرش به سقف نخورد، چند دور پرواز كرد. ماشين صداي بسيار ضعيفي داشت و هيچ نقصي در پروازش ديده نمي شد; تنها بايد در بيرون و فضاي باز، سطح پرواز و چگونگي هدايت آن آزمايش شود. بنابراين بي درنگ ماشين را جمع كرد و از خانه خارج شد و به تپه شرق محله شان كه كسي در آن جا نبود و شبيه همه تپه هاي سرسبز آن منطقه آمريكاي لا تين بود رفت.
تپه مشرف به شهرك بود و پشت تپه، دره و زمين مسطحي بود كه به كوه و تپه هاي مقابل وصل مي شد و از ديد همه پنهان بود. آقاي چيز همين زمين كوچك و پنهان را به عنوان باند پرواز در نظر گرفت; پس به طرف پايين تپه سرازير شد پاي تك درختي كه سايه گسترده بود نشست. با نزديك شدن به ساعت پرواز، تپش قلب او هم تندتر مي شد. به ياد فضا نوردها افتاد كه چندين ماه پيش از پرواز، تمرين و آزمايشات گوناگون جسمي و رواني انجام مي دادند. اما او بدون هيچ گونه تمرين قصد پرواز در ارتفاع بلند را داشت و بيش از همه نگراني اش از ترسي بود كه حتما در آن بالا دچارش مي شد چون از بچگي هنگامي كه پشت سر دوستانش روي ديوار دومتري آهسته آهسته راه مي رفت با اين ترس آشنا بود. اما حالا ناچار بود بدون تمرينات قبلي اين كار را انجام دهد چون نمي خواست فعلا كسي از كارش سردر بياورد. بنابراين مستقيم رفته بود سرپرواز كردن. به بالا نگاه كرد; عقابي بال گسترده بود و چرخ مي زد گويي او هم به پايين مي نگريست. آسمان آبي و آفتابي بود. آقاي چيز نفس عميقي كشيد و برخاست; دسته كشويي را باز كرد و دو طرف فرمان را محكم گرفت و انگشت نشانه اش را بر كليدي كه روي فرمان تعبيه كرده بود گذاشت. چشمهايش را بست و چند ثانيه تمركز كرد. سپس نگاه به كليد كرد و فشار داد. موتور روشن شد و آقاي چيز فرمان را به طرف خود كشيد; ماشين تكان ملايمي خورد و متمايل به بالا شد و پريد. آقاي چيز هر چه بيشتر فرمان را به طرف خود مي كشيد بيشتر به سمت بالا مي رفت تاجايي كه احساس كرد دارد از نوك تپه بالاتر مي رود و احتمال ديده شدنش زياد است بنابراين دسته فرمان را از خود دور كرد و به پايين رفت و تا ارتفاع سه متري از ته دره به پرواز افقي ادامه داد و چند دور از ابتدا تا انتهاي دره چرخيد. سپس فرمان را به پايين هدايت كرد و ماشين پرنده در سطح زمين نشست. پرواز پيروز مندانه اي بود و هيچ مشكلي پيش نيامد. خندان به جمع كردن ماشين پرنده مشغول شد و دسته جعبه را در دست گرفت و از سمت ديگر دره خارج شد.
* * *
فكر كرد اگر مي خواهد كسي او را در حال پرواز نبيند بايد قيد پرواز در روز و زيبايي هاي آن را بزند و تنها در شب آن هم در نيمه هاي شب پرواز كند بنابراين ساعت را روي سه زنگ گذاشت و خوابيد.
در خواب، شهر زيبايي را ديد كه درختان و گل و گياه و هواي پاك داشت و بر فراز آسمانش آدم ها چه تك نفره و چه خانوادگي با همان ماشين هاي پرنده اما بسته به تعداد نفرات كه كوچك و بزرگ ساخته شده بودند، همراه با پرندگان رنگارنگ در حال پرواز بودند و در هر نقطه از شهر كه كار داشتند فرود مي آمدند. خيابان ها خلوت بود و تردد بسيار با سهولت و بدون كوچك ترين ترافيك انجام مي گرفت. آقاي چيز در حال پرواز گاه پليس هاي هوايي را مي ديد كه با ماشين پرنده ويژه شان كه سريع تر بود و يك چراغ گردان هم داشت به دنبال خلا فكارها بودند. قوانين راهنمايي و رانندگي خطوط هوايي به كلي با زمين فرق مي كرد و چون رانندگي در هوا خطرناك بود هر روز قوانين تازه و شديدتري را تصويب مي كردند و به اجرا مي گذاشتند. از جمله اين كه افراد زير 25 سال و معتاد و رواني حق رانندگي در هوا را نداشتند و به آنها گواهينامه نمي دادند!
آقاي چيز از لا به لا ي ماشين هاي پرنده راهي به فراز پيدا كرد و در آن اوج با نگاه به شهر توانست پارك بزرگي با درختان سرسبز و چمن و گل هاي رنگارنگ بيابد و به سمت آن فرود آمد. همزمان ماشين هاي پرنده بسياري در آن پارك فرود آمدند. هنگامي كه از ماشين پرنده پياده شد، آن را بسته بندي كرد و به سراغ صندلي خالي كه زير سايه درخت تناوري بود رفت و نشست.
هنوز ننشسته، خوابش برد اما همزمان فواره اي كه به چمن ها آب مي داد بر او آب پاشيد و صداي هشدار سوت نگهبان پارك با صداي زنگ ساعت، يكي شده بود و آقاي چيز از خواب پريد. ساعت سه نيمه شب را نشان مي داد و آسمان تاريك و ابري بود و شمار كمي ستاره در جاي جاي آن سوسو مي زد.
آقاي چيز آبي به دست وصورتش زد و به طرف كمد لباس رفت. بلوز و شلوار مشكي راحتي انتخاب كرد و جعبه ماشين پرنده را برداشت و به آهستگي از پله ها پايين رفت واز آپارتمان خارج شد. نسيم خنكي به صورتش خورد. در كوچه و خيابان كسي ديده نمي شد; از دور صداي خش خش جارو كشيدن كارگر شهرداري كه مانند علف خوردن چهار پايي بود به گوش مي رسيد. آقاي چيز به گوشه تاريك كوچه اي پناه گرفت و جعبه را باز و آماده كرد. به بالا نگاه كرد. چراغ همه خانه ها خاموش بود انگار قرن هاست مردم درخواب بودند! ماشين پرنده را روشن كرد و نخست خيلي تند عمودي رفت و اوج گرفت. سپس به جلو برفراز شهر پرواز كرد.
ترس از بلندي در او مرده بود و به راحتي به چپ و راست و بالا و پايين جولا ن مي داد و مي چرخيد. شهر ساكت و آرام بود و از ازدحام ماشين و آدم ها و سرو صداي سرسامآور روز خبري نبود.
آن پايين زير روشنايي برق مرد نارنجي پوش در حالي كه جاروي دسته بلندي را ميان پاهايش تكيه داده بود به بالا خيره شده بود و دست تكان مي داد. آقاي چيز هم دلگرم و مطمئن دست تكان داد و به حركتش ادامه داد.
***
آقاي چيز به پروازهاي نيمه شبانه اش ادامه داد و هر بار هم به ارتفاع و طول مسيرش مي افزود. ديگر كوچكترين هراسي نداشت و به اين پروازها عادت كرده بود. اما ساعت خوابش به هم خورده بود و روزها ناچار تا لنگ ظهر مي خوابيد. ماهها به همين روال گذشت و او در هر هفته سه تا چهار بار غير از شب هاي باراني پرواز مي كرد و به همه جاي شهر مي چرخيد. حتي يك شب تصميم گرفت به شهرستان دوري برود اما در نيمه راه از ترس اينكه سوخت تمام كند برگشت و از اين تصميم سر باز زد. اكنون خودش را در دنيايي مي ديد كه مخصوص خودش بود و تنها به او تعلق داشت. اما اين تنهايي، به رغم زيبايي اش، حس غريب و شگفتي بود كه قابل تحمل نبود; پس بايد دست به كارشناساندن خود مي شد تا هم خود را از اين تنهايي و ناشناختگي برهاند و هم با اين آفريده اش گامي بلند براي رفاه و سهولت زندگي انسان ها بر دارد.
***
پيش از اينكه آقاي چيز تصميم قطعي براي شناساندن دستگاه اختراعي اش به شيوه ويژه خود بگيرد، شايعاتي مبني بر «رويت شي» پرنده، آدم پرنده و...» در روزنامه ها و ميان مردم پيچيده بود و حتي برخي روزنامه ها به شيوه هميشگي شان براي جذب مخاطب تيترهاي جنجالي سياسي مي نوشتند و به نقل از خبرگزاري ها، آن شي» پرنده را به دستگاه هاي اطلاعات جاسوسي كشورهاي ديگر نسبت مي دادند و براي اثبات گفته هايشان از كساني كه در نيمه هاي شب به طور پيشامدي آن شي» پرنده را ديده بودند گزارش تهيه و چاپ مي كردند! حتي بعضي براي بررسي آن شي» مرموز پرنده فراخوان عمومي داده و براي بهترين و درست ترين اطلاعات جايزه تعيين كردند. چنين اوضاع و احوالي سبب شد تا آقاي چيز تصميم بگيرد هر چه زودتر به اين شايعات كه مي رفت به جاهاي باريك بكشد و حتي به نيروهاي پليس آماده باش شبانه داده بودند كه به محض ديدن شي» پرنده آن را هدف قرار داده و به طرفش شليك كنند، خاتمه دهد; از طرفي همسايه ها و افراد آپارتمان از رفت و آمدهاي آقاي چيز بد گمان شده بودند. بنابراين يك روز عصر صورتش را تراشيد و لباس تميز و مرتبي پوشيد و عينك آفتابي بزرگي به چشم زد و جعبه را برداشت و انگار كه به مراسمي رسمي و تشريفاتي مي رود از خانه خارج شد. يك ساعت بعد وارد پارك بزرگي شد كه جمعيت بسياري براي گردش و تفريح غروب ها به آنجا مي آمدند.
دور استخر بزرگ شمار زيادي روي صندلي يا جدول ميدان نشسته بودند و از نسيم خنكي كه از فواره ها به سمت آنها مي وزيد لذت مي بردند. برخي دور استخر يا خيابانهاي باريك پارك قدم مي زدند و بچه ها هم مي دويدند و بازي مي كردند. چند نفر دور يك نقاش جوان كه به كار طراحي از چهره يكي از مشتريانش مشغول بود جمع شده و نگاه مي كردند.
مرد مسني در طرف ديگر ميدان تار مي زد و با ميكروفن كوچكي كه بر روي چرخ خريد خانگي وصل بود تصنيف هايي از خوانندگان قديمي مي خواند و شيفتگان اين موسيقي را به دور خود گرد آورده بود. هواي پاييزي غروب، گرماي بعدازظهر را پس مي زد و سردي ملا يمي به محيط مي بخشيد.
آقاي چيز نگاهي محتاط به اطراف انداخت; از صندلي برخاست و به سمت تلا قي بلوار دوطرفه با خيابان دايره دور استخر كه گسترده بود و انبوه مردم از آنجا رفت و آمد مي كردند رفت و ايستاد. نگاهش را از پشت عينك كه دعوت به چيزي مي كرد از جمعيت گرفت و دستمال سفيد بزرگي از جيبش درآورد و روي سنگچين بلوار پهن كرد. جعبه را روي دستمال گذاشت و گوشه دستمال را به پشت آن گره زد و شروع به باز كردن جعبه كرد.
كم كم توجه مردم به او جلب مي شد; برخي بي اعتنا مي گذشتند و عده اي توقف كوتاهي مي كردند و زير لب چيزهايي مي گفتند و رد مي شدند. بعضي ها نيز مي ايستادند و همراه با كساني كه در آن نزديكي روي صندلي ها نشسته بودند كنجكاوانه نگاه مي كردند. آقاي چيز دوست نداشت حتي لحظه اي او را با معركه گير يا يكي شبيه آن اشتباه بگيرند به اين سبب كار گشودن جعبه را تند تند انجام داد و فرمانش را باز و ماشين پرنده را آماده كرد. هنگامي كه روي ماشين ايستاد و دست هايش را روي فرمان گذاشت به چشم ديگران مانند پسربچه اي بود كه اسكوتر بازي مي كند و مايه خنده و تمسخر مي شد اما هنگامي كه كليد را زد و موتور روشن شد، همه يك قدم پس رفتند و با شگفتي نگاه كردند. آقاي چيز احتمال مي داد كه هر لحظه يكي از جمعيت سر و كله اش پيدا شود و گرفتارش كند; بنابر اين درنگ نكرد و فرمان را به طرف خود كشيد و پرواز كرد; تا ارتفاع هفت متري در حالي كه پارچه سفيد مانند پرچم پشت ماشين پرنده در اهتزاز بود، چند دور در جا زد و چند بار هم دور استخر چرخيد و همراه با صداهاي سوت و كف جمعيت ناگهان اوج گرفت و ناپديد شد.
***
آن عصر اولين پرواز آشكارش را انجام داده بود و هنگامي كه هوا تاريك شده بود در جايي دور از ديد مردم فرود آمد و جعبه اش را تند بست و به سوي خانه رفت. شب، هنگام خواب نقشه پرواز در ميدان يا پارك ديگري را طراحي كرد و خوابيد.
اما صبح فردا با ديدن روزنامه ها نظرش برگشت. روزنامه ها گزارش هاي مستقيم و عجيب و غريبي از مردمي كه درآن غروب، مردي را با ماشين پرنده ديده بودند چاپ كردند. نظرات گوناگوني به چشم مي خورد. بيشتر آنها مي گفتند كه بدون شك ماشين پرنده از كرات ديگري آمده و يك سرنشين داشته كه مثل ما آدم هاي زميني بوده اما هيچ سخني نمي گفت. برخي هم اين گمان ها را رد مي كردند و مي گفتند اگر آدم فضايي بود پس تجهيزات فضايي اش كو؟ بنابراين او را متعلق به كشور ديگري روي زمين خاكي پنداشتند. عده اي او را به سازمان ملل نسبت مي دادند; به ويژه كه پرچم سفيدي پشت ماشين پرنده اش حمل مي شد! و ... پايان همه اين گزارش ها،خبرنگاران سراغ آدم هايي رفته بودند كه صاحب نظر بودند و هميشه حرف آخر را مي زدند! آنها با ديد متوهم خود نظرات مشتركي داشتند و آن ماشين پرنده را به كشورهاي ديگر نسبت مي دادند! حتي مواضع متقابل و سختي گرفته بودند و تهديد مي كردند.
آقاي چيز خودش را مركز همه اين خبرها و گزارش ها و هدف همه اين تهديدها مي ديد و مي انديشيد اگر روزي شناسايي و دستگير بشود يا حتي خودش را به هر نهادي به عنوان سازنده ماشين پرنده مي شناساند، نه به عنوان يك مخترع ساده بلكه به عنوان متهم شناخته مي شد و سزاي چنين مجرمي، شوخي بردار نبود! بنابراين همه پروازها، چه شبانه و چه روزانه را تا اطلا ع ثانوي! تعطيل كرد و خاطره مردي با ماشين پرنده را به سده ها و هزاره هاي دور سپرد و خيال راوي را هم از اين بابت كه چگونه اين داستان را به پايان ببرد آسوده كرد!
 يکشنبه 6 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مردم سالاری]
[مشاهده در: www.mardomsalari.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 239]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن