واضح آرشیو وب فارسی:بیتوته:
شعر شهادت امام سجاد (ع) قسمت این بود بال و پر نزنی مرد بیمار خیمه ها باشی حکمت این بود روی نی نروی راوی رنج نینوا باشی چقدر گریه کردی آقاجان مژه هایت به زحمت افتادند قمری قطعه قطعه را دیدی ناله هایت به لکنت افتادند سربریدند پیش چشمانت دشتی از لاله و اقاقی را پس گرفتید از یزید آخر علم با شکوه ساقی را !؟ کربلا خاطرات تلخی داشت ساربان را نمی بری از یاد تا قیام ِ قیامت آقاجان خیزران را نمی بری از یاد خون این باغ، گردن ِ پاییز یاس همرنگ ارغوان می شد چه خبر بود دور ِ طشت طلا عمه ات داشت نصف ِ جان می شد کاش مادر تو را نمی زایید! گله از دست ِ زندگی داری دیدن آب ، آتشت می زد دل خونی ز تشنگی داری تا نگاهت به دشنه ای می خورد جگرت درد می گرفت آقا تا جوانی رشید می دیدی کمرت درد می گرفت آقا جمل شام پیش ِ رویت بود خطبه ات تیغ ذوالفقارت بود «السلام علیک یا عطشان» ذکر لبهای روضه دارت بود پدرت خواند از سر نیزه تا ببینند اهل قرآنی اید عاقبت کاخ شام ثابت کرد که شما مردمی مسلمانی اید سوخت عمامه ات، بمیرم من سوختن ارث ِ مادری شماست گرچه در بندی از تو می ترسند علتش خوی ِ حیدری شماست خون خورشید در رگت جاری از بنی هاشمی، یلی هستی دستهای تو را به هم بستند هرچه باشد توهم علی هستی کاش می مُردم و نمی خواندم سر بازارها تو را بردند نیزه داران عبای دوشت را جای سوغات کربلا بردند
شعر در مورد شهادت امام سجاد (ع) آسمان هم خجل از چشم تو و بارانت آخری نیست بر این گریه ی بی پایانت آب می بینی و طفل و گل و سقا و جوان بیشتر می شود انگار غم پنهانت زهر هر چند که یک روز به دادت آمد تو چهل سال به لب آمده هر شب جانت غیر زینب چه کسی درد تو را می داند که چه آورده خرابه به دل ویرانت سخت سوراند دلت را غم آن جسم کبود خواهرت بود که جان داد روی دامانت زخمی بزم شراب است دلت بیخود نیست که چهل سال نکرد اشک دوا درمانت خیزران تا که به دستان کسی می بینی درد می گیرد ناگاه لب و دندانت شاعر : محمد بیابانی
متن نوحه شهادت امام سجاد (ع) ناله یِ واعطشا بر جگرش می افتاد آب میدید به یادِ قمرش می افتاد بی سبب نیست که از جمله یِ "بَکّائون" است اشک از گوشه یِ چشمانِ ترش می افتاد شیرخواره بغل تازه عروسی میدید یادِ لالایِ رباب و پسرش می افتاد با دلی خون شده میگفت که الشام الشام تا به بازار مدینه گذرش می افتاد جلوی پای سکینه دم دروازه ی شهر از رویِ نیزه علمدار سرش می افتاد میشکست آینه یِ صبر و غرورش را زجر تا به جانِ اُسرا با کمرش می افتاد روضه ی گم شدن و دفنِ رقیه میخواند تا به صحرا و خرابه نظرش می افتاد گوسفندی جلویش ذبح که میشد، یادِ خنجر ِکُند و گلویِ پدرش می افتاد وای از آن لحظه که از لایِ حصیری کهنه قطعه هایِ پدرش دور و برش می افتاد شاعر : رضا قربانی گردآوری:بخش فرهنگ و هنر بیتوته
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: بیتوته]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 157]