واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: داستان نوجوان بالي براي پرواز
خيلي دلم گرفته بود. مي خواستم به داخل حياط بروم اما باران مي آمد. منتظر ماندم تا باران قطع شد. بوي نم خاك، تمام فضاي حياط را پركرده بود. روي ايوان ماندم تا كسي بيايد و من را از پله ها پايين بياورد.
روبه آسمان كردم و گفتم: «خدايا! اگر الان من فلج نبودم، مي توانستم خودم بدون كمك كسي و بدون ويلچر از پله ها پايين بيايم اما حيف كه دست تقدير مرا اين گونه زمين گير كرده است.» به پروانه هايي كه به دور گل هاي محمدي طواف مي كردند، خيره شدم. با خودم گفتم: «اي كاش لااقل مثل اين پروانه ها بودم و مي توانستم به هر كجا كه دلم مي خواهد آزادانه و بدون هيچ ويلچري پرواز كنم.»
در اين فكرها بودم كه در روي پاشنه چرخيد و قامت بلند برادرم حميد از پشت در نمايان شد؛ چهره اش درهم بود و ابروانش گره خورده بودند اما تا چشمانش به من افتاد، آثار شادي در چهره اش پديدار شد. جلو آمد و صورتم را بوسيد و گفت: «نارگل جان! چرا توي اين سرما آمده اي؟»
گفتم: حوصله ام سررفته بود. مي خواستم به حياط بروم اما كسي نبود كه من را از پله ها پايين بياورد.» خنده اي كرد و گفت: «الان خودم از پله ها پايين مي برمت.» از پله ها بالا آمد و دسته هاي ويلچر را گرفت و من را از پله ها يكي يكي پايين آورد. تكان هاي شديدي مي خوردم؛ اما با هر تكان شوق بيشتري براي راه يافتن به حياط پيدا مي كردم. آخرين پله را نيز پشت سر گذاشتيم و به كف حياط رسيديم. حميد به طرف حوض فيروزه اي رنگ رفت تا دست و رويش را بشويد. من هم به طرف گل هاي محمدي رفتم. روي گل ها دست كشيدم. قطرات باران هنوز روي گلبرگ هاي گل محمدي باقي مانده بود. دستان ترم را به روي صورتم كشيدم. كمي خم شدم و گل ها را بوكردم؛ البته نيازي به خم شدن نبود چون بوي عطر گل تا روي ايوان مي آمد. شايد براي اين خم شدم كه تمام بوي گل را در ريه هايم فرو ببرم. آنقدر باگل ها بازي كردم تا شب شد.
دل كندن از گل ها كار سختي بود، اما به اميد ديدن آنها در فردا به طرف پله ها راه افتادم. به او رسيدم، داد زدم: «مامان اگه مي شه بياين كمك! من مي خوام بيام داخل.» مامان با صداي گرفته اي پاسخ داد: «الان ميام مادرجان! چند لحظه صبركن!»
سرم را برگرداندم و بارديگر به گل هاي محمدي خيره شدم. وقتي سرم را برگرداندم، مادر را در آستانه پله ها ديدم. چشمانش به سرخي مي زد، ولي نپرسيدم چرا؟ چون مي دانستم بازهم براي من گريه كرده است. مادر با زور مرا به بالاي پله ها رساند. ويلچر را به طرف اتاقم هدايت كردم و گفتم: «مامان من خسته ام، شام نمي خورم، شب بخير!»
بدون هيچ اعتراضي فقط رفتن مرا تماشا كرد. به اتاقم پناه آوردم و نه به حال خودم، بلكه به حال مادرم گريه كردم. بيچاره از وقتي من فلج شدم خيلي شكسته و پير شده بود. پدرم هم همين طور و تنها كسي كه با اين موضوع به خوبي كنار آمد،حميد بود.
صداي كوبيدن در آمد. گفتم: «كيه؟»
حميد گفت: «منم نارگل جان! بيا شام بخور!»
گفتم: «حميدجان! من سيرم، نمي خورم، شما بخور اگر گرسنه شدم. ميام!»
حميد بدون گفتن كلمه اي رفت و من تنها ماندم. به زور خود را به روي تخت انداختم و با دست به بالا كشيدم. خيلي زود خوابم برد. در خواب ديدم با ويلچر از پله هاي حياط پايين مي آيم و دوباره به طرف گل هاي محمدي مي روم. اين بار دور گل پر از پروانه است؛ طوري كه من نمي توانم گل ها را ببينم. وقتي جلوتر مي روم، مي بينم كه پروانه ها به دور گل جمع نيستند؛ آنها دور مردي سبزپوش جمع شده اند. آن مرد دستي به سرم كشيد و گفت: «دخترم! تو هم مي خواهي بالي براي پرواز مثل بال پروانه ها داشته باشي؟»
گفتم: «نه. من فقط مي خوام راه برم؛ همين!»
مرد سبزپوش خنده اي كرد و گفت: «بلند شو! بلند شو! تو مي تواني راه بروي.»
و من روي پاي خود ايستادم. باورم نمي شه، من راه مي رفتم. يك دفعه از خواب پريدم؛ با خودم گفتم: «شايد بتوانم واقعاً راه بروم.» از روي تخت پايين آمدم، ولي با صورت به زمين خوردم. بغض گلويم را گرفت و زدم زير گريه. حالم خيلي بد بود، آن قدر ناله كردم تا مادر بيدار شد و هراسان به طرف اتاقم آمد و گفت: «نارگل جان! چي شده مادر؟ در را باز كن.» گفتم: «در بازه مامان. بيا كمكم كن! مامان زود باش!»
مامان ترسيده بود، ولي در باز نمي شد. نمي دانم چرا؟ من كه در را قفل نكرده بودم! اما حالا چرا در باز نمي شد خدا مي داند.
يك لحظه پنجره اتاقم باز شد. سرم را برگرداندم. يك پروانه سبز نوراني آرام از پنجره داخل شد و دور اتاق پرواز كرد. آمد و روي پاهاي من نشست. احساس قشنگي داشتم. آرام شدم. اما مادر هنوز هراسان بود!
ساناز سادات موسوي مجد
از برگزيدگان مسابقه نويسندگان فردا منطقه15 تهران (دوره راهنمايي)
جمعه 21 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 110]