واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: كوچه نشيني هاي شبانه زنان كوهدشتي
مهرزاد غني پور : زنان كوهدشت از بيكاري گله مي كنند از اينكه همه روزها برايشان تكراري است و روزي نيست كه تغييري را تجربه كنند. آنها شب ها در كوچه گرد هم مي آيند تا با هم درددل كنند كه گاه اين شب نشيني تا ساعت چهار صبح ادامه پيدا مي كند.اين زنان در طول روز به كوچه مي آيند اما دختران مجرد شب هنگام به جمع آنها مي پيوندند.زهرا دانشجوي 23 ساله در آغاز مراسم شب نشيني به در خانه همسايه ها مي رود و زنگ ها را به صدا درمي آورد.
او با اين كار همسايه ها را براي نشستن جلوي در خانه پدرش دعوت و با چاي از آنها پذيرايي مي كند؛جلسه اي كه به قول اين زنان به آنها روحيه مي دهد و گاه مردان كوچه همچنين جلسه اي براي خود تشكيل مي دهند.شب نشيني در ساعت 11 شب آغاز مي شود. 15 مادر و دختر با چادرهاي گل گلي جلوي در خانه زهرا در پياده رو نشسته اند. هما مادر زهرا به كف كوچه كه با سنگ ريزه پوشانده شده اشاره مي كند: «17 سال است كه در اين محل زندگي مي كنيم و همسرم بارها از مسوولان خواسته كوچه را آسفالت كنند اما هنوز خبري نيست. تا پارسال كف كوچه خاك بود. تابستان ها خاك مي خورديم و زمستان ها گل. سال گذشته به يكي از اقوام مان كه نامزد انتخابات شوراي شهر بود گفتم تنها در صورتي به تو راي مي دهم كه كوچه را آسفالت كني. او هم رفت و يك كاميون سنگ ريزه در كوچه خالي كرد اما اگر دفعه ديگر راي بخواهد بايد حتماً كوچه را آسفالت كند تا به او راي بدهم.» فهيمه 35 ساله دختر ديگر هما هم از وضعيت نابسامان نظافت كوچه شكايت دارد. «هر بار در پاي صندوق هاي راي حاضر مي شويم اما نه كوچه مان آسفالت دارد، نه دخترمان كارمند است نه پسرمان، نه آشغال مان را مي برند، نه تفريح داريم، نه پارك نه سينما. ماموران شهرداري آشغال ها را هر 10 روز يك بار از كوچه جمع مي كردند اين بود كه اعتراض كرديم اگر آشغال ها را هر چه زودتر نبرند، آنها را داخل حياط شهرداري مي ريزيم. از آن به بعد بود كه حالا هر پنج روز يك بار ماموران شهرداري براي بردن آشغال ها مي آيند. جالب اينجاست كه شهرداري اين شهر فقط سه ماشين براي جمع آوري زباله دارد.» هما به ميان حرف دخترش مي دود. او طرحي هم به ذهنش رسيده است: «حالا مي خواهيم كل كوچه را خيار و گوجه بكاريم. اگر هم شهرداري اعتراض كرد، مي گوييم اگر اين كوچه مال شماست پس چرا تميزش نمي كنيد. حتي جوي هاي آب را هم خودمان مي شوييم.» سوسك سياهي به ميان جمعيت مي دود، دختران جوان جيغ مي كشند و چند لحظه اي جلسه به هم مي خورد اما دوباره سرجاهايشان مي نشينند. شيرين دختر همسايه هم از نبود امكانات تفريحي در اين شهر مي گويد: «در اين شهر فقط دو پارك هست كه يكي از آ نها محل جمع شدن معتادان است. از اين گذشته دخترها نمي توانند به راحتي به پارك بروند چون پشت سرشان داستان ها ساخته مي شود.» او از سينمايي مي گويد كه 20 سال است نيمه كاره مانده و هنوز تكميل نشده در حالي كه اين سينما تنها سينماي شهر است. سعيده همسايه روبه رويي هم از توان اندك مردم براي خريد مي گويد: «اينجا خريدها معمولاً قسطي انجام مي شود چون مردم توان پرداخت پول كامل را ندارند. ليوان، قاشق، سفره و حتي قندان و جوراب را هم قسطي مي خريم. همين امروز از راننده وانتي كه در كوچه لوازم خانگي مي فروخت، شش قاشق و شش چنگال به قيمت پنج هزار تومان خريدم اما فقط دو هزار تومانش را داشتم و بقيه پولش را هفته هاي بعد مي دهم.» در همين هنگام پسر جواني كه مادرش در جمع همسايه ها نشسته، از كوچه عبور مي كند. مادر با چشم قدم هاي پسر را دنبال مي كند. پسر 30 ساله دو سال است كه از دختر دايي اش خواستگاري كرده اما خانواده دختر به خاطر بيكاري و نداري پسر با اين وصلت موافقت نمي كنند. فاطمه، همسايه بغلي دستش را به سمت خانه همسايه ها دراز مي كند: «هر كدام از اين خانواده ها دو تا سه پسر بيكار دارند. در اين شهر حتي يك كارخانه هم نيست كه آنها را جذب كند. دخترها هم با اينكه درس خوانده اند، بيكارند و چون جهيزيه اي ندارند نمي توانند شوهر كنند.»زهرا هم از 160 هزار توماني كه صرف رفتن به كلاس كامپيوتر كرده، مي گويد: «با وجود آموزش هايي كه ديده ام، نتوانستم كاري پيدا كنم. بهترين پيشنهاد منشي گري با ماهي 40 هزار تومان بود. در ضمن بيمه هم نمي شدم. البته مشكل ديگري هم هست؛ اگر يك دختر مجرد بخواهد در بخش خصوصي كار كند با او مخالفت مي شود و مي گويند آيا مي خواهي همكار پسران مجرد بشوي؟» فروزان فوق ديپلم حسابداري و فرزند شهيد هم كه كنار زهرا نشسته و به ديوار تكيه داده حرف هاي زهرا را تاييد مي كند: «براي استخدام به بانك رفتم. 20 روز پس از مصاحبه گفتند ما نيروي زن نمي خواهيم. هر چند اين موضوع طبيعي است چرا كه از ميان بانك هاي كوهدشت فقط در دو شعبه آن هم دو يا سه زن مشغول به كارند.» مهناز 20 ساله كه شش ماه آموزش خياطي در سازمان فني و حرفه اي ديده، مي گويد: «اين سازمان فقط آموزش مي دهد اما وام نمي دهد تا بتوانيم كارگاه خياطي راه بيندازيم البته بازار اين حرفه در كوهدشت به حد اشباع رسيده طوري كه در هر كوچه چهار، پنج آرايشگاه و كارگاه خياطي هست اما به خاطر اشباع شدن بازار آنها هم هيچ درآمدي ندارند.» بيشتر زن هاي كوچه با قاليبافي آشنا هستند اما امكاناتي ندارند تا از اين مهارت شان كسب درآمد كنند. يكي از آنها مي گويد: «جايي نداريم تا بتوانيم قالي بفروشيم.» حديث دانش آموز دوره پيش دانشگاهي اما مشكل ديگري را مطرح مي كند: «اگر زن ها بتوانند نمايشگاه يا غرفه هاي صنايع دستي بزنند، خيلي خوب است اما در شهر ما هنوز جا نيفتاده كه يك زن غرفه بزند يا در غرفه اش بايستد و محصولاتش را بفروشد.» او از يك غرفه صنايع دستي در مركز شهر كه در كنار خيابان داير شده، مي گويد كه يك زن آن را اداره مي كند اما هيچ گاه اين زن خودش در غرفه حضور ندارد چرا كه فروشندگي هنوز براي زنان پذيرفته شده نيست. نرگس يكي ديگر از همسايه ها هم از تكراري شدن روزها مي گويد: «اي كاش كارخانه اي مانند كارخانه بسته بندي لوبيا و نخود و حبوبات در شهر ما بود تا همه ما مشغول به كار مي شديم. هرچند مردها هم اينجا بيكارند و روزها سر ميدان هاي شهر بسياري از آنها را مي بيني كه نشسته اند و منتظرند تا به كارگري بروند.» توجه زن هاي همسايه به شوهر فاطمه جلب مي شود كه در حال گذر از كوچه است. يكي از آنها مي گويد: «اين شوهر فاطمه است كه اين موقع شب (12) مي رود تا گوسفندي براي فروش پيدا كند و فردا آن را بفروشد تا از اين معامله هزار تومان عايدش شود.» هما كه روحيه بهتري نسبت به بقيه دارد، مي گويد: «گاهي وقت ها 50 كيلو سبزي خورشي مي گيريم و دسته جمعي پاك مي كنيم يا 30 كيلو غوره را يك باره تميز مي كنيم.» شادي 32 ساله كه صاحب دو فرزند است به ميان حرف او مي دود: «بچه ها كامپيوتر، موبايل و تفريح مي خواهند اما تفريحي نيست و فقط بايد در خانه بنشينند.» او جاي كبودي را روي تنش نشان مي دهد و ماجرا را اين طور تعريف مي كند: «ظهر همسرم به خانه آمد از او پرسيدم براي ناهار چه آوردي، او هم جوابم را با مشت داد وگفت از كجا بياورم خريد كنم.» زنان همسايه خبرهايي هم راجع به خودسوزي زنان و دختران اين شهر مي دهند. يكي از آنها اتفاقي كه چند وقت پيش براي دختر همسايه كوچه پشتي افتاده را با آب و تاب توضيح مي دهد: «دختر تازه از مدرسه به خانه آمده بود. از مادرش پرسيد ناهار چه داريم اما مادر مي گويد چيزي براي خوردن نداريم. دختر قبول نمي كند و برادرش سرش فرياد مي كشد كه وقتي مادر مي گويد چيزي براي خوردن نداريم يعني نداريم. دختر مي گويد به من ربطي ندارد من گرسنه ام. بعد هم خبر خودسوزي و فوت او به گوش همه مي رسد.» حالا ديگر نيمه شب شده و زن ها تك تك خميازه مي كشند. آنها يكي يكي خداحافظي مي كنند و به سوي خانه هاي خود مي روند تا فردا شب كه دوباره جلوي در خانه يكي ديگر از همسايه ها دور هم جمع شوند و درددل كنند.
يکشنبه 30 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]