تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):وقتى مردى به همسر خود نگاه كند و همسرش به او نگاه كند خداوند بديده رحمت به آنان نگ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829645879




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

تجاوز گروهی به عروس در روز عروسی!


واضح آرشیو وب فارسی:روز نو:



تجاوز گروهی به عروس در روز عروسی!
روز نو : قرار بود مراسم عروسی بزرگ و باشکوهی باشد. عضو کلیسای شهر بودم و تمام اعضای کلیسا و بستگان به مراسم دعوت‌شده بودند. من و نامزدم "هری" خوشحال بودیم که قرار است در کلیسای "آل سنت" در "نایروبی" ازدواج کنیم. من هم یک لباس عروس بسیار زیبا کرایه کرده بودم.
 
اما شب قبل از عروسی فهمیدم بعضی از لباس‌های هری ازجمله کرواتش دست من است. او نمی‌توانست بدون کراوات در مراسم حاضر شود. قرار شد یکی از دوستانم صبح اول وقت کراوات را به او برساند. صبح روز بعد از خواب بیدار شدیم و او را تا ایستگاه اتوبوس بدرقه کردم.
 
در راه بازگشت به خانه، از کنار پسری رد شدم که روی صندوقچه ماشینش نشسته بود. ناگهان مرا از پشت گرفت و به صندلی عقب ماشین انداخت. دو مرد دیگر داخل ماشین بودند و به‌سرعت از آنجا دور شدند. تمام این‌ها تنها در چند ثانیه اتفاق افتاد.
 
پارچه‌ای را در دهانم فرو کردند. لگد می‌زدم و سعی می‌کردم جیغ بکشم. وقتی توانستم پارچه را از دهانم بیرون بیندازم فریاد زدم: "امروز روز عروسی‌ام است." اینجا بود که اولین مشت را به من زدند. یکی از مردها گفت: "آرام باش وگرنه می‌میری."
 
مردها به‌ نوبت به من تجاوز کردند. مطمئن بودم می‌میرم اما بازهم مبارزه می‌کردم. یکی از مردها پارچه را از دهانم درآورد و من با تمام توان گازش گرفتم. از درد فریاد کشید و یکی دیگر از آن‌ها چاقویی را در شکمم فرو کرد. سپس مرا از ماشین بیرون انداختند.
 
کیلومترها با خانه فاصله داشتم. بیش از شش ساعد از ربوده شدنم می‌گذشت.
 
کودکی مرا دید و به مادربزرگش خبر داد. مردم باعجله آمدند. وقتی پلیس رسید سعی کردند نبضم را پیدا کنند اما موفق نشدند. فکر کردند مرده‌ام. مرا در پتویی پیچیدند و به سمت غسال‌خانه بردند. در راه غسال‌خانه پتو جلوی تنفسم را گرفت و سرفه کردم. پلیس گفت: "زنده است؟" به‌سرعت تغییر مسیر داد و مرا به بزرگ‌ترین بیمارستان دولتی کنیا برد.
 
نیمه برهنه و غرقِ در خون بودم. صورتم به دلیل مشت‌های پیاپی ورم کرده بود. اما پرستار نشانه‌ای دید و حدس زد روز عروسی‌ام است: "به کلیساها خبر دهید و ببینید آیا عروس گم‌شده‌ای ندارند."
 
اولین کلیسایی که با آن تماس گرفتند "آل سنت" بود. کشیش کلیسا گفت: "ساعت 10 مراسمی داشتیم که عروس در آن حاضر نشد." پدر و مادرم شدیداً دلواپس شده بودند. مهمان‌ها شروع به جستجو کردند و شایعات آغاز شد: "آیا از ازدواج پشیمان شده؟"
 
والدینم به بیمارستان آمدند. هری لباس عروسی‌ام را در دست داشت. رسانه‌ها خبردار شده بودند و جلوی بیمارستان پر از خبرنگار بود. مرا به بیمارستان دیگری منتقل کردند تا حریم خصوصی بیشتری داشته باشم. در آنجا پزشک‌ها مرا از حقیقت تلخ مطلع کردند: "چاقو رحمت را پاره کرده است.دیگر نمی‌توانی بچه‌دار شوی."
 
نمی‌خواستم اتفاقی که افتاده را قبول کنم. هری مدام می‌گفت که هنوز هم می‌خواهد با من ازدواج کند. در وضعیتی نبودم که جوابش را دهم، زیرا چهره آن سه مرد هرلحظه در ذهنم می‌چرخید. برخی افراد می‌گفتند تقصیر خودم بود که صبح زود خانه را ترک کردم. حرف‌هایشان واقعاً دردناک بود. اما والدینم و هری از من حمایت می‌کردند.
 
پلیس موفق نشد مهاجمان را دستگیر کند. بارها برای شناسایی به اداره پلیس رفتم و هر دفعه آسیب دیدم. بالاخره یک روز به اداره پلیس رفتم و گفتم: "دیگر کافی است. نمی‌خواهم ادامه دهم." من و هری شروع به برنامه‌ریزی برای عروسی دوم کردیم و هفت ماه بعد در ژوئیه 2005 ازدواج کردیم و به ماه‌عسل رفتیم.
 
بیست‌ونه روز از ازدواجمان می‌گذشت. در خانه بودیم و هوا بسیار سرد بود. هری چراغ زغالی را به اتاق‌خواب برد تا گرم شود. بعد از شام آن را از اتاق بیرون برد چون هوا خیلی گرم شده بود. زمانی که به رختخواب آمد گفت احساس سرگیجه دارد اما موضوع را جدی نگرفتیم.
 
آن‌قدر سرد بود که نتوانستیم بخوابیم. پیشنهاد دادم پتوی دیگری بیاورد اما هری نمی‌توانست از جایش بلند شود. من هم نمی‌توانستم. هری از هوش رفت. به‌زور خودم را از تخت بلند کردم. به سمت تلفن خزیدم و همسایه‌ها را خبر کردم.
 
در بیمارستان به هوش آمدم و سراغِ هری را گرفتم. گفتند در اتاق کناری مشغول مداوایش هستند. گفتم: "من یک کشیش هستم و سختی‌های زیادی کشیده‌ام. حقیقت را به من بگویید." دکتر نگاهی به من کرد و گفت: "متأسفم، شوهرتان از دنیا رفت."
 
باورم نمی‌شد.
 
بازگشت به کلیسا برای مراسم خاک‌سپاری وحشتناک بود، آن‌هم فقط یک ماه پس از مراسم عروسی‌مان. حال بالباس سیاه آنجا بودم و هری در تابوت بود. مردم فکر می‌کردند نفرین‌شده‌ام و بچه‌هایشان را از من دور می‌کردند.
 
پزشک‌ها گفتند مونوکسید کربن او را خفه کرده است. احساس عذاب و بدبختی داشتم. حس می‌کردم خدا و تمام اطرافیانم ترکم کرده‌اند. به همه گفتم دیگر ازدواج نمی‌کنم. خدا همسرم را از من گرفت و دیگر نمی‌توانم چنین غمی را تحمل‌کنم.
 
اما مردی به نام "تونی گوبانگا" هرروز به دیدن من می‌آمد. تشویقم می‌کرد درباره شوهرم و خاطرات خوبمان حرف بزنم. یک‌بار به مدت سه روز به دیدنم نیامد و خیلی عصبانی شدم. آن موقع بود که فهمیدم عاشقش شده‌ام.
 
تونی از من خواستگاری کرد. گفتم یک مجله بخرد و داستان زندگی مرا بخواند. برگشت و گفت هنوز می‌خواهد با من ازدواج کند. گفتم: "گوش کن. من نمی‌توانم بچه‌دار شوم و نمی‌توانیم با هم ازدواج کنیم." پاسخ داد: "کودکان هدیه‌ای از خداوند هستند. اگر خداوند به ما فرزند دهد سپاس گذاریم؛ اگر نه زمان بیشتری برای عشق ورزیدن به تو خواهم داشت."
 
والدین تونی بسیار هیجان‌زده بودند؛ تا اینکه ماجرای مرا شنیدند. به تونی گفتند " نمی‌توانی با او ازدواج کنی. این زن نفرین‌شده است." پدرشوهرم در مراسم ازدواج حاضر نشد. 800 نفر مهمان داشتیم که اکثراً از روی کنجکاوی آمده بودند.
 
سه سال از اولین ازدواجم می‌گذشت و بسیار ترسیده بودم. در حین مراسم بی‌اختیار اشک می‌ریختم و از خدا خواستم همسرم را از من نگیرد.
 
یک سال پس از ازدواج، احساس مریضی کردم و نزد پزشک رفتم. در کمال تعجب گفتند باردار هستم. به دلیل زخم رحم، حاملگی پرخطری داشتم. اما همه‌چیز خوب پیش رفت و صاحب یک دختر شدیم. چهار سال بعد، فرزند دوممان به دنیا آمد.




تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۴





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: روز نو]
[مشاهده در: www.roozno.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 142]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن