واضح آرشیو وب فارسی:منجیل خبر: به گزارش خبرگزاری بین المللی کاسپین ، کنار دبستان ما دکانی قرار داشت که به دلیل کوچک بودن وسعت دید، هنوز هم فکر می کنم ” همه کاره ” بود. مغازه ای که تصور می کردم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شود اما در واقع چیز خاصی جز لوبیای پخته، کمی آب نبات چوبی، قلک و توپ پلاستیکی و چیزهایی از همین دست در آن وجود نداشت که یادش “هنوز” با جعبه های خالی و پر شیشه نوشابه های پپسی و کانادا درای و با بوی تند تاید و ” صابون باز ” آن دکان نمور و نیمه تاریک در هم آمیخته است. یکی از کالاهای پرمشتری آن دکان به یاد ماندنی بسته های ” شانسی ” بود.شانسی جعبه ی رنگ و روغن دار و دلربایی بود که داخلش چند عدد آدامس و یک برگه که روی آن اسم جوایزی مانند بادکنک ماشین اسباب بازی، سوت، فرفره، توپ پلاستیکی کوچک و غیره نوشته شده بود قرار داشت و یا آنکه کلمه ” پوچ ” که خبر از بدشانسی خریدار می داد. یادم می آید که روز اول مدرسه گریه نکردم چون باز از همان عنفوان طفولیت اعتقاد داشتم سیما، کردار و رفتار کسی که بخواهد شجاع واقعی اجتماعی باشد باید از روز نخست مدرسه با بچه های ترسو و گریان متفاوت شود. با همان فکر، اولین روز مدرسه ام با شادمانی به پایان رسید و روز دوم هرگز به کنار پنجره نرفتم تا با عدم وابستگی به دیدن پدرم، عادت کنم و بتوانم با اعتماد به نفس کامل درکلاس بنشینم. اصلا فکرش را هم نمی کردم که روز سوم مدرسه بتوانم وارد آن دکان بی پنجره ی کاهگلی شوم، یک بسته ی شانسی دو ریالی بخرم و اتفاقا برنده ی یک بادکنک هم شوم. بادکنکی که رنگش بین الوان سبز و کرم می غلتید. راستش مرد و مردانه اکنون که خاطرات آن روزها را مرور می کنم آن بادکنک رنگ کاپشن معروف ” احمدی نژاد ” بود و البته در میان انبوه گرفتاریهای زندگی امروز مردم، به نیکی می دانم رنگ لباس فلان شخصیت اهمیت چندانی برای مخاطبینم ندارد.با تکیه به ستون آبی رنگ و بید زده ی دکان کاهگلی، بادکنک را حسابی پر باد کردم.خیلی ” بزرگ ” شد اما مانند همه ی چیزهای عالم عمر محدودی داشت و در راه خانه نتوانست بیشتر از دویست متر همراهی ام کند. جایی که با برخورد به ” اشکل ” برنجهای بریده ی شده ی بجار، ناگهان با صدای بلند ترکید و هیچ شد. حجمی که می توانستی پشتش پنهان شوی اما من عاقل بودم و می دانستم هر چیز عمری دارد و اگر کودک زیرکی بودم می بایست از آن درسها می آموختم نه آنکه صرفا با طعنه زدن و تمسخر این اتفاق، تنها وقتم را می سوزاندم. اما داستان به این جا ختم نمی شد. روزهایی که پول توجیبی های یک قرانی روزانه ام را جمع می کردم و در سراب خوشبختی ” شانسی ” غوطه ورتر می شدم تا روزها طی شود و با ” توهم ” دارایی هایم شانس های پی در پی بخرم، با تکیه بر همان ستون خاطرات بازشان کنم، دکاندار نوشته های روی آن برایم بخواند و بعدتر ها که خودم خواندن را آموختم پوچ، پوچ و پوچ خواندم و قصه ی پند نگرفتن های من که گویی هنوز هم پایانی ندارد. خسته تان نکنم. تصمیم گرفتم همه ی شانسی ها را با هم بخرم و به خیالم با همین نقشه حتما برنده خواهم شد. با رسیدن عید همه ی عیدی هایم، به اضافه ی پول فروش تخم مرغ ها وتخم اردکهایی که عیدی گرفته بودم را روی هم گذاشتم و اواخر روزهای مدرسه تمام شانسی های “میرآقا ” را خریدم، زیر ستون آبی نشستم و تک تکشان را باز کردم. زمانی به خودم آمدم که غوطه ور در هوای شرجی اواخر خرداد دور تا دورم را پر از ” پوچ ” دیدم. رویم سرخ از خجالت، زیر بغلم عرق کرده و می سوخت و فکر آن را نکرده بودم که جغرافیای شانسی ها فراتر از ” رف ” دکان کاهگلی کنار مدرسه ی ماست و در هزاران مغازه دیگر نیز پراکنده شده اند و اما درسی که آموختم آن بود هرگز در آوردگاهی که ابتکار عمل دست شانس است بخت آزمایی نکنم. اما حال که سالها از آن روزگار بی بازگشت می گذرد احساس من آن است که ” جبهه ی مردمی نیروهای انقلاب اسلامی ” هم از آن صیغه های دهه ی هفتادی باشد که در این وانفسای نداری و گذار از جامعه ی ” مقلد ” به جامعه ی ” متفکر” دهه ی نود می تواند اسباب تفرج باشد. اما عقل چیزی متفاوت تر از احساس می گوید و حرفش آن است این گروه هم از تشکل های رسمی این مملکت است و اگر با خطوط فکری من همخوانی ندارد باز براساس فرهنگ و تمدن انسانی بر آنها احترام بگذارم تا احترام متقابل ببینم و چنین عادت شایسته ای را در جامعه ترویج نمایم. باز هم احساس می کردم اگر این بار هم تمام ” لپ لپ ” های کارخانه ی ” چاخان سازی ” را جمعا باز کنند، همان سرنوشت گذشته ی من می شود و چیزی از آن در نخواهد آمد. جایی که ” احمدی نژاد ” همان شانسی و بخت اول من بود که البته ” بخت برگشته ” به حساب می آمدم. احساس کردم دنیای فکر کردن و پردازش داده های ایرانیان پهناور تر شده و علاوه بر آنکه همه ی لپ لپ ها در بساط بقالی محافظه کاران نیست بلکه در در هایپر مارکت هیچ تُیول دیگری نیز پیدا نمی شود.اما باز هم اشتباه محاسباتی داشتم که اکنون جنس آن متفاوت است. استفاده از واژه ی ” کارخانه چاخان سازی ” در شآن من که با ردای یک نویسنده، قلم به دست گرفته ام نیست و قطعا جامعه هیچ مدالی به گردن من نخواهد آویخت.شانس من را خودم می سازم و این خدای احمدی نژاد است که به من به عنوان بنده اش قدرت تعقل بخشیده و امثال احمدی نژاد ها هم کسانی نیستند که من را به کنج انفعال و امید به شانس و لپ لپ های کودکانه معطوف کنند. تُیول واقعی نیز خودم هستم که قدرت پهناورتر نمودن دنیایم را دارم و هیچ هایپر مارکتی با حرف به من اخلاق نمی آموزد. با خودم فکر می کردم برخی کارهایی که از همرزمان دیروز و ثروتمندان و قدرتمندان امروز سر می زند – که نمونه اش در پستوی هیچ عطاری پیدا نمی شود – چه چیزی باعث شده افرادی که زمانی هزاران مرد پشت سرشان حرکت می کردند این روزها به دنبال جایزه های شانسی مانند «بذرپاش»ها هستند در حالی که قیمت خرید لپ لپ ها از ارزش جایزه احتمالی اش بیشتر می شود. اما دیدم واقعیت آن است که قانون طبیعت همین بوده و قرار نیست کار جمعی همیشه به یک روال پیش رود بلکه هدف مهم است و درس آموختن از سیر زمان و گذر ثانیه ها که از جمله راهکارهای آن، تغییر در آرایش و چیدن نفرات است.واقعیت آن است ثروتمند و قدرتمند، نگاه به بیرون افراد از چشمان درونی خودمان است و این نوع محاسبات سالهاست از مد افتاده و چنین تعریفی در ادبیات مدنی انسانهای بزرگبین، جایگاه قابل اعتنایی ندارد، در حقیقت در مورد تفکر لپ لپی ” سُک سُکی ” هم قضاوت خواهد شد. می خواستم با جرات بگویم اکثر کسانی که نامشان به عنوان عضو کمیته ی رسانه ای “جمنا ” گیلان بر سر زبانهاست حتی نمی دانند ” اوضاع ” از چه قرار است. آنها که برخی هایشان را به صداقت و درستی می شناسم و در حقیقت به سرقت رفتگان دماگوژی نخ نما شده و از سکه افتاده ای هستند که حضور آنان توهین به شعور عوام ترین شهروند گیلانی وایرانی است. ولی بازهم باخودم گفتم چنین جراتی را چه کسی به من داده که بگویم گروه جمنا چه چیز را می داند و چه چیز را نمی داند؟ مگر خودم چه می دانم که اینگونه مراتب جامعه ای را تخریب کنم که خود هزار و یک مشکل دارد و این حرف ها را برای اجتماعی واگویه کنم که همه جوره مان را دیده است و چه دماگوژی از این بالاتر که اینگونه در خصوص افراد اظهار نظر نمایم. با خودم حساب کردم همه ی “بز” هایی که لایه های اجتماعی جامعه آنها را به بالای بام می برد قابل پایین آوردن از بلندی ها نیستند وتنها از برخی اصول همین قانون اساسی حرمت زدایی و هزینه می کنند. در حالی که مانند کودکی هایم فکر می کنند همه ی لپ لپ های این کشور روی رف دکان کاهگلی آنهاست، غافل از آنکه سرزمین شعور انتخاب ایرانیان در چند سال اخیر بر افزایش قلمرو تعقل خود افزوده و این تفکر یک قمار دو سر باخت است. باز هم به خطاهای محاسباتی خود رسیدم و آنکه مقایسه انسان ها با بز و گوسفند بسیار زشت است و بر اساس دکترین ” پنجره های شکسته ” جیمز کیو. ویلسون و جرج ال. کلینگ دو تن از جرم شناسان مطرح آمریکایی، شخصیت واقعی من هویدا و قضاوت ها در موردم آسانتر خواهد شد.قانون اساسی که با وجود چند نفر مورد حرمت زدایی قرار گیرد می بایست تاکنون نابود می شد و در پایان فهمیدم دامنه ی دیدم از جامعه امروز هنوز در حد همان ستون ” پوت زده ” ی دکان میرآقا است و دیگر هیچ. انتهای خبر/
یکشنبه ، ۲۸خرداد۱۳۹۶
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: منجیل خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 59]