واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: راننده عزراییل از مسیر مرگ می گوید! + عکس اختصاصی «تابناک»/ زینب کریمیان ـ «زندگی زندان است، ایمن شهری است که ما را در آداب خفه کننده و کارهای همیشه یکسان فرو میبرد، انسان در این زندگی حکم کرمی را دارد که پیلهای بر گرد خود تنیده و این حصار حقیر و کوتاهی است خیلی حقیر.» اینها را میگوید و میراند.باسواد است و تحصیل کرده، با طمانینه خاص خودش به سمت ماشین شیکش قدم بر میدارد، لباسش بسیار تمیز و اتو کشیده است و صورت اصلاح شده اش از تمیزی برق میزند. آرام پشت رل ماشین مینشیند و منتظرم میماند.. مشخص است از همراهی من ناخرسند است!با چند دقیقه تاخیر به آرامی در ماشین را باز میکنم و مینشینم یک ماشین بسیار شیک با یک عالمه دکمه و چراغهای مختلف.. به آدرسی که برایش نوشته شده نگاه میکند و پایش را بر روی پدال فشار میدهد، سکوت عجیبی میانمان حکم فرماست..
هنوز سعی میکنم نگاهم را کنترل کنم نوشتهای با خط خیلی خوش جلوی در داشبورد توجهم را جلب میکند، «من در گوشه این جاده نشسته ام، مرگ، نزدیک است؛ مرگ، شیرین است؛ مرگ، ادامه زندگی است.» این بهترین راه برای شکستن سکوت بود، به این جمله اعتقاد داری، ابروهای پر پشتش را جمع میکند و میگوید، جمله نیست شعره..و صحبتهایش را این چنین ادامه میدهد، «همه ما به مرگ فکر کردیم، اما یک دسته میخوان فرار کنن، یک دسته ادای بی خیالی در میآورن و عدهای دیگه مثلا زیر لب ذکر و دعا می خونند. اما همه این ادما وقتی این ماشینو میبینن لرزه برتنشون میافته.اینجا ایستگاه آخر است و مسافر بر روی برانکارد عدالت به سوی شهر جدیدی حرکت میکنند.. این آخرین گشت مسافر در شهری است که شاید خیلی کارهای نیک و بد و خاطرههای مختلف دارد. میگوید: «من هیچ عجلهای برای بردن مسافر ندارم.. اون باید خوب همه جا را ببینه. من معتقدم روح مسافر سوار همین ماشینه و به اطراف نگاه میکنه.»به داخل ماشین نگاه میکنم از شیکی آن و دکمههای مختلفش لذت میبرم، ولی هر کس به چراغهای خطرش چشم بدوزد مو بر تنش سیخ میشود، این ماشین الگانس بهشت زهراست و این آدم «راننده عزراییل» این تعبیری است که خودش به کار میبرد.از تعبیرش شگفت زده میشوم، «هر کس که عزراییل اسمشو از دفتر زندگی خط میزنه مسافر ما میشه. پس ما میشویم راننده عزراییل.» درست شد؟ این را میگوید و میخندد.«خانم چه فرقی میکنه به آدم بگن نعش کش یا راننده عزراییل هر چی باشه، ما کارمند خداییم.»نگران از دست دادن فرصتم. تا میآیم سئوالهایم را بپرسم. دستم را میخواند و خودش شروع به صحبت میکند. البته سئوالهایم را از قبل میداند، برای راضی کردنش برای گفتگو مجبور بودم به بعضی از آنها اشاره کنم «میدانم میخواهی از شغلم، برخورد مردم، بدبختی هایم، نگاهم به مرگ و غیره بپرسی درسته؟سری تکان میدهم میگوید: نمیخواهد حرف بزنی، فقط بنویس. نه اصلا ضبط کن. ولی وقتی به اونجا رسیدیم باید بری عقب بشینی پیش مسافر. اینجا جای خانواده درجه یک مسافره.شوکه میشوم اما تنهامی توانم سرم را تکان میدهم و در دلم به هرچی گزارش نویسی است، صلوات میفرستم.با دلخوری میگوید: جای شما باید کمک من نشسته باشه برای آوردن جنازه، من دست تنها نمیتونم این کارو انجام بدم.به رنگ پریده من نگاه میکند و میگوید: من یک تعبیر خاص از شغلم دارم و به همه بچهها هم میگم اما اونا به من میخندن. اما من به اون معتقدم. کار ما زمانی آغاز میشه که عزراییل به آدمها میرسه و میگه برگهها بالا. وقت امتحان تمومه، باید بری تو صف نمره بایستی.بعد هم طبق معمول پدر، مادر یا فرزندان خداحافظی تلخی را آغاز میکنن و تشریفات و تراژدی تکراری.
شیون و زجههای بلند، لباسهای سیاه، جملههای پر سوز و گداز، گریههای بی امان، بعد هم فک و فامیلهای دور و نزیدک که شاید سالی یکبار هم اون رو ندیده بودن سر میرسن و مداحی که طرف رو نشناخته از خوبیها و نجابتها و دست و دلبازیهای اون مسافر میگه و سعی میکنه از بدرقه کنندگان اشک بگیره...او واگویه میکند و من روایت میکنم: «زنها طبق معمول مجلس گرم کن میشن و حرف و حسرت از رفتن نابهنگام مسافر میزنن. فرقی هم نمیکنه مسافر چه سنی داره. بعد هم با مرکز آمبولانس برای قرار فردای همان روز تماس میگیرن و ما برای بردن مسافر به خانه آخر اعزام میشیم. وقتی که ما میریم تازه دل کندن از مسافر شروع میشه.برایم جالب است هرگز در میان صحبت هایش حرفی از مرده یا متوفی نمیزند، تنها بر روی واژه مسافر تکیه دارد، ادامه میدهد: من برانکاردو میبرم و منتظر آوردن مسافر میمونم.بعد هم جملههای تکراری «چه انسان شریفی بود»، «دست فلک گلچینه»، «این روزهای آخر عرفانی و روحانی شده بود»... همه این جملهها با چاشنی زجه همراه میشه. خانم اینها رو دارم ریز به ریز براتون میگم که حس ما رو درک کنیدا..حالت چهره اش غمگین میشود، سرش را رو به برگههای من میچرخاند و میگوید: «میتونی بنویسی با من الکی حرف میزنم؟»برگههایم را بالا میگیرم و قلمم را که در دستم میچرخد، نشانش میدهم، میخندد و میگوید: «خلاصه بدرقه باشکوه برگزار میشه!»نکته عذاب آور اینه که تا بهشت زهرا فرد درجه یک خانواده کنارمون میشینه و تازه عیار مسافر نشون داده میشه که بیچاره چند مرده حلاج بود!.. تازه شروع میشه یکی از ارث میناله، یکی از این که مسافر با همه قهر بود، فرصت آشتی پیدا نکرد، نامردی کرد، خدا از خیرش نگذره و بعضیها هم میگن خدا بیامرزدش، آدم خوبی بود، همه کاراش رو حساب و کتاب بود، یه نماز و روزه قضا نداشت، فقط با خدا معامله میکرد، اما بیچاره زن و بچه اش و اندوه حسرت...اما من هیچ وقت نفهمیدم نمره هرکس چنده؟؟»به مقصد نزدیک میشویم. به پشت نگاه میکنم که قرار است کنار مسافر بشینم. قالب تهی میکنم اما هیچ نمیگویم. سعی میکند لبخند تحقیر کننده اش را کنترل کند، حق هم دارد او کارش هر روز این است و ما برای یک بار میترسیم.برای فرار از جو موجود میپرسم، این ماشین چه حسی را به خودت القا میکند؟ با سرعت جواب میدهد، تنهایی و عزا.. از وقتی آمدم تو این کار هرکس از پشت بر روی شونه ام میزنه تا سر حد مرگ میترسم انگار این حس در وجودم رخنه کرده.می پرسم چطور این کار را پیدا کردید؟کمی سکوت میکند و میگوید : بعد از گرفتن لیسانس، هر چه گشتم کار با یک حقوق مکفی که خرج زندگی پدر و مادرمو دربیاره پیدا نکردم بعد از کلی پارتی بازی شدم راننده نعش کش.
لبخندی را چاشنی حرف زدنش میکند و ادامه میدهد: مزایاش خوبه، بازنشستگی هم داره تازه برای کل خانواده خدمات کفن و دفنمون مجانیه.!به خانه متوفی میرسیم و همه سیاه پوشها دم در ایستادند با دیدن ماشین صدای زجهها فراتر میرود و آسمان را میشکافد..کم کم به حرفهایش میرسم.او میایستد و باز هم با صدایی آرام میگوید: نمیخواد برید عقب. خودم درستش میکنم.نگاهی به خانواده متوفی میکنم، همه همان طور که راننده تعریف کرده بود نققشان را درست بازی میکردند.همه با همان نگرانی متوفی را دنبال کردند و با زجه و فغان آن را به ماشین عزرائیل سپردند.ترمه بر روی کالبد مسافر قرار میگیرد و پیکر سردی را سوار میکنیم.مسافر پس از نیم ساعت در عقب خودرو قرار میگیرد و راننده پشت ماشینش مینشیند و باقی همراهان با ماشین هایشان آماده حرکت میشوند.بلافاصله بر میگردم؛ اما کسی پیدا نیست.او عادی برخورد میکند و من هم سکوت میکنم، هیچ چیزی برایم عادی نیست، اینجا هیچ نمانده جز طنینی خنثی، بدون لحنی خاص؛ عقب تاریک است سمت راست، سمت چپ، بالا، همه پنجرهها بسته است، نشانگر عدم وجود نشانی از زندگی.به عقب اشاره میکند و عادی میگوید : «مرگ ظاهری، دوباره به زندگی بر میگردد.» او دیگر ساکن سیارهای سرگردان نیست.احساس میکنم مشافر از پشت صدایمان میکند، خواهش میکند که پیاده اش کنیم یا اصلا او را به جای دیگری غیر از قبرستان مردهها ببریم. احساس میکنم فریادهای بی صدایش را میشنوم، چهره مضطربش را میبینم که التماس میکند «لااقل آرام برو» مطمئنم که راننده عزراییل نسبت به این حس من بیگانه نیست.خوب خانم خبرنگار مسافر هم داریم سووال دیگهای داری؟؟ هیچ پرسش بی جوابی برایم نگذاشته، نگاهش میکنم میگوید: ما از مرگ نمیترسیم ما هم عین این مسافرها تا رفتن تو خونه جدید، هیچ کس نمیتواند لحظات را با ما شریک بشه میبینید حالا نویت آن است که آدمیزاد مال خودش باشد. عین همین ماشین!
سخته به سالن انتظار رفتن و در آن به پیشواز مرگ نشستن. مسافر اون دنیا که کارش تعطیل بردار نیست.فکر میکنی تو این کار دوام بیاری؟ دوام آوردن کار آدم هاست.. عادت میکنی اما عاشق نمیشوی.شهامت میخواد نه؟؟ ناخودآگاهه، تزلزل ناپذیز،همه ی آدمها ما رو به خاطر شهامتمان تحسین میکنن آنها اصلا نمیدونن چی میگن.** مرگ رو برام تعریف نکردی؟؟مرگ مثل جادههای سرسبز میمونه و ما همه تو یه جاده حرکت میکنیم. مرگ ادامه زندگیست، نه متضاد زندگی.چهره وحشتانکی نداره و خیلی هم از ما دور نیست. اگر کمی به دور و بر خود نگا کنیم، حتماً آن را در نزدیکی خود میبینیم.موسیقی سنتی ماشین را روشن میکندو میگوید: به این موسیقی گوش بده هر چیزی موسیقی خودش را دارد، مرگ هم همینطور هر مرگی هم موسیقی خودش را داردمن مرگ را دیده ام مندر دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده اممن مرگ را زیسته امبا آوازی غمناک غمناکو به عمری سخت دراز و سخت فرسایندهدردادردا که مرگنه مردن شمع ونه بازایستادن ساعت استنه استراحت آغوش زنیکه در رجعت جاودانه بازش یابینه لیموی پرآبی که میمکیتا آنچه به دور افکندنی استتفالهای بیش نباشدتجربه ایست غم انگیزغم انگیزبه سال ها و به سال ها و به سال ها..به بهشت زهرا میرسیم و من به این فکر می کنم که چقدر آدمهای اینجا از غسال، از قبرکن و راننده آمبولانسهای حمل متوفی خاصند هر چند زندگی برایشان فصل دل مردگی است!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2026]