واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: حديث شيدايي
محمد عيني زاده موحدبه نام مقصود عارفان و محبوب عاشقاناهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيسترهرويي بايد جهانسوزي نه خامي بيغميوادي عشق آنچنان فراخ است و بلند، و دوردست كه هر پاي لنگي را ياراي گذراندن وادي نيست، روحي لطيف و حساس بايد، و رياضتي جانسوز و خودسوز، تا زلال خوشگواري از آن وادي به كام تشنه مشتاقي، نمي از عشق فرو چكاند و جلوه هايي از تصاويري كه از پايبندان سراچه ماديت و انانيت مستور است، به ديده رنجور سالك درآورد، و عاشق در آن، سّر مجانست با حقيقت جان خود بيند و از اين شهود روحاني به شور و شعفي وصف ناشدني نايل آيد و مشام جان به شميم عنبر افشان، عطرآگين كند. و هرچه اين مشاهده شفافتر و زلالتر، انبساط و التذاذ بيشتر، و هرچه آن حقيقت مستور، محجوبتر و مستورتر، حيرت و اندوه افزونتر! روح لطيف عاشق در يافتن حقيقتي غريب، اما آشنا، و مأنوس اما حيرات زا، كه همراه اوست ولي دور از او به اندوهي طربناك و فرحي اندوهناك مي رسد و غم و شادي را به هم آميخته مي بيند، و اين خود يكي از همان رازهاي عشق است كه در درازناي تاريخ رازداران بزرگ هستي به صد زبان از آن سخن مي گويند و مي نويسند، و مي سرايند و به تصوير مي كشند، اما اين راز همچنان سر به مهر است و مستور! و همين راز است كه در عالم شوري افكنده و غوغايي به پا كرده است و آتش در جان ني و جوشش در خم مي انداخته است،آتش عشقت كاندر ني فتادجوشش عشقت كاندر مي فتادباده در جوشش گداي جوش ما استچرخ در گردش اسير هوش ما استباده از ما مست شد ني ما از اوقالب از ما هست شد ني ما از اوهرچه گويم عشق را شرح و بيانچون به عشق آيم خجل مانم از آناما چه مي توان كرد كه اين رازداران و عاشقان، به حكم اسارت در سجن تاريك تن و سراي تنگ طبيعت چونان گنگهايي خواب ديده اند و جهانيان تمام، كر، آنها از گفتن آنچه ديده اند عاجزند و اينان از شنيدنش، و چگونه مي توان با قبايي كه تاروپودش از بيت و چند حرف است، قامت رعناي آن سرو بلند را پوشاندالا ان ثوبا خيط من نسج تسعا و عشرين حرفا عن معاليه قاصربا اين وصف شاهدان جمال كبريايي جلوه هايي از شهود روحاني خود را در آينه هايي از كلام و شعر و موسيقي و خط و نقاشي و معماري و نمايش، و مانند آن تابانده اند و روح آدميان را به اقتضاي سنخيت با آن راز، كه در سراپرده غيب است و جان آدميان پرتويي از همان راز است، عصاكشان و دست مالان در وادي پرحيرت و رمزآلود آن به دنبال خود مي برند، و در جستجوي بوي دلدار به هر كويي سر مي كشند، و چون نسيمي از كوي يار به مشام جان زيباپسندشان برسد. شاداب و سرمست بر مي خيزند.و در اين ميان آنكه مشعل فروزان به دست اين سالك خسته جان مي دهد، بل دست او را گرفته و به كوي دلبر رهنمون مي شود، همانا «دين» است، و البته اگرچه بي چراغ راه هم مي توان در وادي عشق گام هايي لرزان و ناتوان برداشت، اما صد البته كه در اين وادي پرخطر با روشناي مشعل دين و به مدد حاملان و رسولان، دين كه همانا سفيران دلدار ازل و ابد و خضر راه خسته جانان هستند، مي توان در راهي هموار و با دلي آرام به كوي سبز و خرم آن دلآرام سفر كرد و به تماشاي قامت دلارا و جلوه هاي رنگارنگ آن يار در پرده نشست!ترك اين مرحله بي همرهي خضر مكنظلمات است بترس از خطرگمراهيجلوه هايي از حكايت اين گشت و گذار و درك و شهود را كه با زخرف دين و براق معرفت حاصل از دين به انجام پيوسته، در فقراتي از مناجاتها و ادعيه سفيران دلدار مي توان به ديده جان ديد، آيا مشام جان شما از اين عبارات معطر نمي شود:انت الذي اشرفت الا نوار في قلوب اولياءك حتي عرفوك و وحدوكتويي كه شعاع هاي روشن در دلهاي عاشقانت پرتو افشان كردي تا آن كه ترا بشناسند و ببينند كه جز تو حقيقتي نيست.«و انت الذي ازلت الاغيار عن قلوب احباءك حتي لم يحبوا سواك»و اين تو هستي كه اغيار را از دلهاي دوستدارانت بيرون كردي تا جز به تو عشق نورزند و جز به درگاهت پناه نيارند!انت المونس لهم حيث اوحشتهم العوالم و انت الذي هديتهم خيت استبانت لهم المعالم آن گاه كه در عوالم احساس تنهايي كنند، تو همدمشان هستي، و چون از معارف و نشانه هاي حقيقت دور شوند، تو راهشان مي نمايي!ماذا وجد من فقدك و ما الذي فقد من وجدك؟آن كه ترا از كف داد، چه يافت؟ و آنكه ترا پيدا كرد، چه چيزي از دست داد؟باري درك حقايق عالم علوي براي كسي كه جان علوي ندارد ميسر نيست، چرا كه «درك» و «فراگيري» و «شهود» مستلزم نوعي احاطه وجودي است، و وجودي كه در مرتبه پائين تر قرار دارد، خود محاط مرتبه بالاتر است، پس چگونه مي تواند محيط بر آن نيز باشد، كه اين خود تناقض است! از اين رو براي تبيين حقايق مرتبه بالاتر ناچار از استفاده از اسباب و عناصر و مقتضيات مرتبه مادون، و بهره گيري از شيوه تمثيل است. و عشق هاي خاكي و آلوده به عناصر عالم پائين در حالتي خوشبينانه تنها مثلي از عشق حقيقي مي تواند باشد، آنهم در صورتي كه از پيرايه هاي شهواني و نفساني پاك گردد. وجود مثل هاي فراوان در قرآن كريم نيز از همين روست كه اسرار ماوراي طبيعت را با پايبندان عالم ماده جز در پس پرده نمي توان گفت. و اين پرده چيزي جز پرده ظواهر و محسوسات نيست، و حقايق عالم بالا. از پس اين پرده خود را به فراخور حال افهام مختلف به آنها نشان دهد و هر كس به حسب قدرت درك و افق ديد خود از آن بهره مند گردد. پس حقايق قرآني نيز كه از سطح افهام عادي بسي بلندتر هستند در پس پرده ظواهر الفاظ پنهانند اين الفاظ و معاني ظاهري آنها، مثل هايي هستند كه براي نماياندن آن حقايق بالا به افهام مردمان زده شده اند كه فرمود: و لقد صرفنا للناس في هذا القرءان من كل مثل (اسراء: 89) «بي شك در اين قرآن، براي مردم از هر مثلي به گونه هاي مختلف آورديم» اين گونه بيان همان است كه ما آن را به «بيان هنري» مي شناسيم. «اهل عشق و معرفت، دنياهاي ديگري را مي داند، دنياهايي كه جهان عاشق آنها را به تلاطم افكنده و اينك به ياد آن، از شوق و اندوه مي نالند. بشنو از ني چون حكايت مي كند از جدائيها شكايت مي كند هر كسي كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش زبان عشق، زبان هنر است. و هنر حكايت از جدايي و بريده شدن از وصل؛ دوري از ماواي حقيقي و شوق ديدار يار ناگزير جان مايه همه سوز و گدازها و راز و نياز عارفان است. اي يار ناگزير كه دل در هواي تست جان نيز اگر طلب كني هم فداي تست غوغاي عارفان و تمناي عاشقان حرص بهشت نيست كه شوق لقاي تست «و هنر، ياد بهشت است: ونوحه انسان در فراق» هنر زبان غربت بني آدم است در فرقت دارالقرار، و از همين روي همه با آن انس دارند، انسي ديرينه به قدمت جهان. هنر زبان بي زباني است و زبان هنرباني» (سيد شهيدان اهل قلم) و هنري زيباست كه آرزوي ديدار يار دل ربا و وصل دل آرام بي همتا را زنده كند مژده وصل تو كز سر جان برخيزم طاير قدسم و از دام جهان برخيزم و به خلاف ادبيات غرب كه همه جا دم از تنهايي مي زند و انسان را موجودي غريب و بيگانه از عالم مي نماياند، و چون خود را تنها مي بيند، لاجرم تنها خود را مي بيند، هنرش هم بيان خودبيني و خودپرستي انسان امروز است. و هنري شيطاني، حال آن كه هنر حقيقي، حديث شيدايي حقيقت است. حديث فراقي است و جدايي سليمي منذ حلت بالعراق الا قي من نواها ما الاقي الا اي ساروان منزل دوست الي ركبانكم طال اشتياقي درونم خون شد از ناديدن دوست الا تعساً لايام الفراق ¤¤¤نماز شام غريبان چو گريه آغازم به مويه هاي غريبانه قصه پردازم بياد يار و ديار آنچنان بگويم زار كه از جهان ره و رسم سفر براندازم من از ديار حبيبم نه از بلاد غريبم مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم عارف سوخته جان كه به براق معرفت ديني عوالم هستي را سير كرده و رازهاي پس پرده را به عيان ديده، اينك در فراق چنان ناله سر مي دهد كه هستي را به ماتم مي كشد، و درد اين جدايي و قصه اين فراق جز با زبان هنر گفتني نيست: زبان خامه ندارد سر بيان فراق وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق دريغ مدت عمرم كه بر اميد وصال سر رسيد و نيامد بسر زمان فراق چگونه باز كنم بال در هواي وصال كه ريخت مرغ دلم بر در آشيان فراق بسي نماند كه كشتي عمر غرقه شود ز موج شوق تو در بحر بيكران فراق اگر بدست من افتد فراق را بكشم كه روز،هجر سيه باد و خان و مان فراق
جمعه 14 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 476]