تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 28 آبان 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد ، و نماز را برای دوری از تکبر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830749727




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شيفتگان شورشي - زندگينامه‌ها و انتخاب متن: احسان نراقي


واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: شيفتگان شورشي - زندگينامه‌ها و انتخاب متن: احسان نراقي


چگونه دو نويسنده عالي‌مقام و مشهور جهاني، برتراند راسل و آندره ژيد بعد از انقلا‌ب اكتبر 1917 شيفته و مجذوب كمونيسم و شوروي شدند ولي بعد از بازديد از اين كشور براي هميشه در يأس و نوميدي از كمونيسم فرو رفتند.

گزارش يأس‌آميز مسافرت برتراند راسل به شوروي در سال 1920

نقشه كشيده بودم كه به روسيه بروم، و مي‌خواست با من همسفر شود. عقيده داشتم چون او هيچگاه به سياست علا‌قه‌اي نشان نداده است دليل قانع‌كننده براي آمدن ندارد و چون تيفوس غوغا مي‌كرد، من به خطر انداختن وجود او را موجه نمي‌ديدم. هر دو به‌شدت به نظرمان اصرار مي‌ورزيديم و اين موردي بود كه در آن سازش امكان نداشت. هنوز فكر مي‌كنم كه حق با من بود و او هم هنوز حق را به جانب خود مي‌داند.

پس از بازگشت از مايوركا طولي نكشيد كه موقعيت مناسبي برايم پيش آمد. هياتي از نمايندگان حزب كارگر عازم روسيه بودند و مي‌خواستند كه من نيز با آنها همراه باشم. دولت اين تقاضا را مورد توجه قرار داد و پس از آنكه اين كار موجب شد با ه.ا.ل فيشر مصاحبه كنم تصميم به موافقت با مسافرت من گرفته شد. راضي كردن دولت شوروي دشوارتر بود و وقتي كه در راه سفر به استكهلم رسيدم، ليتوينف با وجود اينكه در بريكستن هم‌زندان من بود از دادن اجازه خودداري كرد اما سرانجام بر ايرادهاي حكومت شوروي فائق آمديم. ما گروه عجيبي بوديم: خانم اسنودن، كليفرد الن، رابرت ويليامز و تام شا، يكي از عضوهاي خيلي چاق و چله‌اتحاديه كارگران به نام بن ترنر كه چون زنش همراهش نبود بيچاره شده بود و براي بيرون آوردن پوتين‌هايش از كليفرد الن كمك مي‌گرفت، هيدن گست به عنوان مشاور پزشكي و چند كارمند ديگر اتحاديه كارگران با ما همراه بودند. وقتي كه در پتروگراد اتومبيل امپراتوري را در اختيار ما گذاشتند، خانم اسنودن رانندگي آن را برعهده گرفت تا هم از شكوه آن لذت ببرد و هم براي طلب مغفرت كند. هيدن گست عارفي بود با خلقي آتشين و نيروي حياتي قابل‌ملا‌حظه. او و خانم اسنودن فوق‌العاده ضدبلشويك بودند. متوجه شدم كه رابرت ويليامز در روسيه بسيار خوش است و تنها عضو گروه ما بود كه سخناني مي‌گفت كه دولت شوروي را خوش مي‌آمد. پيوسته مي‌گفت كه در انگلستان انقلا‌ب قريب‌الوقوع است و آنان هم به اين سخن استناد مي‌كردند. به لنين گفتم كه به ويليامز اعتماد نمي‌توان كرد و درست سال بعد به يارانش خيانت كرد و ديگر در ميان ما چارلي باكستن بود كه از فرط پايبندي به صلح‌جويي در حلقه كويكرها درآمده بود. وقتي كه هم‌‌اتاق بوديم گاهي وسط صحبت از من خواهش مي‌كرد كه صحبت را نگاه دارم تا او آهسته دعايي بخواند اما در تعجبم كه چطور با صلح‌جو بودنش نسبت به بلشكويك‌ها فكر بد نمي‌كرد. ‌

در مورد خودم مدتي را كه در روسيه گذراندم زمان كابوس‌‌هايي بود كه هر دم زيادتر مي‌شد. آنچه را به فكر خودم حقيقت به نظر مي‌رسيد در جرايد منتشر كرده‌ام اما احساس دهشت شديدي را كه در آنجا دامنگيرم بود ظاهر نساخته‌ام. بي‌رحمي، فقر، بدگماني و ستم فضايي را تشكيل مي‌داد كه با رنج فراوان تنفس مي‌كرديم. گفت‌وگوهاي ما پيوسته مورد جاسوسي قرار مي‌گرفت. در دل شب صداي تير مي‌آمد و معلوم بود كه آرمان‌گراها (ايده‌ئاليست‌ها) را در زندان تيرباران مي‌كنند. از روي ريا ادعاي برابري مي‌شد. هر كسي را رفيق) خطاب مي‌كردند اما تلفظ اين واژه وقتي كه شخص مورد خطاب لنين بود يا خدمتگزاري تنبل، عجيب متفاوت بود. يك بار در پتروگراد (اسم آن وقت شهر) چهار نفر مثل مترسك به ديدن من آمدند، لباس‌ها ژنده و پاره، و ريش 15 روزه و ناخن‌هاي كثيف و موهاي ژوليده. آنان چهار شاعر عاليقدر روسيه بودند. دولت به يكي از آنان اجازه داده بود كه براي امرار معاش اوزان عروضي را تدريس كند اما شكايت او اين بود كه از وي خواسته‌اند اين موضوع را از ديدگاه ماركسيسم تعليم دهد، در حالي كه او در تمام عمرش نتوانسته است دريابد كه اين موضوع با ماركس ارتباطي ندارد. ‌

انجمن رياضي پتروگراد هم به همين اندازه ژنده و ريش‌ريش بود. در يكي از جلسات اين انجمن كه مردي مقاله‌اي درباره هندسه نااقليدوسي مي‌خواند شركت كردم. معني گفته‌هايش را نتوانستم بفهمم جز فرمول‌هايي كه روي تخته نوشت،‌اما فرمول‌ها كاملا‌ درست بود به طوري كه مي‌شد پذيرفت كه مقاله صحيح بوده است. در انگلستان هرگز كسي را به خواري رياضيدان مفلوك پتروگراد نديده‌ام. به من اجازه داده نشد كه كراپتكين را، كه طولي نكشيد مرد، ببينم. هيات حاكم به خود اعتمادي داشت كه با اعتمادي كه ايتن و آكسفورد به وجود مي‌آورند لا‌ف برابري مي‌زد. باورشان شده بود كه فرمولي دارند كه هر مشكلي را مي‌گشايد. معدودي كه از هوش بيشتري برخوردار بودند، مي‌دانستند كه چنين نيست اما جرات نمي‌كردند بر زبان بياورند. يك بار در صحبت دو به دويي كه با پزشك دانشمندي به نام زالكيند داشتم شروع كرد به گفتن اينكه آب و هوا و اقليم تاثيري بزرگ بر سرشت آدمي دارد اما فورا زبان دركشيد و گفت‌: احساس كردم آنچه در زندگي آدمي ارزش دارد در راه فلسفه‌اي بسيار محدود نابود شده است و چند ميليون انسان در جريان بدبختي ناگفته‌اي قرار گرفته‌اند. هر روزي كه در روسيه مي‌گذراندم بر وحشتم افزوده مي‌شد تا آنجا كه قدرت داوري معتدل را از دست دادم.

پتروگراد-12 مي 1920

سرانجام من در اينجايم، در شهري كه جهان را از تاريخ پر كرده است و جانكاه‌ترين كينه‌ها و جان‌بخش‌ترين اميدها را الهام نموده است. آيا رازهاي خود را بر من فاش خواهد كرد؟ آيا به روح آن پي خواهيم برد؟ يا فقط بر آمارها و وقايع رسمي دست خواهيم يافت؟ آيا آنچه را ببينم درك خواهم كرد يا فقط نمايشي سرگيجه‌آور خواهد بود؟ وقتي كه رسيدم از پنجره به دژ پتروپاول كه در آن سوي رود نوا بود، نگريستم. رود در سپيده‌دم پگاه شمالي مي‌درخشيد؛ چشم‌انداز چنان زيبا بود كه وصفش در قالب كلا‌م نمي‌گنجيد: جادوآسا، جاويدان و يادآور خرد و دانايي باستان، به بلشويكي كه در كنارم ايستاده بود گفتم: ! جواب داد:

12 ساعتي كه تاكنون روي خاك روسيه گذرانده‌ام براي شيطان طنز توشه كافي فراهم آورده است. آماده شده بودم كه ببينم در فضايي از اميدهاي باشكوه براي نوع بشر، چگونه سختي‌هاي بدني و ناراحتي و كثافت و گرسنگي تحمل‌پذير شده است. رفقاي كمونيست ما بي‌شك بحق ما را سزاوار چنين رفتاري نيافته‌اند. از وقتي كه ديروز بعدازظهر از مرز گذشتم، دو ضيافت جانانه و يك صبحانه مفصل و چند سيگار درجه يك داشته‌ام و شب را در اتاق خواب مجلل كاخي گذرانده‌ام كه همه تجملا‌ت رژيم قديم در آن محفوظ مانده است. در ايستگاه‌هاي سر راهمان، هنگ‌هاي سربازان سكوها را پر كرده و توده مردم با نهايت دقت از چشم‌‌اندازها، بيرون گذاشته شده بودند. چنين مي‌نمايد كه من بايد در ميان جاه و جلا‌لي كه دستگاه حكومتي يك امپراتوري بزرگ نظامي را در ميان گرفته است زندگي كنم. پس بايد خلق و خوي خود را با محيط سازش دهم. گرايشي به بدبيني و بدگماني هست. اما من بسيار برانگيخته شده‌ام و بدبيني و بدگماني در نظرم دشوار مي‌نمايد. پيوسته و تا ابد به همان اول بازمي‌گردم. راز اين كشور هيجان‌زده چيست؟ آيا بلشويك‌ها به راز آن پي برده‌اند؟ آيا اصلا‌ بو برده‌اند كه رازي در كار است؟ بعيد مي‌دانم. ‌

پتروگراد- 13 مي 1920

دنياي عجيبي است اينكه در آن قدم گذاشته‌ام، دنياي زيبايي در حال احتضار و زندگي خشن. در هر لحظه نگران مساله‌هاي اساسي هستم، مسائل سهمگين حل‌نشدني كه مردان عاقل هيچگاه مطرح نمي‌سازند. كاخ‌ها تهي و محل‌هاي غذاخوري پر و شكوه و جلا‌ل سابق يا از ميان رفته و يا به صورت موميايي در موزه‌ها قرار گرفته است و در همان حال اعتماد به نفس پناهندگان آمريكايي‌ماب‌شده‌اي كه بازگشته‌اند در سراسر شهر موج مي‌زند. همه چيز بايد منظم و اصولي باشد؛ بايد سازمان و عدالت توزيعي وجود داشته باشد. آموزش و پرورش يكسان براي همه، لباس يكسان براي همه، خانه يكجور براي همه، كتاب‌هاي يكسان براي همه و عقيده‌واحد براي همه كاملا‌ عادلا‌نه است و جايي براي رشك و حسد باقي نمي‌ماند، مگر براي قربانيان خوشبخت بي‌عدالتي در كشورهاي ديگر.

و حالا‌ به آن روي استدلا‌ل مي‌پردازم. جنايت و مكافات داستايوفسكي، در جهان گوركي و رستاخيز تولستوي را به ياد مي‌آورم. به انهدام و ظلمي كه شكوه و جلا‌ل قديم بر آن استوار بود مي‌انديشم؛ فقر، مستي و فحشا كه در آنها زندگي و تندرستي بيهوده به هدر مي‌رفت، به همه عاشقان آزادي كه در دژ پتروپاول شكنجه ديده‌اند مي‌انديشم؛ شلا‌ق زدن‌ها و قتل عام‌ها و كشت و كشتارها را به ياد مي‌آورم. از كين قديم مهر جديد را در دل مي‌پرورم، اما جديد را به خاطر خودش دوست نمي‌دارم.

با اين همه، خود را ملا‌مت مي‌كنم كه چرا دوستش نمي‌دارم. اين جديد همه مشخصات سرچشمه‌هاي نيرومند را داراست. زشت و وحشي‌صفت است اما سرشار است از نيروي سازنده و اعتقاد به ارزش چيزي كه مي‌آفريند. در حالي كه ماشيني براي زندگي اجتماعي مي‌آفريند، فرصت ندارد كه به چيزي جز ماشين بينديشد. وقتي كه تن جامعه‌اي تازه ‌ساخته‌شده باشد، وقت كافي براي انديشيدن درباره دميدن روح به آن وجود خواهد داشت؛ دست‌كم من تا اين حد مطمئنم. با نوعي بي‌حوصلگي مي‌گويند: و من در حيرتم كه آيا مي‌شود نخست بدن را ساخت و بعد به اندازه مورد نياز روح در آن دميد. شايد، اما من ترديد دارم. براي اين پرسش‌ها هيچ جوابي نمي‌يابم اما احساساتم با سماجت دهشتناكي به آنها پاسخ مي‌گويد. در اين محيط بي‌اندازه ناشادم؛ از كيش سودگرايي آن و از بي‌اعتنايي‌اش به عشق و زيبايي و انگيزه‌زندگي. دارم خفه مي‌شوم. نمي‌توانم اهميتي را كه صاحبان قدرت اينجا براي نيازمندي‌هاي صرفا حيواني آدميان قائلند، بپذيرم. بي‌شبهه اين وضع در نتيجه آن است كه مانند بسياري از آنان نيمي از عمر خود را در گرسنگي و نياز سپري نكرده‌ام اما آيا گرسنگي و نياز كمابيش مردم را قادر مي‌سازد كه جامعه آرماني را كه بايد الهام‌بخش هر مصلحتي باشد، درك كنند؟ نمي‌توانم از اين عقيده دست بكشم كه اين چيزها افق انديشه را بيش از آنچه وسعت‌بخشنده باشد، محدودكننده است. اما ترديد ناراحت‌كننده‌اي باقي مانده است و من به دو پاره شده‌ام.

لنين كه دو ساعتي در خدمتش صحبت مي‌كرديم، تقريبا مرا از خود نااميد كرد. گمان نمي‌‌كنم هيچگاه حدس زده باشم كه او مرد بزرگي است اما در جريان صحبت‌مان خوب به محدوديت‌هاي فكري او و محدود بودن سنت ماركسي او و نيز به رگه ستمگري اهريمني او پي بردم. در كتاب عمل و نظريه در بلشويسم خود از اين مصاحبه و از ماجراهاي خودم در روسيه به تفصيل صحبت كرده‌ام.

در آن زمان به سبب محاصره هيچ نوع ارتباطي با نامه يا تلگراف با روسيه نبود اما به محض آنكه به روال رسيدم شروع كردم به دورا تلگراف كردن. با نهايت تعجب جوابي نرسيد. عاقبت وقتي كه به استكهلم رسيدم، با تلگراف از دوستانش در پاريس پرسيدم كه او كجا است و جوابي رسيد كه آخرين بار كه از او خبر داشته‌اند در استكهلم بوده است. گمان كردم كه به استقبال من آمده است اما پس از آنكه 24 ساعت در انتظار گذراندم بر حسب تصادف فنلا‌ندي‌اي را ديدم كه گفت دورا از راه دماغه شمال به روسيه رفته است. متوجه شدم كه اين اقدام او عملي است ناشي از منازعه‌طولا‌ني ما درباره روسيه اما سخت نوميد و نگران شدم و ترسيدم كه چون دليل مسافرت او را نمي‌دانند ممكن است زنداني‌اش كنند. بعد از مدتي نامه‌هايي از دورا از روسيه رسيد كه به وسيله دوستاني فرستاده شده بود؛ سخت متعجب شدم كه او از روسيه همان‌قدر خوشش آمده بود كه من از آن نفرت پيدا كرده بودم.

استكهلم- مهمانخانه كنتيانانتال- 12 ژوئن1920

آتولا‌ين خيلي عزيزم

در مراجعت به اينجا رسيده‌ام اما كشتي‌ها بسيار پر است و شايد هفته‌اي طول بكشد تا به انگلستان برسم. الن را به نقاهت‌خانه‌اي در روال سپردم و با اينكه پزشكان دو بار از او قطع اميد كرده‌اند، خطري متوجه او نيست. تا حدي به سبب ناخوشي او اما بيشتر بدين سبب كه از بلشويك‌ها بدم مي‌‌آمد، زماني كه در روسيه گذرانده‌ام برايم بي‌نهايت دردناك بوده است، هرچند اين سفر از جالب‌توجه‌ترين كارهايي بود كه در عمرم كرده‌ام. بلشويسم چيزي نزديك به ديوان‌سالا‌ري ظالمانه‌اي است با دستگاه جاسوسي‌اي شسته و رفته‌تر و وحشتناك‌تر از مال تزار و اشرافيتي به همان اندازه گستاخ و بي‌احساس، متشكل از يهوديان آمريكايي‌ماب. در انديشه و بيان و عمل كوچك‌ترين اثري از آزادي نيست. وزن ماشين مانند توده‌اي سرب مرا دچار خفگي و شكنجه كرده بود. با وجود اين فكر مي‌كنم كه اين نظام در حال حاضر مناسب‌ترين نوع حكومت براي روسيه است. اگر اين سوال را براي خود طرح كني كه بر اشخاص داستان‌هاي داستايوفسكي چگونه بايد حكومت كرد، مطلب مرا درمي‌‌يابي. با همه اينها وحشتناك است. اينها ملتي هستند كه تا ساده‌ترين دهقان‌شان صنعتگرند. هدف بلشويك‌ها اين است كه تا جايي كه ممكن است آنان را مانند ينگه دنيايي‌ها صنعتي كنند. من به اميد يافتن سرزمين موعود به آنجا رفتم. با يك دنيا عشق ولي در حال حاضر غرق در يأس كاملم. ‌

نتيجه پذيرايي شاهانه شوروي‌ها از آندره‌ژيد و شش نفر از همراهانش در دو كتاب انتقادي از روسيه در شوروي پس از بازگشت آنها در سال 1936 ميلا‌دي

يك آدم تابع و اهل اتحاد جماهير شوروي در ناداني عجيبي از خارجه به‌سر مي‌برد و بدتر از اين به او حالي كرده‌اند كه در ممالك خارج، هر چيز، در هر مورد، بسيار بدتر از اتحاد جماهير شوروي است. اين خيال واهي را آگاهانه در افكار همه، جا داده‌اند چون بسيار اهميت دارد كه هر فردي گرچه زياد هم راضي نباشد از روش حكومتي كه او را از بدبختي‌هاي بيشتر محافظت مي‌كند، ستايش به عمل بياورد و از همين‌جا احساسي حاكي از در اهالي شوروي ايجاد شده است كه نمونه‌هايي از‌آن را مي‌آورم:

هر دانشجويي بايد يك زبان بيگانه را بياموزد. زبان فرانسه كاملا‌ به حال خود واگذار شده و رها شده است. زبان انگليسي و بيشتر از‌آن زبان آلماني است كه درصدد آموختن آن برمي‌آيند. و من از اينكه آن‌قدر به اين دو زبان بد حرف مي‌زنند به راستي تعجب مي‌كردم. به‌طوري كه يك شاگرد سال دوم مملكت خود ما خيلي بهتر از‌‌آنها در اين مورد لا‌اقل به يك زبان خارجي آشنايي دارد.

يكي از همين دانشجويان كه ما از او سوال‌هايي كرديم اين مطلب را برايمان گفت. (البته به روسي گفت و جف‌لا‌ست براي ما ترجمه‌اش كرد.)

تا چند سال پيش آلمان و اتازوني در بعضي موارد چيزهايي مي‌توانستند داشته باشند كه به درد ما بخورد و ما آموختن آنها را لا‌زم مي‌دانستيم كه داشته باشيم. اما حالا‌ ديگر چيزي نيست كه لا‌زم باشد ما از خارجي‌ها بياموزيم. به اين دليل حرف زدن به زبان آنها به چه درد مي‌خورد.

سوال‌هايي كه از آدم مي‌كنند اغلب به‌قدري بهت‌آور و گيج‌كننده است كه من حتي در نقل كردن آنها ترديد مي‌كنم و شايد خواننده گمان كند كه من آنها را از خودم ساخته‌ام. مثلا‌ وقتي من براي همين بچه‌ها گفتم كه پاريس هم براي خودش راه‌آهن زيرزميني (مترو) دارد خنده تمسخرآميز و شكاكي روي لب همه آنها ظاهر شد. اتوبوس چطور؟... يكي مي‌پرسيد (اين ديگر مربوط به آن بچه‌ها نيست. اين سوال را يكي از كارگران صنايع مي‌كرد.) آيا ما هم در فرانسه مدرسه داريم؟ ديگري كه كمي اطلا‌ع داشت شانه‌هاي خود را بالا‌ انداخت و گفت: و اين مطلب را به نقل از منبع موثقي مي‌گفت. اينكه تمام كارگران فرانسه بسيار بدبخت هستند ديگر مورد شك هيچ‌كس نبود. استدلا‌ل هم مي‌كردند. چون ما فرانسوي‌ها اين بدبختي در نظرشان طبيعي مي‌نمود. گذشته از چند سرمايه‌دار وقيح تمام آنچه در دنياي خارج از شوروي است در تاريكي و ظلمات دست و پا مي‌زند.

از اين جهت يك نوع خشكي و برودتي در روابط ميان مردم - با وجود رفاقت كاملي كه در ظاهر با هم دارند - ديده مي‌شود. البته طبيعي است كه در اين مورد بحث از روابط ميان همگنان و هم‌ترازها نيست. بحث در مورد آن است كه اشاره‌اي بدان‌ها كردم و در رفتار ديگران نسبت به آنها و در مقابل آنها كاملا‌ به چشم مي‌خورد. اين طرز تفكر خرده‌بورژوايي كه من مي‌ترسم روزبه‌روز در شوروي تشديد هم بشود در نظر من به‌صورت اساسي و عميق يك مشخصه ضدانقلا‌بي آمد. اما آنچه در شوروي امروز دانسته مي‌شود هرگز با اين‌گونه مسائل رابطه‌اي ندارد. حتي بايد گفت نكات مخالف و متضاد با آنچه گذشت، ضدانقلا‌بي شمرده مي‌شود.

طرز تفكر و انديشه‌اي را كه در اين روزها در شوروي مي‌دانند در واقع همان انديشه انقلا‌بي صدر انقلا‌ب است، همان خميرمايه‌اي كه در آغاز امر انگل‌هاي نيمه‌گنديده دنياي كهنه تزاري را منهدم ساخت، طرز تفكر همان كساني كه گمان مي‌رفت عشق سرشار و بي‌انتهايي نسبت به بشريت و لا‌اقل احتياج شديدي به عدالت اجتماعي قلوب‌شان را آكنده است. اما به محض اينكه انقلا‌ب موفق شد - پيروز و مستقر شد - ديگر بحثي از اين‌گونه مسائل نبود و اين‌گونه احساسات كه در آغاز امر، انقلا‌بي‌هاي صدر اول را به حركت وامي‌داشت، به‌صورت احساساتي ناراحت‌كننده و مزاحم درآمد چون ديگر به وجود آنها احتياج نبود. من اين‌گونه احساسات را به شمع‌هايي كه زير بنايي مي‌زنند و يا طاقي را به وسيله آنها سرپا نگه مي‌دارند تشبيه مي‌كنم كه وقتي طاق مرمت شد و درزهاي آن به هم برآمد ديگر به آنها احتياجي نيست و شمع‌ها را برمي‌دارند. اكنون كه انقلا‌ب پيروز شده است، اكنون كه انقلا‌ب استقرار يافته، اكنون كه براي همه خودماني و عادي شده و پيمان عدم تعرض بسته و به عقيده برخي به‌صورتي عقلا‌يي درآمده، تمام كساني كه هنوز آن خميرمايه انقلا‌بي تحريك‌شان مي‌كند و به عمل وادارشان مي‌سازد و كساني كه تمام اين اولويت‌ها و گذشته‌هاي مورد استقبال واقع‌شده را به مخاطره انداختن انقلا‌ب تلقي مي‌كنند؛ اكنون تمام اين‌گونه اشخاص در شوروي مزاحمند، مورد تنفرند يا محكوم به نيستي‌اند.

بنابراين آيا بهتر نيست كه به‌جاي بازي با كلمات به حقيقت اينكه روح انقلا‌بي - و حتي روح انتقادي ساده - در شوروي امروز ديگر محلي از اعراب ندارد و ديگر مورد احتياج نيست پي ببريم؟

آنچه در حال حاضر در شوروي از مردم مي‌خواهند، پذيرفتن بي‌چون و چرا است. همرنگ جماعت شدن است. آنچه از آدم مي‌خواهند و در اين خواستن اصرار هم مي‌ورزند تاييد و تمجيد تمام آن چيزهايي است كه در اتحاد جماهير شوروي مي‌گذرد و به‌خصوص در پي آنند كه اين تاييد و تمجيد از روي بي‌ميلي نباشد؛ صميمانه باشد و حتي از سر شور و هيجان نيز باشد و تعجب‌آورتر از همه اينكه موفق هم مي‌شوند. از طرف ديگر كوچك‌ترين اعتراض و كوچك‌ترين انتقاد نه‌تنها موجب شديدترين زجرها است بلكه فورا خفه هم مي‌شود و من ترديد دارم كه اين روزها در هيچ مملكت ديگري - حتي در آلمان هيتلري - آزادي فكر و انديشه اين‌قدر كم باشد و افكار مردم اين‌قدر محدود و ترسان - و حتي وحشت‌زده - و به‌صورت بندگي درآمده باشد!

در آنچه نمي‌توان كوچك‌ترين شكي كرد اين است كه از ايده‌آل‌هاي اوليه بسيار دوري گزيده شده و آنچه در شوروي هست با ايده‌آل‌هاي اوليه بسيار اختلا‌ف دارد. آيا به همين علت در اين مساله هم بايد شك كنيم كه اصولا‌ آنچه در آغاز امر در طلبش بوده‌اند به اين سهولت به دست‌آمدني نبوده است؟

ما را به وعده مي‌دادند و ما هنوز حساب دستمان نبود. آري مسلما ديكتاتوري هست ولي ديكتاتوري يك فرد است، نه ديكتاتوري پرولتارياي متحد، نه ديكتاتوري شوراها (سويت‌ها)، مهم اين است كه ديگر نبايد گول تخيلا‌ت را خورد و بايد حقايق را به دقت شناخت و در اين صورت بايد گفت آنچه در شوروي مي‌گذرد هرگز با آنچه در آن روزها جان گرفت شباهتي ندارد و اگر يك قدم بيشتر در اين زمينه و به همين وضع برداشته شود، مي‌توان گفت كه آنچه در شوروي مي‌گذرد جان‌ها را مي‌آزرد.]...[

ديگر در شوروي سخني از ها نيست. آنچه در شوروي مي‌گذرد مو به مو در قلمروي است. بايد به موازات مسائل ، مسائلي را هم كه از است به حساب آورد؛ و دشمن را هم به حساب آورد.

بسياري از تصميم‌هاي استالين و به‌خصوص در اين ايام اخير، تقريبا همه تصميمات او، به تبعيت از آنچه در آلمان مي‌گذرد و به علت ترسي كه از آنجا ناشي مي‌شود، گرفته شده و حتي مي‌توان گفت ديكته شده است.

اينكه استالين هميشه حق داشته است و دارد، دائما بايد بر زبان بيايد. استالين در هر موردي حق دارد.

يكي از انتقادات بسيار بجايي كه به كتاب بازگشت از شووري من وارد آمده اين است كه چرا به مسائل روشنفكري اهميت بسيار زيادي داده‌ام، چون تا وقتي كه بسياري از مسائل ابتدايي‌تر و حياتي‌تر حل نشده است اين مسائل محلي از اعراب ندارد. بايد بگويم اين انتقاد نيز ناشي از ضميمه كردن سخنراني‌هايم به آن كتاب است، سخنراني‌هايي كه اصلا‌ براي ايراد آنها به شوروي رفته بودم. در كتابي به آن كوچكي اين سخنراني‌ها جاي زيادي را اشغال كرده بود و توجه بيشتري را نسبت به خود جلب مي‌كرد. گذشته از اينكه سخنراني‌هاي من در شوروي اغلب در روزهاي اول سفرم ايراد شد - يعني در موقعي كه من هنوز اعتقاد داشتم ( -آري، من هم اين سادگي را داشته‌ام) كه مي‌توان در روسيه شوروي جدا از آن سخن گفت و با كمال صميميت درباره آن بحث كرد، بايد گفت اين سخنراني‌ها مربوط به زماني بوده است كه من هنوز نمي‌دانستم مسائل مربوط به اجتماع در شوروي چقدر عقب‌مانده و چقدر يأس‌آور است.

ولي فورا بايد در قبال كساني كه در نوشته‌هاي من چيزي جز اعلا‌م‌نظر يك نويسنده را مي‌بينند اعتراض كنم. من وقتي از آزادي فكر حرف مي‌زنم بسياري از مسائل ديگر را نيز با آن مطابقت مي‌دهم. في‌المثل اينكه علوم نيز وقتي در شرايط اجبارآميز محصور شوند دچار مخاطره خواهند شد.

طرفداران حكومت شوروي چون نمي‌خواهند خيلي زود مستمسك خود را از دست بدهند ناچار دست به مي‌يازند كه بله، تعطيلا‌ت بيشتر شده، مراوده آزاد زن و مرد افزايش يافته، حقوق زنان با مردان برابر شده است، شرافت آدمي مقام خود را بازيافته، تعليمات عمومي در همه جا نشر يافته و... ولي هر يك از اين موارد را وقتي خوب وارسي كنيم خواهيم ديد كه تمام اين نتايج درخشان همچون غباري به هوا برخواهد خاست.

كارگر شوروي اگر عضو حزب نباشد رفقاي حزبي‌‌اش به سرعت از او پيش خواهند افتاد. اسم نوشتن در حزب و پذيرفته‌شدن در آن (و اين امري است نه‌چندان آسان كه لا‌زمه آن نه‌تنها اطلا‌عات مخصوصي در اين‌باره است بلكه بايد تعصبي كامل و نرمشي به‌خصوص براي تملق و فرمانبرداري داشت) اولين و حتمي‌ترين شرط است.

اما به محض اينكه كسي عضو حزب شد ديگر قادر به خروج از آن نيست، مگر با از دست دادن فوري موقعيت و محل كار خود و تمام مزايايي كه در قبال كار سابق خويش به‌دست آورده است. البته بدون درنظر گرفتن عواقبي كه بايد به انتظارش باشد يا سوءظني كه به او پيدا خواهند كرد و راستي هم چرا كسي حزب را از دست بدهد در حالي كه تا عضو آن بوده چنان زندگي آسوده‌اي داشته؟ چه كسي يا مقامي چنين مزايايي را به او خواهد داد؟ و تازه مگر حزب در قبال اين مزايا از آدم چه مي‌خواهد؟ جز پذيرفتن هر چيز و پيش خود فكر نكردن؟ و اصلا‌ در جايي كه قبول داريم همه كارها خوب و روبه‌راه است چه احتياجي به فكر كردن (و نگران شدن) هست؟ درست يعني شدن و كسي كه اين كار را بكند ديگر براي تبعيد به سيبري آماده شده است.

يك وسيله عالي ديگر براي پيشرفت؛ جاسوسي است. اين عمل ميانه آدم را با پليس گرم مي‌كند و او را مورد حمايت آن دستگاه قرار مي‌دهد. در عوض بايد به دستگاه پليس خدمت كرد و يك‌بار كه كسي به چنين اقدامي دست زد ديگر شرافت و دوستي برايش نمي‌تواند معنايي داشته باشد. به هر صورت بايد با پليس راه آمد. بقيه كار بسيار ساده است زيرا جاسوس هميشه در امان است.

در چنين شرايطي گاهي كار به جايي مي‌رسد كه اطمينان آدم از همه چيز و همه كس سلب مي‌شود، حتي اظهارات معصومانه به كودكان ممكن است باعث از بين رفتن آدم بشود و به اين علت حتي جرات ندارند پيش روي بچه‌هاي خودشان حرف بزنند. هر كس مراقب ديگران است، مراقب شخص خويش است و زير مراقبت ديگران. هيچ‌گونه صميميت و مكالمه دوستانه‌اي - هيچ‌گونه درددل بي‌پرده‌اي - وجود ندارد، مگر ميان زن و شوهر. البته اگر زن و شوهر از يكديگر مطمئن باشند. دوست من (ايكس) به شوخي مي‌گفت لا‌بد همين امر است كه باعث فراوان شدن ازدواج شده. همين آرامش خيال در معاشرت‌هاي آزاد يك زن و يك مرد نيز ديده نمي‌شود.

براي در امان ماندن از اتهام و خبرچيني ديگران، آخرين راه علا‌ج اين است كه آدم دست پيش را بگيرد والا‌ كساني كه حرف‌هاي بوداري شنيده باشند و زود گزارش نداده باشند مستحق حبس و تبعيد هستند.

من براي اينكه بتوانم در اتحاد جماهير شوروي فارغ از حب و بغض باشم سه سال تمام در نوشته‌هاي ماركسيست‌ها غوطه خوردم. از طرف ديگر سفرنامه‌هاي زيادي را خواندم و همچنين معرفي نامه‌هايي كه پر بودند از شرح و توصيف‌هاي توجيه‌كننده و اعجاب‌آميز و ثناخوان. بزرگ‌ترين اشتباهم در اينجا بود كه تمام آنچه ممكن بود مرا از زودباوري برحذر بدارد با لحني كينه‌آميز و نفرت‌بار ادا مي‌شد... و من كه خود به خود با عشق و علا‌قه، ميانه بيشتري دارم تا با نفرت و كينه، پيدا بود كه اعتماد خواهم كرد و علا‌قه نشان خواهم داد. همچنين آنچه در اتحاد جماهير شوروي بيش از همه مرا آزرده‌خاطر كرد، ديدن آن همه نابساماني و برخورد با نابرابري‌هايي بود كه مي‌خواستم از دست‌شان بگريزم؛ نابرابري‌هايي كه گمان مي‌كردم در شوروي از ميان رفته باشند. مسلما در نظر من كه ميهمان تازه‌واردي به اتحاد جماهير شوروي بودم بسيار طبيعي مي‌آمد كه به بهترين طريق ممكن پذيرايي‌ام كنند و بهترين جاها را نشانم بدهند ولي آنچه مورد تعجبم بود فاصله عجيبي بود كه ميان اين بهترين جاها و بهترين پذيرايي‌ها و سهم عمومي مردم از زندگي مي‌ديدم، فاصله‌اي به اين اندازه گزاف در مقابل وضع عمومي مردم كه آن‌قدر فقيرانه و نكبت‌بار بود!

مسلما نمي‌توانم از آنچه در تمام طول سفرم در اتحاد جماهير شوروي بر من گذشته است شكايتي داشته باشم. من در تمام عمرم هرگز با چنين شرايط آسايش‌بخش و پرتجملي سفر نكرده‌ام. هميشه در واگن‌هاي مخصوص يا بهترين اتوبوس‌ها، هميشه در بهترين اتاق مجلل‌ترين ميهمانخانه‌ها و هميشه با گران‌ترين خرج‌ها و برگزيده‌ترين وسايل، و چه پذيرايي عجيبي! چه مواظبتي! چه پيش‌بيني‌هايي! و در همه جا مورد استقبال و تحسين و پذيرايي! محبت‌آميزتر و بهتر از آنچه در اين سفر به من هديه شد هرگز نمي‌توان يافت و اگر مي‌خواستم اين پذيرايي‌ها و اين محبت‌ها را نپذيرم بايد چقدر نمك‌نشناس باشم و من كه نمي‌توانستم اين كار را بكنم از اين همه محبت و صفا بهترين يادبودها را در دل نگه داشتم و صميمانه‌ترين تشكرها را ابراز داشتم ولي همان ميهمان‌نوازي عجيب و همين توجهاتي كه نسبت به من ابراز مي‌شد مرا دائما به ياد برتري‌ها و اختلا‌ف سطح‌هايي مي‌انداخت كه در شوروي وجود دارد؛ در جايي كه من انتظار داشتم هيچ اثري از عدم تساوي نبينم.

وقتي با زحمت تمام از تشريفات رسمي و مواظبت‌ها مي‌گريختم با كارگران ساده و روزمزدي كه مزد روزانه‌شان 4 يا 5 روبل بيشتر نبود رفت‌وآمد مي‌كردم و به خاطر اين رفت‌وآمدها گاهي از حضور در ضيافت‌هايي كه به افتخارم مي‌دادند باز مي‌ماندم؛ ضيافت‌هايي كه غذاي آن از گلويم پايين نمي‌رفت و غذاي اغلب روزهاي ما - كه تنها با خوردن پيش‌غذاي (اردور) آن و پيش از اينكه غذاي اصلي شروع شود سه بار سير شده بوديم - درست به ضيافتي شبيه بود كه شامل شش نوع غذا بود و بيش از دو ساعت طول مي‌كشيد و راستي تا بيخ حلق آدم پر مي‌شد. راستي چه مخارجي! من كه هرگز نتوانستم صورت‌حسابي براي اين غذاها ببينم ناچار نمي‌توانم قيمت‌شان را تعيين كنم. ولي يكي از همراهانم كه كاملا‌ در جريان قيمت‌ها بود حدس مي‌زد كه هر غذاي ما با شراب‌هاي مختلفي كه داشت حدود نفري 300 روبل تمام مي‌شد و ما 6 نفر بوديم كه با راهنمايمان مي‌شديم 7 نفر و اغلب اوقات نيز به همين اندازه و گاهي بيشتر از آن ميهمان داشتيم.

در تمام مدت سفر درستش را بخواهيد ما ميهمان دولت شوروي نبوديم بلكه ميهمان بوديم كه حسابي پولدار است. من وقتي به مخارجي كه اين اتحاديه براي پذيرايي از ما مي‌كرد مي‌انديشيدم ترديد مي‌كردم كه حتي تمام حقوق نويسندگي آثار خودم نيز - كه به اتحاديه واگذار كرده بودم - بتواند كفاف اين مخارج گزاف را بدهد.

مسلما آنها از اين گذشت‌هاي سخاوتمندانه‌اي كه مي‌كردند مي‌خواستند نتيجه ديگري را پيش‌خريد كنند و فكر مي‌كنم قسمتي از تاسف آميخته به كينه‌اي كه پراودا درباره من ابراز داشت از همين‌جا انگيخته شده باشد؛ از اينجا كه من زياد نبودم.

به شما قول مي‌دهم كه در ماجراي سفر شوروي من يك چيز غم‌آور وجود داشته باشد. من به‌عنوان يك آدم علا‌قه‌مند و متقاعد شده به دنياي نويي سفر كردم و مي‌خواستم آن را بستايم ولي در آنجا پس از اينكه درصدد فريب دادنم برآمدند به من امتيازاتي دادند كه در گذشته از‌آن نفرت داشتم.

بدبختي در اتحاد جماهير شوروي درست به چشم نمي‌آيد. خودش را مخفي مي‌كند و چاره‌اي هم جز اين ندارد چون اگر به چشم بيايد و درست ديده شود نه‌تنها رحم و شفقتي را برنمي‌انگيزد بلكه تنفر و تحقير را نسبت به شخص جلب مي‌كند و در مقابل، آنچه خوب ديده مي‌شود و خوب به چشم ديگران كشيده مي‌شود خوشبختي عده قليلي است كه در ازاي بدبختي عام به دست آمده است و به اين علل دسته دسته آدم‌هاي قحطي‌زده را مي‌توان ديد كه مي‌خندند و شادند و همان‌طور كه در بازگشت از شوروي نوشته‌ام، خوشبختي خود را مديون خود مي‌دانند.

اگر آنچه در اتحاد جماهير شوروي مي‌بينيم در ظاهر شادي و سرور است، به اين علت هم است كه آنكه شاد و مسرور نيست، مورد سوءظن است و به اين علت است كه در اتحاد جماهير شوروي غمناك بودن يا دست‌كم غم خود را اظهار داشتن و به چشم ديگران كشيدن به صورت عجيبي خطرناك است. روسيه جاي شكوه و زاري نيست، سيبري جاي اين كار است.

آنچه در اتحاد جماهير شوروي انگ را مي‌خورد در حقيقت آزادي انتقاد و آزادي فكر است. استالين چيزي جز تحسين و تمجيد را نمي‌تواند تحمل بكند و تمام آن كساني را كه نمي‌توانند تحسين بكنند، رقيب خود مي‌پندارد. غالبا اتفاق افتاده است كه فلا‌ن اصلا‌ح يا تجديدنظر پيشنهاد شده را به خود نسبت داده است و در اين صورت وقتي فلا‌ن پيشنهاد اصلا‌حي را به خود نسبت داد، براي اينكه قطعيت بيشتري به اين وابستگي بدهد اول شخص پيشنهاددهنده را از ميان برمي‌دارد. اين راهي است كه او براي محق جلوه دادن خود برگزيده است و به‌زودي كار به جايي خواهد كشيد كه در اطراف او جز كساني كه باعث دردسرش خواهند بود، باقي نخواهند ماند چون تنها كساني باقي مي‌مانند كه نمي‌توانند فكر تازه‌اي داشته باشند و پيشنهاد جالبي بكنند و اين است نهايت درجه استبداد و خودرايي؛ اينكه آدم در اطرافيان خود در جست‌وجوي ارزش يا استعدادي نباشد ولي وقتي من از اين وضع اظهار تاسف مي‌كنم شما توضيح مي‌دهيد (آن هم به نام ماركس) كه اين عيوب مسلم و اجتناب‌ناپذير است. (تنها صحبت از حبس و تبعيدها نيست، صحبت از فقر كارگران است، از عدم تكافوي مزد يا از كلا‌ني بي‌انتهاي آن است، از برتري‌ها و نابرابري‌هاي بي‌مورد است، از تجديد وضع ناهنجار طبقاتي است، از انحلا‌ل عمدي شوراها) است، و از معدوم شدن روزافزون آنچه انقلا‌ب 1917 به چنگ آورده بود.) شما با لحني دانشمندانه توضيح مي‌دهيد كه اين عيوب اجباري است و شما - روشنفكراني كه با حقايق موجود و اسناد و مدارك منطقي قطع رابطه كرده‌ايد - اعتراف مي‌كنيد كه اين وضع ناهنجار موجود را به‌عنوان يك وضع موقتي براي رسيدن به روزهاي خوش آينده مي‌پذيريد. شما كمونيست‌هاي هوشمند، به رسميت شناختن اين عيوب را به‌عهده مي‌گيريد و وجود آنها را مي‌پذيريد ولي مي‌پنداريد بهتر است كه اين عيوب را از چشم كساني كه از شما كم‌هوش‌ترند مخفي نگه داشت تا مبادا با درك واقعيت از شما روي برتافته و بگريزند.

به‌خوبي مي‌دانم(و شما نيز بارها به من گفته‌ايد) كه از حقيقت> دست‌كم به معناي مجرد آن وجود خارجي ندارد، بلكه حقايق نسبي‌اند. اينها درست، ولي در اين مورد، درست بحث درباره نسبي است و شما از آن بري هستيد. به عقيده من در مسائلي به اين اهميت اگر كسي درصدد فريب ديگران برآيد، خود را فريب داده است. چون كساني را شما در اين مسائل مي‌فريبيد كه انتظار خدمت از ايشان داريد، يعني ملت را و اگر كسي كور باشد، چندان خوب خدمت نخواهد كرد.

مهم اين است كه امور را آن‌طور كه در واقع هستند ببينيم نه آن‌طور كه آدم آرزو دارد باشند. اتحاد جماهير شوروي آن‌طور كه ما اميدوار بوديم و آن‌طور كه خودش وعده مي‌داد و نيز آن‌طور كه هنوز هم سعي مي‌كند در ظاهر نمودار شود، نيست. اتحاد شوروي اميد همه ما را بدل به يأس كرده است. با همه اينها، اي روسيه افتخارآميز و به‌غايت رنجيده! ما چشم‌هاي خويش را از تو برنمي‌گيريم. تو اگر در آغاز امر سرمشقي براي ما محسوب مي‌شدي وا اسفا كه اكنون نشانمان مي‌دهي كه انقلا‌ب در چه شنزاري ممكن است فرو رود.

انتهاي خبر // روزنا - وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي//www.roozna.com
------------

------------
 سه شنبه 1 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 201]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن