واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > سینما - پیام سلامت دیروز صبح مرجانخانم چمدان لباسشان را برداشتند آمدند وسط هال و نعره زدند: «رضا، من دارم میرم. تو هم از این به بعد با خیال راحت با رفیق پرروت کیف کن.» پرسیدم: «منظورتون کیه؟» گفتند: «تو.» بعدش هم گفتند. «من رفتم. دیگه هم برنمیگردم.» بعد در را یکجوری به هم کوبیدند که کل خانه لرزید و رفتند. به کوچه دویدم و مرجانخانم را صدا زدم: «مرجانخانوم... کجا میرین؟» ایشان گفتند: «به تو هیچ ربطی نداره!» و رفتند که رفتند. با عجله به خانه برگشتم و به رضا گفتم: «مرجانخانوم رفتن.» رضا گفت:«بهتر.» گفتم: «نمیخوای دنبالشون بری؟» گفت: «نه.» پرسیدم: «چرا؟» رضا گفت:«خودش برمیگرده». گفتم «فکر نکنم، خیلی عصبانی بودن.» رضا گفت: «برمیگرده ... تو نگران نباش. برو بشین ستونترو بنویس.» من هم رفتم نشستم که مطالب و مباحث بسیار مهمی در ارتباط با فیلمهای که دیده بودم بنویسم ولی تمرکز لازم را نداشتم. به همین دلیل از تحلیل و آنالیز فیلمها صرفنظر کردم و به جای آن توی اینترنت گشتم و عکسهای بعضی از هنرمندان توانایی را که به آنها علاقه دارم، نگاه کردم و لحظات خوشی را سپری کردم. بعد رفتم سراغ رضا و پرسیدم. «خبری از مرجانخانوم نشد؟» رضا گفت: «نه.» گفتم: «نکنه برنگردن» رضا گفت: «کاشکی برنگرده.» پرسیدم: «برات مهم نیست؟» رضا گفت: «اصلاً... تازه دارم یه نفسی میکشم... خیلی هم خوشحالم... تو هم برو به کارت برس.» رفتم و خوابیدم. داشتم خوابهای خیلی مهمی میدیدم که سروصدایی که از آشپزخانه آمد بیدارم کرد. فکر کردم مرجانخانم برگشتهاند. به همین علت بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. در کمال تعجب دیدم رضا پشت میز نشسته و دارد هقهق گریه میکند. گفتم: «رضا، چرا داری گریه میکنی؟» رضا گفت: «برو گمشو!» گفتم: «با من بودی؟» رضا گفت: «آره.» گفتم: «چیگفتی؟» گفت «گفتم برو گمشو!» خویشتنداری کردم و بهآرامی پرسیدم «چیشده؟» رضا گفت:«دلم برای مرجان تنگ شده... اگه برنگرده من چی کار کنم؟» گفتم: «تو که گفتی خوشحالی که مرجانخانوم رفتند.» رضا گفت: «خفهشو!» گفتم «چی گفتی؟» رضا گفت: «گفتم خفه شو!» گفتم: «با کی بودی؟» گفت:«باتو.» فکر کردم در این شرایط بهتر است چه واکنشی نشان بدهم... خیلی زود به نتیجه رسیدم و هیچ جوابی به او ندادم. رضا گفت «همهش تقصیر توئه که به خاطر این جشنواره اومدی عین بختک خودترو انداختی روی زندگی ما و کانون گرم خانواده ما به هم زدی...» پرسیدم: «با کی هستی؟» گفت: «با تو.» باید به او کمک میکردم. برای اینکه آرامش کنم گفتم:«رضا، مطمئن باش مرجانخانوم تا شب برمیگردن.» و بعد برای تغییردادن حال احوالش روزنامه «خبر» را آوردم و گفتم:«بیا این مطلب آقای حسنینسب رو بخون، بسیار آموزندهست و نکات ظریفی داره» رضا روزنامه را از دستم گرفت و به آنطرف اتاق پرت کرد و گفت:«حسنینسب کیه دیگه!» گفتم: «پس پاشو با هم بریم یه فیلم ببینیم.» رضا گفت:«برو بابا فیلم چیه!» گفتم: «ممکنه بعضی از هنرمندان توانا رو هم ببینیم.» رضا گفت:«برو بابا، من نه فیلم میخوام ببینم، نه هنرمند توانا.» پرسیدم: «هیچ هنرمندی؟» گفت: «هیچ هنرمندی.» گفتم: «حتی...» و نام یکی از هنرمندان توانا رو گفتم. رضا گفت: «باشه، بریم ... تو اینجور مواقع فقط یه فیلم خوب میتونه حال آدمرو سرجا بیاره.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]