تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1838158175
قصه شب/ «عروسی به اسم میراندا»؛ قسمت چهارم - آخرین خبر
واضح آرشیو وب فارسی:آخرین خبر: آخرین خبر/ این شب ها با کتاب «عروسی به اسم میراندا» نوشته «آنیا ستن» همراه شما دوستان فرهیخته هستیم. قسمت قبل نیکوالس خم شد انگشتانه را از کف اتاق برداشت و در کنار جاسوزنی گذاشت . سپس دست همسرش را که پر از انگشتر بود بوسید و گفت: -بله عزیزم می بینی که برگشتم و این هم میرانداس یوهانا سرش را پایین انداخت و بدون اینکه به میراندا نگاه کند گفت: -به دراگون ویک خوش آمدی امیدوارم در این جا به تو خوش بگذره. سپس به طرف نیکوالس برگشت و ادامه داد: -نیکوالس برام کلوچه آوردی؟ میراندا به قیافه زن که روی صندلی راحتی لم داده بود نگاهی انداخت.او بیش از حد چاق بود . غبغب باد کرده آرنج های برآمده و قوزک پا که چربی گرفته بود همه نشانه اضافه وزن او به حساب می آمد. ناگهان میراندا به یاد آورد که باید از یوهانا تشکر کند بنابراین گفت: -خانم خیلی ممنون که منو به این جا دعوت کردید پدر و مادرم سالم رسوندند. یوهانا سری تکان داد وگفت: -اونا که آدم های خوبی هستند امیدوارم تو هم مثل اونا خوب باشی . و دوباره رو به نیکوالس کرد و گفت: -نیکوالس برام کلوچه آوردی ؟ نیکوالس جواب داد: -البته عزیزم الان می خوری یا می گذاری برای شام؟ دوباره یوهانا پرسید: -شیرینی ناپلئونی و شیرینی عسلی و خامه ای هم گرفتی ؟ این بار نیکوالس لبخندی زد و گفت: -بله همه نوع شیرینی گرفتم. و بوهانا ابروهایش را جمع کرد و گفت: -الان چند تاشو می خورم به تامپکینز بگو بقیه رو سر میز شام بیاره در ضمن مواظب باشه اونارو خنک نگه داره تا خامه ها سالم بمونند. نیکوالس تعهیمی کرد و گفت: -چشم عزیزم. میراندا با خود فکر کرد علی رغم این که یوهانا زن بدهیکل و چاقیه ولی نیکوالس چقدر با او محترمانه رفتار می کنه . سپس یوهانا رو به میراندا کرد و گفت: -بعد از این که اتاقتو بهت نشون دادن بهتره پری کاترین رو چیدا کنی و براش یه قصه بگی . نیکوالس به طرف یوهانا برگشت و گفت: -ولی مهمون ما خسته س عزیزم بهتره فعال استراحت کنه. یوهانا ظاهرا پذیرفت و به میراندا گفت: -خوب پس می تونی شامتو در اتاقت بخوری و استراحت کنی. نیکوالس دوباره گفت: -عزیزم اگه اجازه بدی میراندا شامشو با ما بخوره یوهانا دهانش را غنچه کرد و گفت: -هر طور میل توست نیکوالس فقط عجله کن به تامپکینز هم بگو مواظب کلوچه ها باشه تا خراب نشن. میراندا به همه این حرف ها با بی میلی گوش می داد و سپس به اتاقش رفت. اما وقتی خودش را تنها دید یکی باره دلتنگی شدیدی نسبت به خانه احساس کرد و شوق بازگشت به سراغش آمد انگار یک ماه بود که قیافه مهربان مادرش را ندیده بود. خودش را روی تخت انداخت و شروع به گریستن کرد. با خودش فکر کرد خودم دلم خواست بیام این جا مگه دنبال تجمل و راحتی نبودم ای کاش به اینجا نمی آمدم. یوهانا از من خوشش نمیاد. اما مهربانی نیکوالس او را از این فکر بیرون آورد. او بلند شد و قطرات اشک را از چشمانش پاک کرد. نگاهی به اطراف اتاق انداخت. هر سه پنجره اتاقش به طرف جنوب باز می شد و به رودخانه اشراف داشتند . پرده های اتاقش از جنس حریر بودند. یک قالیچه دست بافت با طرح خوشه طالیی گندم در وسط اتاق قرار داشت. میراندا زنبیل حصیری اش را باز کرد و سه دست لباس چلوار را که با خود آورده بود در کمد لباس ها گذاشت. شام در محیطی آرام صرف شد. نیکوالس ساکت بود و یوهانا هم تمام حواسش متوجه غذا بود. وقتی آخرین تکه دلمه اش را خورد رو به میراندا کرد و گفت: -کاترین کجاست؟ میراندا که دست پاچه شده بود جواب داد: -متاسفانه نمی دونم خانم. یوهانا اخمی کرد و گفت: -امان از دست این بچه دوست داره فقط پیش خدمتکار ها باشه حاال که تو این جا هستی امیدوارم کاری کنی که بیشتر با تو انس بگیره. میراندا جواب داد: -من سعی خودمو می کنم خانم. یوهانا از روی صندلیش بلند شد و به طرف اتاق مجاور رفت نیکوالس به میراندا اشاره کرد که به دنبال همسرش برود و در حالی که از جایش بر می خاست با صدای بلند گفت: -تامپکینز کاترین رو بیارین باال. میراندا به دنبال یوهانا وارد اتاق شد و با خجالت گوشه ای نشست. یوهانا خودش را با گلدوزیش مشغول کرد و نیکوالس مشغول مطالعه روزنامه صبح تریبیون شد که از نیویورک با خود آورده بود. ناگهان میراندا احساس لرز کرد. هوای اتاق به نهرش سرد می رسید. با خود فکر کرد آیا می تونم از اون ها بخوام بخاری رو روشن کنند ولی هوای شب های ماه ژوئن گرم بود. از طرف دیگر او می توانست پیشانی و پشت لب های یوهانا را ببیند که از شدت گرما عرق کرده بود. در همین لحهه در اتاق باز شد و دختر بچه کوچکی پا به درون گذاشت یوهانا گفت: -باالخره اومدی کوچولو نیکوالس دست بچه را گرفت و در حالی که او را به طرف میراندا راهنمایی می کرد گفت: -کاترین با دخترعمه میراندا آشنا شو عزیزم. بچه از تعجب انگشتش را در دهانش گذاشت و به میراندا خیره شد . میراندا به او لبخندی زد و پیش خود گفت او هم یه روز مثل مادرش چاق و بی احساس می شه . بچه با صورت گوشتالو و موهای قهوه ای رنگ شباهت زیادی به مادرش داشت . نیکوالس با تندی گفت: -کاترین با دختر عمه ات دست بده . کاترین به آرامی دستور پدرش را اطاعت کرد. میراندا در حالی که دختر بچه را به طرف خودش می کشید گفت: -ما قراره با هم دوست باشیم این طور نیست عزیزم؟ کاترین با بی میلی گفت: -بله دختر عمه میراندا. سپس با کمی مقاومت خودش را از دست میراندا بیرون کشید و در حالی که کفش هایش را روی کف اتاق می کشید به طرف مادرش رفت و گفت: -مامان حاال دیگه می تونم برم دنبال گربه ام بگردم؟ یوهانا اخمی کرد و گفت: -آره می تونی. کاترین بیش از این منتهر نماند نگاهی سریع به پدرش انداخت با سرعت از اتاق خارج شد و به آشپزخانه که آنتیه در آن جا منتهرش بود رفت. یوهانا آهی کشید و دوباره مشغول گلدوزی شد. او قرار بود اسم نیکوالس را روی پارچه ای سفید رنگ گل دوزی کند . میراندا در همان نگاه اول متوجه شد که حروف اسم نیکوالس چقدر نامرتب و بدشکل گل دوزی شده اند. کمی بعد یوهانا گفت: -نیکوالس نمی دونم چرا کاترین همش دنبال خدمتکارهاست؟ آیا محبتی که من و تو بهش می کنیم براش کافی نیست نکنه خون خانواده گانزوانت در رگ های اون جریان داره؟ میراندا نگاهی به یوهانا انداخت . احتماال او آگاهانه به مهمانشان اهانت کرد. چون به خوبی می دانست که ارتباط میراندا با خانواده وان رین از طرف مادر بزرگ آنتیه گانزوانت بود. احساس خشم به او دست داد اما نگاه نیکوالس او را آرام کرد. نیکوالس در جواب گفت: -یوهانا هیچ کس منکر این نیست که نیاکان تو جزو اشرافی ترین خانواده ها هستند عزیزم. یوهانا لبخندی زد و سپس رو به میراندا کرد و گفت: -پدرم همیشه نگران بود آیا من شوهر مناسبی پیدا می کنم که هم طبقه من باشه ؟ و وقتی من با نیکوالس ازدواج کردم واقعا خوشحال شد چون فهمید که خانواده وان رین هم خانواده اصیل و رگ و ریشه داری هستند. نیکوالس لبخندی زد و گفت: -من واقعا خوشحالم که پدرت منو هم طبقه خودش به حساب آورد. سپس رو به طرف میراندا کرد و گفت: -میراندا تو موسیقی بلدی ؟ میراندا سری تکان داد و گفت: -متاسفانه بلد نیستم. و نگاهی به چنگ قدیمی انداخت که در گوشه اتاق بود. نیکوالس سری تکان داد و گفت: -منهورم اون نیست هیچ کس به اون دست نمی زنه اون چنگ به مادر مادربزرگم آسیلد تعلق داره. -ای کاش منو از شر اون چنگ لعنتی خالص می کردی اصال با بقیه اثاثیه اتاق هماهنگی نداره ضمن این که اون افسانه قدیمی هم در موردش گفته می شه برای همینه که پیشخدمت ها می ترسند اونو گردگیری کنند. نیکوالس با خونسردی گفت: -این پیشخدمت ها همشون خرافاتی هستند . تو که خوب می دونی من از چیزهایی که به اجدادم تعلق دارند دست بردار نیستم . همون طور که خون و عادات اونها به من به ارث رسیده اموال با ارزش اون ها هم به ارث رسیده بیا بریم کمی پیانو بزنیم میراندا. و سپس رو به همسرش کرد و گفت: -تو هم که اصال اهل موسیقی نیستی. یوهانا گردن چاقش را کج کرد و در حالی که به دستمال گلدوزی نگاه می کرد گفت: -فکر نمی کنی دیر وقت باشه ؟ میراندا خسته س تو خودت گفتی . میراندا که میل نداشت مثل یک بچه زود به رختخواب برود با سرعت گفت: -نه خانم من اصال خسته نیستم. او احساس کرد که در پشت پرده جریانی وجود دارد که قادر به درک آن نیست. نیکوالس و میراندا به اتفاق وارد اتاق نسبتا بزرگی شدند. نیکوالس روی یک چهارپایه مقابل پیانو نشست و شروع به نواختن یک قطعه موسیقی قدیمی کرد . میراندا با دقت به انگشتان چاالک او نگاه می کرد که ماهرانه روی شاسی های پیانو فرود می آمدند. وقتی نیکوالس این قطعه قدیمی را تمام کرد از جا بلند شد و گفت: -این یکی از آهنگ های بتهوون بود میراندا. سپس نگاهی پرمعنا به او کرد و ادامه داد: -اما قطعه دیگری هست که می دونم خیلی از اون خوشت میاد. سپس چند برگ کاغذ که نت های موسیقی روی آن بود از صندوقچه کنار پیانو بیرون کشید و گفت: -یک آهنگ اپرا به نام دختر عجیب که تازه از انگلیس برام رسیده من آهنگشو می زنم تو هم شعرهاشو بخون. نیکوالس شروع به نواختن کرد و میراندا اولین قسمت را خواند: در خواب دیدم که در تاالرهایی از سنگ مرمر قرار دارم. میراندا هیجان زده شد. با خود فکر کرد آیا نیکوالس آرزوهای منو حدس زده و به همین دلیل این آهنگو انتخاب کرده ؟ وقتی آهنگ به انتها رسید نیکوالس سرش را باال برد برای یک لحهه چشمان آن ها با هم تالقی کرد و رنگ صورت میراندا از خجالت سرخ شد. نیکوالس با مالیمت گفت: -چقدر با احساس خوندی شاید عاشق کسی هستی ؟ میراندا سری تکان داد و رویش را برگرداند. غمی مبهم او را در بر گرفت. نیکوالس با خود فکر کرد حیفه این دختر روستایی را به یک خانم متجدد شهری تبدیل کنم و بعد بگذارم او به روستا برگرده . در این صورت تمام زحمات من به هدر میره . بایدسعی کنم براش همسر الیقی پیدا کنم. ناگهان از جایش برخاست در پیانو را بست و گفت: -شب بخیر میراندا میراندا خشکش زد با خود فکر کرد آیا من کاری کردم که اون نارحت شد؟ نیکوالس به میراندا که مردد ایستاده بود رو کرد و گفت: -به خانم وان رین شب بخیر بگو و برو اتاقت و با این حرف از اتاق خارج شد. یوهانا هم چنان در اتاق پذیرایی بزرگ نشسته بود و مشغول خوردن شیرینی بود. میراندا وارد اتاق شد مودبانه به او شب بخیر گفت . سپس اتاق را ترک کرد. وقتی وارد اتاق خواب خودش شد با تعجب دید که در غیاب او اتاق را مرتب کرده بودند. از زنبیل حصیری او اثری نبود اما وسایل درون آن روی میز آرایش چیده شده بود. اتاق با نور چند شمعدان روشن شده بود. در یک ظرف مسی آب گرم و در کنار آن حوله دستی دیده می شد . چند شاخه گل سنبل با رایحه دل نگیزشان فضای اتاق را معطر کرده بودند. تخت خواب بزرگ احساس شیرینی به او می داد. میراندا مثل یک گربه کوچک روی تخت دراز کشید. هوا گرم بود . لباسش را بیرون آورد . دلش می خواست پوست بدنش خنکی مالفه ابریشمی را لمس کند. چقدر احساس راحتی می کرد. به یاد خواهرش تیبی افتاد که آن شب روی تخت مشترکشان تنها می خوابید و به یاد مادرش و چریتی افتاد. سعی کرد خودش را تسکین دهد که به زودی پیش آنها بر می گردد. در همین لحهه ضربه ای به در اتاق نواخته شد. او بلند شد مالفه را محکم به دور خود پیچید و با صدایی لرزان گفت : -کیه؟ در اتاق باز شد و زنی با قیافه عجیب وارد شد. یک پیرزن الغر که لباس سیاه رنگ بدقواره ای به تن داشت .او به طرف میراندا رفت و به او خیره شد . قد زن به صد و هشتاد سانتی متر می رسید. موهایش که هنوز کامال سفید نشده بود پشت گردنش جمع شده بودند. میراندا آهسته پرسید: -چه کار دارید؟ پیرزن با صدایی خشن جواب داد: -من سلی هستم اومدم ببینم چه شکلی هستی . نفس در سینه میراندا حبس شد. پسردایی نیکوالس قبال از سلی اسم برده و به او گفته بود که ممکن است او را بترساند. سلی به تخت نزدیک تر شد سر تکان داد و گفت: -طفلک بیچاره تو دیگه چرا اومدی این جا؟ به جز بدبختی چیز دیگه ای اینجا نصیب تو نمی شه من می دونم آسیلد دوباره خوشحال میشه و به سرنوشت تو میخنده. میراندا ترس را کمی از خودش دورکرد و گفت: -این مزخرفات دیگه چیه؟ از این جا برید بیرون میخوام بخوابم. لبهای چروکیده پیرزن از هم باز شدند و صدای خنده ترسناکی از میان لب هایش بیرون آمد دوباره پیرزن گفت: -امشب در اتاق خواب بزرگ بودی فکر می کنم متوجه چیزهایی شدی؟ میراندا با عصبانیت جواب داد: -گفتم برو دیگه پیرزن سری تکان داد و گفت: -بله متوجه شدی ولی حاضر نیستی قبول کنی داری با دست خودت خودتو بیچاره می کنی شاید این خواست خدا باشه. سپس روی سینه اش عالمت صلیب کشید. میراندا در حالی که تهاهر به خندیدن می کرد با صدای بلند گفت: -چرا میخوای منو بترسونی؟ دست های زمخت سلی جلو آمد موهای میراندا را چنگ زد و گفت: -کوچولو نمیخوام تو رو بترسونم دارم بهت هشدار میدم. سپس صدای او به لحنی رساتر تبدیل شد که شبیه به یک آواز بود. سلی ادامه داد: -در این جا سیاهی و خون تورو محاصره کرده همراه با عشق اما دو نوع عشق که تو نمی تونی اونارو از هم تشخیص بدی . سپس موهای میراندا را رها کرد و گفت: -تو فکر می کنی من دیوونه ام؟ تو هنوز بچه ای روح تو کوره درست مثل اون موش کور زیر علفزار. چشمان سیاه پیرزن با افسوسی تحقیرآمیز برق می زدند او صورتش را برگرداند و از اتاق خارج شد. میراندا با خود گفت: دیوونه س او از تخت پایین آمد و در اتاق را قفل کرد. او قبال این کار را نکرده بود چون در خانه خودشان اصال اتاق خوابی وجود نداشت . دوباره از تخت باال رفت اما این بار انجیلی را که پدرش به او داده بود با خود به رختخواب برد. ابتدا دعای شب را خواند سپس باب نود و یکم را با تمرکز حواس و از روی ندامت قرائت کرد. فصل چهارم به زودی میراندا پی برد که در دراگون ویک و در کنار خانواده وان رین و این همه خدمتکار هنوز تنهاست. نیکوالس سرگرم رسیدگی به امور امالک و مستغالت خود بود و اوقات فراغتش را بیشتر به مطالعه گلکاری و درختکاری می گذراند. برای میراندا عجیب به نهر می رسید که این کار نوعی تفریح برای نیکوالس به حساب می آمد در حالی که می دانست پدرش به کشاورزی به عنوان یک حرفه برای امرار معاش نگاه می کند. نیکوالس عالقمند بود از هر درختی که در آن منطقه رشد می کرد یک نمونه داشت باشد. او بسیاری از نهال ها را مستقیما به وسیله کشتی از اروپا سفارش داده بود که در میان آنها انواع سرو آزاد درخت ارغوان درخت معبد با برگ های بادبزنی شکل درخت افرا نخل درخت عود گل های ارکیده و خرزهره ایرانی دیده می شد. یوهانا هم تفریحات و مشغله های خاص خودش را داشت. کارهای دستی او شامل نقاشی روی بشقاب چینی بافتن کیف دستی و یا قالب دوزی بود البته اگر بتوان اسم این ها را مشغله گذاشت . وزن سنگینش اجازه تحرک زیاد به او نمی داد. به جز مواقعی که میهمان داشتند او بیشتر اوقات را در اتاق خوابش می گذراند. میراندا به تدریج با این محیط آشنا شد و به زودی به این موضوع پی برد که زن و شوهر در اتاق خوابهای جداگانه می خوابند. در دراگون ویک هر چیز برای او تعجب آور بود. در این جا الگوی زندگی اشرافی حاکم بود و این ها کسانی بودند که میراندا همیشه نسبت به زندگی آنها غبطه می خورد و آرزو داشت روزی همانند آنها زندگی کند. تنها وظیفه او منحصر به این می شد که به آموزش کاترین بپردازد. آن ها هر روز صبح پس از صرف صبحانه به یک اتاق آفتابگیر که تبدیل به یک کالس شده بود می رفتند و در آنجا میراندا با حوصله تمام حروف الفبا را به کاترین تعلیم می داد. او بچه مطیع و سر به راهی بود و نهایت تالش خود را برای یادگیری می کرد اما با حافهه ضعیفی که داشت پیشرفت کندی صورت می گرفت. او به تدریج به میراندا که رفتار مهرآمیزی داشت عالقمند شد گرچه ترجیح می داد که بیشتر اوقات آنتیه باشد که برایش قصه تعریف می کرد و شیرینی می پخت . بنابراین میراندا مشغله چندانی نداشت. در طول هفته های اول اقامت او در دراگون ویک زندگی به همین منوال پیش می رفت و هرگز به ذهن میراندا خطور نمی کرد که برخوردهای اتفاقی او با نیکوالس ممکن است مفهوم و هیجان خاصی به دراگون ویک ببخشد. در هر حال او خود را مدیون و مرهون محبت و لطفی می دید که نیکوالس در حقش کرده بود. یک روز پس از ورودش ماگدا خدمتکار مخصوص خانم وان رین در حالی که در دستش یک متر خیاطی همراه با مداد و کاغذ بود وارد اتاق شد . او فقط گفت که آقای وان رین او را فرستاده تا برای دوختن لباس های نو اندازه میراندا را بگیرد. یک هفته بعد نزدیک غروب هنگامی که میراندا مشغول تعمیر لباس بدقواره اش بود صدای در اتاق شنیده شد و چند لحهه بعد ماگدا همراه با دو خدمتکار مرد در حالی که چند بسته و چمدان با خود حمل می کردند وارد شدند. ماگدا در برابر تعجب میراندا با تروشرویی گفت: -چیزهایی که آقای وان رین از نیویورک سفارش داده بودند رسید. سپس در چمدان ها را باز کرد و با عجله لباس ها را روی تخت انداخت. در میان آنها همه نوع پوشاک دیده می شد دو دست لباس ابریشمی سبز رنگ با حاشیه مخمل سیاه یک دست لباس شب صورتی رنگ با تور سفید یک دست لباس خانه آبی رنگ از پارچه کشمیری کاله دو جفت کفش چرمی بادبزن دستی و یک تور صورت صدفی. مقداری هم البس های زیر زنانه در بین آنها بود. مادام دوکلوس مشهورترین طراح مد نیویورک به جزئیات یادداشتی که نیکوالس با این مضمون برای او نوشته بود عمل کرده است : برای یک خانم جوان با قدی بلند و موهایی صاف به اندازه یک کمد لباس و سایر پوشاک الزم با این اندازه ها بفرستید. وقتی ماگدا و خدمتکاران از اتاق بیرون رفتند میراندا لباس سبز ابریشمی را پوشید. لباس کامال اندازه اوبود و سفیدی پوست او را بیشتر نشان می داد. با خود فکر کرد خوبه آقای وان رین و پیدا کنم و ازش به خاطر این همه محبت تشکر کنم. هنوز نیم ساعت به وقت شام باقی مانده بود. او با عجله از پله ها سرازیر شد و با تعجب دید که نیکوالس هنوز در گل خانه است و یک گل ارکیده را وارسی می کند. نیکوالس با شنیدن صدای قدم های میراندا برگشت و او را که نزدیک می شد ورانداز کرد. با خود فکر کرد چه دختر زیبایی مثل بالرین ها می مونه . وقتی میراندا به نیکوالس نزدیک شد با خجالت گفت: -پسر دایی نیکوالس نمی دونم با چه زبونی از شما به خاطر این همه محبت تشکر کنم. نیکوالس در جواب با خوشرویی گفت: -په قدر راحت میشه تو رو خوشحال کرد میراندا. میراندا با خود فکر کرد خوبه راجع به سلی ازش بپرسم. بنابراین محجوبانه پرسید: -پسردایی نیکوالس این سلی کیه؟ ناگهان نیکوالس با تعجب گفت: -مگه تو اونو دیدی ؟ میراندا جواب داد: -بله دیشب اومد اتاقم. نیکوالس پرسید: -تورو هم ترسوند؟ میراندا جواب داد: -نه زیاد اما از یه نفر به نام آسیلد و از یک اتاق پذیرائی بزرگ حرف می زد. اون می گفت که من به جایی پا گذاشتم که برام بدبختی میاره. نیکوالس با عصبانیت گفت: -سلی دیگه داره غیر قابل تحمل میشه این عجوزه کی میمیره تا از شرش و داستان های احمقانه ش راحت بشیم. میراندا با تعجب پرسید: -پسر دایی نیکوالس سلی چه نسبتی با شما داره ؟ نیکوالس در حالی که سعی می کرد خشم خود را کنترل کند جواب داد: -پدر پدربزرگم به اسم پیتر وان رین درسال 4711 با یک دختر بسیار زیبا اهل نیواورلئان ازدواج کرد و اونو همراه با کنیز سیاه پوستش تایتین به این جا آور . تایتین با یک سرخ پوست از قبیله موهیکان ازدواج کرد و سلی به دنیا آمد. میراندا گفت: -اما اون به طور عجیبی حرف می زد؟ نیکوالس در پاسخ داد: -منهورت اینه که با لهجه قبیله مادرش حرف می زد. میراندا گفت: -نه منهورم اینه که اون چیزهایی راجع به اشباح می گفت و این که یه روز دوباره آسیلد می خنده . نیکوالس شانه هایش را باال انداخت و گفت: -سلی سعی می کنه این افسانه های مضحک قدیمی همیشه زنده بمونند. اما ظاهرا واقعیت اینه که آسیلد حتی بعد از تولد پسرش هم در این جا احساس خوشبختی نمی کرد. نیکوالس مکثی کرد و ادامه داد: -و باالخره آسیلد خودشو کشت و این بهانه ای شد برای سلی که موضوع شبح و نفرین رو به خودکشی آسیلد نسبت بده خوب حاال اگه موافقی موضوع صحبت رو عوض کنیم راستی اون سلسله مقامات آدیسون رو که بهت دادم تموم کردی ؟ ادامه دارد... با کانال تلگرامی «آخرین خبر» همراه شوید
چهارشنبه ، ۳خرداد۱۳۹۶
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آخرین خبر]
[مشاهده در: www.akharinkhabar.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]
صفحات پیشنهادی
قصه ایرانی/ «یلدا»؛ قسمت چهارم - آخرین خبر
آخرین خبر نظر به روی تو هر بامداد نوروزی ست شب فراق تو هرشب که هست یلدا نیست یلدا رمانی خواندنی از ماجرایی عاشقانه اجتماعی است که به قلم م مودب پور نوشته شده است در این شب های سرد زمستانی با این رمان زیبا در کنار شما مخاطبان فرهیخته هستیم شاد و کتابخوان باشید قسمت قبل آقای پآخرین وضعیت کارخانه آزمایش/ خبری از واگذاری نیست
آخرین وضعیت کارخانه آزمایش خبری از واگذاری نیستبخش اقتصادی الف 5 اردیبهشت 96تاریخ انتشار سه شنبه ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۱ ۰۹ مدیرکل دفتر صنایع فلزی و لوازم خانگی وزارت صنعت معدن و تجارت آخرین وضعیت کارخانه "آزمایش" را تشریح کرد عباس هاشمی در گفتوگو با ایسناکارشناس هواشناسی چهارمحال و بختیاری خبر داد روند کاهش دما در چهارمحال و بختیاری
کارشناس هواشناسی چهارمحال و بختیاری خبر دادروند کاهش دما در چهارمحال و بختیاری کارشناس هواشناسی ادارهکل هواشناسی چهارمحال و بختیاری از روند کاهش دما در این استان خبر داد معصومه نوروزی امروز در گفتوگو با خبرنگار فارس در شهرکرد اظهار کرد برای چند روز آینده شاهد کاهش دمایپخش زنده مراسم یوم الله 22 بهمن از شبکه های خبری جهان
به گزارش سرویس بین الملل خبرگزاری صدا و سیم ا شبکه های خبری جهان سخنرانی رئیس جمهور کشورمان در مراسم یوم الله 22 بهمن را به صورت زنده پوشش می دهند به گزارش مونیتورینگ خبرگزاری صداوسیما شبکه های رویترز لایو و ای پی تی ان دایرکت از لحظاتی پیش با درج کپشن مربوط به پخش مستقیم سخنرتیراندازی در مراسم عروسی حادثه ساز شد
تیراندازی در مراسم عروسی حادثه ساز شد فرمانده انتظامی شهرستان کارون گفت رسم غلط تیراندازی در مراسم عروسی جان یک جوان را گرفت آفتابنیوز فرمانده انتظامی شهرستان کارون گفت رسم غلط تیراندازی در مراسم عروسی جان یک جوان را گرفت به گزارش باشگاه خبرنگاران سرگرد صالح مطهری راد فرماز شما/ ناهار امروز - آخرین خبر
عکاس خونه ارسالی از وفا بفرمایید "مخاطبان گرامی آخرین خبر برای ارسال تصاویر لطفا در صفحه عکاسخونه آیکون دوربین در بالای صفحه را انتخاب نموده و تصویر خود را ارسال فرمایید "دوشنبه ۱خرداد۱۳۹۶موسوی در مراسم روز خبرنگار: مسئولان سیاسی در روز خبرنگار مشغلههای دیگری دارند
موسوی در مراسم روز خبرنگار مسئولان سیاسی در روز خبرنگار مشغلههای دیگری دارند دبیرکل انجمن روزنامهنگاران مسلمان با گلایه از غیبت مسئولان سیاسی در مراسمهای بزرگداشت مقام خبرنگار گفت به نظر می رسد آنها در روز خبرنگار مشغلههای دیگری دارند به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری فارسدر آخرین روز از هفته خبرنگار صورت گرفت بازدید مدیر مرکز آموزشی و درمانی شهید رجایی قزوین از
در آخرین روز از هفته خبرنگار صورت گرفتبازدید مدیر مرکز آموزشی و درمانی شهید رجایی قزوین از خبرگزاری فارس مدیر مرکز آموزشی و درمانی شهید رجایی استان قزوین در آخرین روز از هفته خبرنگار از دفتر خبرگزاری فارس این استان بازدید کرد به گزارش خبرگزاری فارس از قزوین همزمان با آخرین روزیکصدمین نشست خبری سخنگوی قوه قضاییه/۸ آخرین وضعیت پرونده ثامن الحجج/با توجه به اموال فرد جای نگرانی نیست
یکصدمین نشست خبری سخنگوی قوه قضاییه ۸آخرین وضعیت پرونده ثامن الحجج با توجه به اموال فرد جای نگرانی نیست سخنگوی قوه قضاییه در خصوص آخرین وضعیت پرونده ثامن الحجج گفت در مورد این تعاونی کار فوق العاده ای توسط بانک مرکزی قوه قضاییه و سیستم اطلاعاتی انجام شد به گزارش خبرنگار قضایی خآخرین خبر درباره وضعیت مبهم کاپیتان تیمملی
آخرین خبر درباره وضعیت مبهم کاپیتان تیمملیتاریخ انتشار چهارشنبه ۱۶ فروردين ۱۳۹۶ ساعت ۱۰ ۱۶ اشکان دژاگه کاپیتان اول ایران همچنان بازی نمیکند به گزارش خبرآنلاین اشکان در آخرین بازی ولفسبورگ مقابل بایرلورکوزن هم غایب بود برای خیلی ها سوال است که این بازیکن چه زمانی شرایط-
گوناگون
پربازدیدترینها