محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1825960616
- خاطرات يکي از فرماندهان بازمانده از عمليات بيتالمقدس
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون: آن روز پاي بيسيم اينقدر درخواست نيرو كردم و كمك خواستم كه فرماندهي محور ناچار شد خودش وارد عمل شود و به آنجا بيايد. از آنجا كه آتش توپ و سلاحهاي ديگر دشمن روي منطقه شديد اجرا ميشد و هليكوپترهاي عراقي هم آنجا را زير آتش گرفته بودند، در نتيجه يك سري از بچههاي ما زير آتش دشمن پَرپَر شدند. به گزارش راسخون به نقل از فارس، در تابستان سال 1369 مجموعهي فرهنگي - ادبي نوپايي موسوم به «دفتر ادبيات مقاومت» با تلاش شبانهروزي مرتضي سرهنگي و هدايتالله بهبودي، سومين اثر از مجموعهي كتابهاي خود با موضوع خاطرات رزمندگان دفاع مقدس را منتشر كرد. كتابي كمحجم و بسيار پربار، حاوي خاطرات رزمنده بسيجي اصغر آبخضر در نبرد «الي بيتالمقدس» با نام «گردان عاشقان». به جرأت ميتوان مدعي شد يكي از زيباترين آثار ماندگار در حوزهي خاطرهنويسي جنگ، به ويژه در حيطهي رخدادهاي عمليات آزادسازي خرمشهر، طي 28 سال گذشته، همين كتاب ارزشمند است. خواننده كتاب «گردان عاشقان» ماجراهايي را كه از مقطع دورخيز براي آغاز عمليات تا فرجام خونين مرحلهي دوم اين پيكار، بر رزمندگان بسيجي گردان «مقداد بن اسود» گذشت، از مجراي قلم روان و نثر به شدت تصويري آبخضر، به مشاهده مينشيند. جالب آن كه شخصيت محوري وقايع اين كتاب، فرماندهي جواني است به نام «مرتضي» كه نويسنده به دليل چرخش قلم بيتكلف و ارادتي كه به او داشته، شايد لازم ندانسته بود اطلاعات بيشتري دربارهاش به خواننده ارائه دهد. در بعد از ظهر ابري روز چهارشنبه سي و يكم فروردين 1390 توفيق رفيق راهمان شد تا با بچه مسجد جواد الائمه (عليه السلام) و فرمانده گردان عاشقان كه اينك غبار گذر سالها از آن واقعه بر سر و رويش نشسته، ديداري داشته باشيم تا ببينيم او از آن نبرد حيرتانگيز چه ناگفتههايي دارد. حاصل بخشهايي از گفتوگوي چهار ساعته ما با آقاي «مرتضي مسعودي» را به پيوست اين وجيزه به حضور خوانندگان تقديم ميكنيم: * سوال:در يك معرفي مختصر، از خودت بگو و تاريخ تولد، محل تولد و... *مسعودي:مرتضي مسعودي هستم، متولد دوم فروردين 1338 در شهرستان تفرش. * سوال:پس دوم فرورديني هستي و تاريخ تولدت با روز شروع عمليات فتحمبين يكي است، بله؟! *مسعودي:آره ديگه! * سوال:چند برادر و خواهر هستيد؟ *مسعودي:دو برادر و چهار خواهر؛ كه بنده فرزند دوم خانواده هستم. پدرم خبّاز بود و مادرم خانهدار. * سوال: تا پيروزي انقلاب در تفرش ساكن بوديد؟ *مسعودي:نخير. سال 1343 و از پنج سالگي من، با خانواده آمديم تهران و در محلهي رباطكريم ساكن شديم. تا كلاس پنجم در اين محله بوديم. بعد از آن به محلهي 16 متري اميري در جنوب غربي تهران نقل مكان كرديم. * سوال:فعاليتهاي فوق برنامهي دوران نوجوانيات چي بوده؟ *مسعودي:بيشتر ورزش ميكردم؛ ورزش پرورش اندام. * سوال:اسم مدرسههايي كه ميرفتي يادت هست؟ *مسعودي:بله. كلاس پنجم و ششم نظام قديم را در دبستان كمالي خواندم. اول دبيرستان را هم به مدرسهي اتابكي، در دو راه قپان ميرفتم. * سوال:در كدام درسها زرنگ بودي و در كدامشان ريپ ميزدي؟ *مسعودي:در درسهاي مربوط به علوم تجربي قوي بودم، منتها... درس رياضيام زياد تعريفي نداشت. * سوال:كجا ديپلم گرفتي؟ *مسعودي:بعد از مدرسهي اتابكي، يك مدت هم به دبيرستان دكتر هوشيار؛ در خيابان 21 متري جي ميرفتم و در رشتهي طبيعي ـ يا به قول محصلين امروزي تجربي ـ ادامه تحصيل دادم. تا كلاس يازده آنجا درس خواندم و براي كلاس دوازده، رفتم دبيرستان خوارزمي؛ روبهروي دانشگاه تهران. هدفم اين بود كه از همانجا مستقيم بروم دانشگاه، چون آنهايي كه دبيرستان خوارزمي درس ميخواندند، شرايط خاصي داشتند و به نوعي دانشگاه رفتنشان هم تضمين شده بود. خلاصه، در سال تحصيلي 56ـ55 ديپلمام را از دبيرستان خوارزمي گرفتم. چون معدلم بالا بود، در آزمون دريافت بورسيهي پزشكي از كشور هند هم، قبول شدم. * سوال:پس بار و بنديل را بستي و رفتي به سفر هندوستان، بله!؟ *مسعودي:نخير آقا! انقلاب شد و كاسه و كوزهي كل محاسبات من و پدر و مادرم به هم ريخت. * سوال:از دوستان همكلاسيات كه بعداً هم با هم ارتباط داشتيد؛ چه در دوران انقلاب و چه در دوران جنگ، چه كساني را ميتواني نام ببري؟ چهرهي شاخص آن بچهها، فريدون نصيري قرهچهداغي بود، كه بعد از پيروزي انقلاب، به اتفاق هم رفتيم و سپاهي شديم. * سوال:طي دوران انقلاب؛ منظورم از دي 56 تا بهمن 1357 است، چه فعاليتي داشتي؟ *مسعودي:آن ايام به اقتضاي شر و شور دورانِ تازه جواني، عادت داشتم از اين كاردهاي شكاري با خودم همراه ميبردم! روز 13 آبان 1357 كه بعدها به روز دانشآموز نامگذاري شد، جلوي دانشگاه، تظاهرات و زد و خورد شديدي بين جوانها و مأمورين رژيم درگرفت. نيروهاي ژاندارمري شاهنشاهي هم از بالاي بالكن ساختمان ستاد ژاندارمري، در ابتداي خيابان كارگر فعلي بچهها را با تيربار ميزدند. آن روز من براي اينكه كاري كرده باشم، با همان كارد شكاري لاستيك اتوبوسها را پنچر ميكردم، تا به نوعي راهبندان ايجاد شود و جلوي هجوم مأمورين ژاندارمري به سمت مردم گرفته شود و بچهها بتوانند فرار كنند. قبل از اين واقعه هم يك اتفاق جالبي برايم در همان سال افتاد كه خيلي بامزه است. آن روزها امام خميني يك اعلاميهاي داده بود كه من با بعضي از دوستانم سر تاريخ اعلاميه با هم بحث داشتيم. من آن اعلاميه را گذاشتم جيبم تا به دوستم نشان بدهم كه تاريخ صحيح اعلاميه اين است. روز پنجشنبه 16 شهريور 57 بود، يعني يك روز قبل از 17 شهريور. آن موقعها من يك موتور 125 ياماها جگري رنگ داشتم. خلاصه آن روز به اتفاق چند نفر از دوستان، براي تفريح سوار بر موتورها، رفتيم سمت جاده چالوس. صبح جمعه؛ موقع برگشتن از چالوس، داخل ميدان اصلي شهر كرج، كه يك كيوسك پليس در آنجا بود، جلوي موتوريها را ميگرفتند. ما را هم گرفتند. يك سرباز آمد همه را بازرسي بدني كرد. از قضا، آن اعلاميهي امام را هم از جيبم درآورد. گفت: اين چيه؟ گفتم: امتحان فيزيك داشتم، اين هم ورقهي امتحانم است. حالا نگو كه نه من حواسم هست، و نه آن سرباز، كه اصلاً امروز جمعه است. و روز جمعه، جايي امتحان نميگيرند! خلاصه، آن سرباز، بدون اينكه محتواي نامه را بخواند آن را گذاشت توي جيبم. اما چون گواهينامه نداشتم، من را بردند داخل كيوسك، پيش فردي كه يك پلاك برنجي روي سينهاش آويزان بود و روي آن نوشته شده بود: افسر نگهبان. آن افسر دوباره جيبم را گشت. آن ورقه را درآورد، و باز كرد و تا كاغذ را خواند، مثل آسمان غُرنبه، توپيد: خرابكار بيوطن! و درجا، محكم گذاشت تو گوشم. طوري كه سه مهتابي آن طرفتر روشن شد. يعني اينقدر محكم زده بود. همانجا من را از بقيه جدا كردند و بردند به كلانتري و آنجا، انداختند داخل يك سلول. * سوال:پس كارت به محبس كشيد؟ *مسعودي:يك جورهايي؛ فردايش من را بردند دادسرا. بعد هم انتقالم دادند به زندان قزلالحصار كرج. لدي الورود، مرا بردند زير هشت؛ تا نوبتم بشود براي بازجويي و بعد هم با كابل مرا بزنند. * سوال:و لابد حسابي حالت را جا آوردند. *مسعودي:نه... شانس آوردم! * سوال:چطوري؟ *مسعودي:وقتي نوبتم براي بازجويي رسيد، بازجو از من پرسيد: براي چي تو را به اينجا آوردند؟ گفتم: با رفقا رفته بوديم موتورسواري توي جاده چالوس، گواهينامهي موتور نداشتم من را بازداشت كردند و فرستادند خدمت شما. گفت: عجيب است؛ آخر آنهايي كه گواهينامه ندارند را، كه اينجا نميآورند؟! * سوال:بعد چه كار كرد؟ *مسعودي:هيچي. نتيجهاش اين شد كه طرف به شك افتاد كه شايد من خرابكار نباشم، در نتيجه، من را كتك نزدند. بعد هم من را بردند جاي ديگر. آنجا پاسباني را گير آوردم به او گفتم: ميداني چيه؟ اين آدرس منزل ما است. برو به خانوادهام بگو كه من را اشتباهي آوردند اينجا. بيايند يك كاري بكنند. آن بنده خدا هم دلش به حالم سوخت و رفت به پدرم اطلاع داد. * سوال:خانواده توانست كاري برايت بكند؟ *مسعودي:بله؛ روز بعد، ديدم پدرم به همراه يكي از همسايهها كه در سازمان امنيت كار ميكرد، آمد و با پرداخت سه هزار تومان، من را آزاد كرد و بعد از هشت روز مهماني در قزلحصار، برگشتم منزل. * سوال:درگيريهاي روز 22 بهمن 57 كجا بودي؟ *مسعودي:آن روز من به اتفاق چند نفر از دوستانم رفتيم سمت دانشكدهي افسري ارتش؛ در خيابان سپه سابق و امام خميني فعلي. آنجا رفتيم داخل زيرزمين دانشكده، كه اسلحهخانه بود. من سريع دو قبضه اسلحهي ژـ3 برداشتم. ميخواستم از پلههاي زيرزمين بيايم بالا، كه يك نفر آمد جلو و با قلدري يكي از آن دو ژـ3 را از من گرفت. * سوال:اين اسلحهاي كه برداشتي، فشنگ و خشاب هم داشت؟ *مسعودي:الآن عرض ميكنم. آمدم داخل خيابان كه بيايم سمت پادگان جي، كه ديدم همانجا يك نفر ايستاده و دارد فشنگ تقسيم ميكند. چند تا فشنگ و خشاب تحويل گرفتم و راه افتادم. نرسيده به چهارراه وليعصر، ديدم، يك كلت روي زمين افتاده. كلت را هم برداشتم. يك نفر خواست آن را از من قاپ بزند كه نگذاشتم و با آن اسلحهي ژـ3 و كلت سر راهي! راه افتادم سمت محل. يك چفيه از جنس چفيههاي فلسطيني هم داشتم، آن را بستم به سر و صورتم و شدم يك پا چريك! * سوال:حالا چرا چفيهي فلسطيني؟ *مسعودي:خُب، آن موقع اين چيزها عرف بود پيش جوانهاي انقلابي، چريكهاي فلسطيني حكم غول را داشتند و آقاي ياسر عرفات هم براي خودش اسطورهاي بود. مثلاً يادم هست اوايل انقلاب يك مغازهي لولا فروشي، توي همين خيابان امام خميني باز كرديم كه اسمش را گذاشتيم مغازهي لولا فروشي ياسر عرفات! * سوال:حالا با آن تير و تفنگ و سر و ريخت سوپر چريكيات، كجا رفتي؟ *مسعودي:با همان سر و صورت چفيه پوش و هيبت غلطانداز، آمدم سر كوچهمان ايستادم. مثلاً دارم از محل محافظت ميكنم. صبح روز بعد گفتند: آنهايي كه اسلحه دارند بيايند مسجد. اين شد كه رفتم به كميتهي تازه تأسيس انقلاب اسلامي در مسجد جوادالائمه(عليهالسلام) كه آن موقع بالاي ساختمان صندوق قرضالحسنهي مسجد، يك اتاق به آن داده بودند. * سوال:قصهي سپاهي شدن تو چطوري بود؟ *مسعودي:چند ماه بعد از پيروزي انقلاب، اوايل ارديبهشت 1358 سپاه اطلاعيه داد كه از بين جوانان انقلابي عضو ميگيرد. اين شد كه از اول تير 1358 من هم وارد سپاه شدم و بعد از مصاحبه و پذيرش براي آموزش 15 روزه به پادگان امام علي(عليهالسلام) سپاه، در سعدآباد تهران رفتم. * سوال:و حاصل آن دورهي آموزشي چه بود؟ *مسعودي:حين آموزش از بين نيروهاي آموزشي، افرادي كه قدرت بدني و فكري خوبي داشتند را براي مربيگري انتخاب ميكردند. من هم جزو همان افراد انتخاب شده بودم. * سوال:مربيهاي خودت در آن دورهي آموزشي چه كساني بودند؟ *مسعودي:بيشتر مربيها از ميان افراد انقلابي بودند كه در كمپهاي چريكي مقاومت فلسطين؛ در سوريه و لبنان آموزش نظامي ديده بودند. افرادي مثل: شهيد محسن گلاببخش؛ معروف به محسن چريك، علي طوسي، محمود فارسي، رضا مسجدي و... اينها مربيهاي من بودند. * سوال: هر دورهي آموزشي سپاه در آن روزها شامل چند نفر نيرو بود؟ *مسعودي: حدوداً 400 يا 500 نفر بودند كه در قالب 5 يا 6 كلاس 50 نفره، براي هر دوره آموزش ميديدند. * سوال: گويا تعدادي از زبدههاي سپاه مثل احمد متوسليان هم در همان پادگان آموزش ديدند. از اين موضوع چيزي به خاطر داري؟ *مسعودي: در آن زمان پادگان امام علي(عليهالسلام) تنها مركز آموزش سپاه كشور بود. قاعدتاً وقتي تنها مركز آموزش، اين مكان باشد، پس همه بايد در اينجا آموزش ببينند. احمد متوسليان هم از اين قاعده مستثني نبوده. * سوال: راستي، مدت دورهها چند روزه بود؟ *مسعودي: آن اوايل كليهي دورهها 15 روزه بود. * سوال: بعد كه براي مربيگري انتخاب شدي، در چه مادهاي آموزش ميدادي؟ *مسعودي: شده بودم مربي تاكتيك! * سوال: كمي از آن دورههاي آموزشي بگويي، بد نيست. *مسعودي: ببينيد آن موقع، انقلاب تازه پيروز شده بود. سپاه به عنوان يك بازوي نظامي انقلاب، كمكم داشت شكل ميگرفت و نيروهاي جديدي جذب آن ميشدند. حجم مراجعات جوانها براي سپاهيگري زياد، و مراكز آموزشي سپاه كم بود. به همين دليل ما در طول 24 ساعت، بيشتر از دو ساعت نميتوانستيم بخوابيم. چون طي روز، حداقل 5 كلاس آموزشي داشتيم و شبها هم اكثراً خشم شبانه و پيادهروي جزو برنامهها بود. در همين رابطه خوب است قضيهاي را برايتان تعريف كنم. آن زمان حجم كار آنقدر بالا بود كه ما مربيها حتي فرصت نميكرديم به خانوادههايمان هم سر بزنيم. طوري بود كه آنها ميآمدند دمِ در پادگان امام علي(عليهالسلام). ساعتها مينشستند تا چند لحظه ما را ببينند. يعني اقتضاي آن دوران اين بود كه ما 24 ساعته در اختيار سپاه باشيم. حالا فكرش را بكن كه آن ايام، خودم يك تازه داماد بودم. * سوال:در مورد ازدواج خودت چيزي نگفته بودي؟ *مسعودي:ميپرسيدي، جواب ميدادم. * سوال:خب، حالا بگو. *مسعودي:اوايل بهار 1358 رفتم خواستگاري. عيالات آيندهي بنده، آن ايام محصل دبيرستان بود و دختر همسايهي بغل دستيمان. پدرش به من گفت: چون تو كار نداري، به تو دختر نميدهم. وقتي رفتم عضو سپاه شدم، آمدم، دوباره به خواستگاري رفتم و گفتم: حالا كه شغل دارم. پدرش گفت: خُب، حالا برو با پدرت بيا! اين شد كه با خانواده رفتيم خواستگاري و بحمدالله اين وصلت سر گرفت. مراسم عروسي هم در منزل پدر خانم ما و با تشريفات نه چندان زياد برگزار شد. * سوال:ماشين عروس هم جزو آن تشريفات بود يا به سبك زوجهاي پنجاه و هفتي، مراسم را خيلي ايدئولوژيك و مكتبي! برگزار كرديد؟ *مسعودي:نه آقاجان؛ ماشين رفيقمان حسن كشميري را كه يك پيكان زرد رنگ بود، گل زديم و اينجوري، ماشين عروس هم درست كرديم. اين حاج علي سلطانيمحمدي هم كه از همان روزها، عشق عكاسي داشت، از مراسم ازدواج ما عكس گرفت. * سوال:و نتيجهي اين وصلت؟ *مسعودي:يك پسر است و دو دختر. آقا حامد، زينب خانم و ريحانه خانم. و يك زندگي سراسر شر و شور، با چاشني عشق و ارادت. * سوال:بعد از عروسي در منزل پدري سكونت داشتي؟ *مسعودي:خير. يك اتاق كوچك در خيابان كميل اجاره كردم. * سوال:تا چه تاريخي در پادگان امام علي(عليهالسلام) بودي؟ *مسعودي:تا چند ماه قبل از شروع جنگ تحميلي. * سوال:با اختيار خودت از پادگان امام علي(عليهالسلام) بيرون آمدي؟ *مسعودي:نخير... اخراج شدم! * سوال:عجب! چطوري؟ *مسعودي:آن موقع يك سري از دوستان خود ما، برايمان حرف درآوردند كه اين مربيها، بس كه در پادگان آموزشي ماندهاند، يك بُعدي شدهاند و فقط نظامي فكر ميكنند. به عبارتي، بُعد عقيدتيشان ضعيف شده، لذا بايد يك مقدار روي اينها كار بشود؛ كار عقيدتي. حتي ميگفتند: اينها جنبشي هستند. حالا ما اصلاً نميدانستيم جنبشي يعني چي! بعداً گوشي دستمان آمد كه اين دوستان سوپر ايدئولوگ، منظورشان جَنَمي است از قماش اعضاي شاخهي سياسي سازمان مجاهدين خلق. شوخي، شوخي انگ منافق به ما زده بودند. همانطور كه بعدها به حاج احمد متوسليان هم چنين انگي را زده بودند! حالا بماند كه همين آقايان، بعدها سر از چه ناكجا آبادي درآوردند! * سوال:بعد از اخراجتان از پادگان، شما را كجا فرستادند؟ *مسعودي:فرستادند به ستاد مركزي سپاه؛ يعني ما را به اصطلاح، در اختيار پرسنلي ستاد قرار دادند. آنجا هم يك كمي از ما سؤال و جواب كردند و ديدند نخير، اين وصلهها به اينها نميچسبد. اين شد كه من را به عنوان مسؤول آموزش گردانهاي رزمي كل سپاه تعيين كردند! * سوال: شنيده بوديم در آن بُرهه مسؤوليت آموزش نظامي فرماندهان سپاه را هم اين تشكيلات آموزشي به عهده داشته، درست است؟ *مسعودي:بله. چه اينكه اوايل تيرماه 1359 ما يك دورهي فشردهي آموزش تكميلي براي فرماندهان نواحي سپاه كشور داشتيم كه خودم به آنها در زمينهي تاكتيك آموزش دادم. * سوال:حقيقت داشت كه يكي از شاگردان آن دورهها، حاج احمد متوسليان بوده؟ *مسعودي:بله. گرچه، در واقع حاج احمد استاد همهي ما بود و... اگر خدا بخواهد، هنوز هم هست. * سوال:محل تشكيلات آموزشي كل سپاه كجا بود؟ *مسعودي:دفتر آقاي عبدالوهاب؛ كه آن زمان مسؤول آموزش كل سپاه بود. در ستاد مركزي سپاه، خيابان پاسداران. آنجا بود كه اول بار، با شهيد بزرگوار علي صيادشيرازي آشنا شدم. * سوال:شهيد صياد آنجا چه كار ميكرد؟ *مسعودي:بُرههاي بود كه صياد از ارتش آمده بود سپاه. يعني بعد از عزل او از فرماندهي قرارگاه عملياتي غرب ارتش توسط بنيصدر در شب سي شهريور 1359. با آنكه هنوز افسر ارتش بود، اما لباس شخصي ميپوشيد و چون ديگر در ارتش مسؤوليتي نداشت، به سپاه ميآمد. ايشان شد مسؤول پشتيباني گردانهاي رزمي سپاه و من هم شدم مسؤول آموزش اين گردانها. از همينجا ميرفتيم و به مناطق مرزي هم سر ميزديم. يادم هست؛ در اواخر تابستان 1359، به اتفاق چند نفر از دوستان، به ما مأموريت داده شد تا برويم و از غرب تا جنوب نقاط مرزي را بازديد كنيم. * سوال:چه كسي اين مأموريت را به شما داد؟ *مسعودي:فرمانده كل سپاه؛ كه آن زمان آقاي مرتضي رضايي بود. * سوال:اسامي افراد همراه يادتان هست؟ *مسعودي:رضا مسجدي، علي طوسي، رضا شيخعطّار، حسن سرتووهي شيرازي و چند نفر ديگر، با هم رفتيم سمت غرب و از قصرشيرين با يك سيمرغ وانت راه افتاديم و از طريق جادهي مرزي به سمت جنوب حركت ميكرديم. عجيب بود، در مناطق نفتي غرب كشور، حالا مشخصاً نفتشهر و سومار، هرجا كه ميرسيديم، قبل از ما، عوامل بومي رژيم صدام، لولههاي نفت آنجا را منفجر ميكردند. وضع پاسگاههاي مرزي هم كه واقعاً اسفبار بود. يعني حتي يك قبضه آر.پي.جي در طول اين مسير پيدا نميشد. بعد از دوازده روز تا مهران را سركشي كرديم. بعد ديديم وضع خيلي خراب است. سريع برگشتيم تهران و به مقامات بالا گزارش داديم كه حملهي عراق قطعي است و وضعيت دفاعي نيروهاي ما هم به شدت متزلزل است. * سوال:بعد از آن چه كردي؟ *مسعودي: چند ماه بعد از شروع جنگ، در اواخر پاييز 1359 همراه اعضاي همان اكيپ قبلي، رفتيم جبهه اَنكوش در منطقهي شوش. نزديك رود كرخه هيچ نيروي نظامي حضور نداشت. از مردم پرسيديم: عراقيها كجا هستند؟ گفتند: آن طرف رودخانه. با چوب بَلَم درست كرديم تا عرض رودخانهي كرخه را طي كنيم و برسيم به عراقيها، بار اول بَلَم سرنگون شد. دوباره آن را درست كرديم. خلاصه با هر مشقتي بود، خودمان را به ساحل غربي رودخانهي كرخه رسانديم و لابهلاي درختهاي آنجا مستقر شديم. بعد از يك هفته، برگشتيم عقب و گزارش مأموريتمان را به واحد عمليات كل سپاه داديم كه عراقيها در كجاها مستقر شدهاند. بعد هم به اتفاق سيدحسين خميني؛ نوه حضرت امام، رفتيم جبههي آبادان، چند روزي هم آنجا بوديم. * سوال:اسفند سال 1360 يك مجموعهاي از پاسداران تهران به فرماندهي محسن وزوايي حركت ميكنند به سمت جنوب. خودت هم با اين گروه اعزامي به جنوب رفتي؟ *مسعودي: خير. من خودم جداگانه آمده بودم دوكوهه و چون حاج احمد متوسليان از قبل من را ميشناخت، تصميم گرفت به من مسؤوليت بدهد. * سوال:پيشنهاد دهندهي حضورت در گردان حبيببنمظاهر، حاج احمد بود يا شخصاً تمايل داشتي كنار محسن وزوايي باشي؟ *مسعودي:خود حاج احمد اين پيشنهاد را داد. آخر من را از زمان حضورش در دورههاي آموزشي پادگان امام علي(عليهالسلام) ميشناخت و ميدانست كه كار آموزشي كردهام و از طرفي هم گردان حبيب به لحاظ مأموريت خاصاش، نياز به آموزش ويژه داشت، بر اين اساس من را به گردان حبيب معرفي كرد و گفت: برادرجان، تو و برادر محسن، بايد از بين اين هزار و خردهاي پاسدار، يك گردان قبراق در بياوريد. * سوال:اين تعداد نيروهاي كادر گردان حبيب از كجا اعزام شده بودند؟ *مسعودي:طرحي بود به اسم طرح دو پنجم. يعني دو پنجم از نيروهاي پشت جبههي مناطق سپاه كشور، بايد به جبهه اعزام ميشدند. نيروهاي گردان حبيب هم مشمول همين طرح بودند. البته بچههايي بودند كه با كلي التماس و درخواست، توانسته بودند برگهي اعزام بگيرند. اينها عمدتاً نيروهاي كادر اداري سپاه منطقه 10 تهران بودند. * سوال:با محسن وزوايي چه جوري چفت شدي؟ *مسعودي:خُب گردان كه تشكيل شد، من به عنوان معاون گردان معرفي شدم و با توجه به وضعيت جسماني محسن كه ناشي از مجروحيت شديد او در عمليات بازيدراز بود، بيشتر كارهاي آموزشي را من انجام ميدادم و با محسن هم خيلي هماهنگ بودم و خيلي زود بين ما دوستي عميقي شكل گرفت. * سوال: گردان حبيب و دو گردان ديگر تيپ 27 در شب اول عمليات فتح، كار بزرگي كردند و رفتند سروقت توپخانهي سپاه 4 دشمن و آن را با همهي توپهايش به تصرف خودشان درآوردند. به عنوان يك سؤال، اصلاً در عُرف نظامي جنگهاي دنيا چنين كاري كه اين بچهها انجام دادند و توپخانه را گرفتند و در مرحلهي چهارم عمليات هم تا آنجايي پيش رفتند كه چيزي نمانده بود كه صدام را هم در مقر فرماندهي سپاه 4 دشمن اسير بگيرند؛ آيا معمول بوده يا خير. خودت فكرش را ميكردي كه اين اتفاق بيافتد؟ اصلاً الآن كه در بهار سال 1390 هستيم، وقتي به آن اتفاقات فكر ميكني، چه احساسي داري؟ *مسعودي:ببينيد! اصلاً در هيچ كدام از جنگهاي دنيا چنين چيزي اتفاق نيفتاده. ما يك كار چريكي و نامنظم داريم و يك كار غيرچريكي؛ يا همان عمليات كلاسيك. در كار چريكي، يك تعداد كمي نيروي ويژه يا اصطلاحاً چريك، كه بسياري از فنون نظامي را به حد اعلاء آموزش ديدهاند ميروند و يك ضربهاي به دشمن ميزنند و تعدادشان هم بسيار محدود است. اما به اين كاري كه با اين حجم نيرويي توسط گردان حبيب در عمليات فتح انجام شد، اصلاً نميشود عنوانِ يك عمليات چريكي را اطلاق كرد. براي مرحلهي اول عمليات فتح، ما سه گردان ادغامي بوديم، يعني سه مجموعه كه هر مجموعه شامل گرداني ادغام شده از ارتش با گرداني از سپاه بود. هر كدام از اين ادغاميها هم حدود 600 نفر نيرو داشت. بردن اين تعداد نيرو به پشت مواضع دشمن و تسخير موضع توپخانه و در مرحلهي بعد هم گرفتن قرارگاه سپاه چهارم دشمن، اصلاً با موازين جنگ كلاسيك، همخواني ندارد. نمونهي آن را هم ما در هيچ كدام از جنگهاي دنيا شاهد نبوديم. البته كاري كه بچههاي اين گردانها انجام دادند، فقط با مشيت و توكل الهي تحقق پيدا كرد و بنده و امثال من، هيچ نقشي در آن نداشتيم. * سوال: اين را الآن كه سال 90 هست، ميگويي يا اينكه سال 61 هم چنين نظري داشتي؟ *مسعودي:نه من؛ بلكه همهي فرماندهان جنگ ميدانستند كه امكانات ما در مقابله با تجهيزات دشمن، هيچ نبود. اگر طرحي ريخته ميشد و اگر عملياتي را طراحي ميكردند، فقط با اتكاي به خدا و توجهات ائمه معصومين(عليهماالسلام) بوده است. اتفاقاتي هم كه در حين عمليات رخ ميداد، ايمان ما را نسبت به حقانيت اين باورمان بيشتر ميكرد. مثلاً همان شب اول عمليات فتح كه گردان ما گم شد، اين خيلي عجيب است كه يك گردان با آن همه نيرو در دل مواضع دشمن، راه خودش را گم كند و بعد به آن شكل، طوري هدايت بشود كه سر از مقر توپخانهي آنها دربياورد. اين جز لطف خدا چيز ديگري نميتواند باشد. * سوال:اگر خاطرهاي از عمليات فتحمبين داري كه گفتناش براي خودت دلنشين است، شنوندهايم. *مسعودي:حوادثي كه در چهار مرحله از عمليات فتحمبين بر ما گذشت، هر لحظهاش خاطراتي به ياد ماندني است كه بازگويي آنها ساعتها زمان ميبرد. اما من به بالشخصه، بيشتر با لحظههايي مأنوسم كه قبل از آن عمليات شاهدش بودم. مثلاً حال و هواي نيروها در روزها و شبهاي پاياني سال 1360 در ميان تپه ماهورهاي محور بلتا. همان موقعي كه گردان ما در كمپ بلتا چادر زده بود. خب اطراف چادرهاي گردان، تپههاي نسبتاً مرتفعي وجود داشت. يادم هست شبها ميآمدم روي اين تپهها مينشستم، چشم ميدوختم به چادرهايي كه داخل آنها نور فانوس سوسو ميزد. از همان بالا، آنها را تماشا ميكردم و خدايي، خيلي لذت ميبردم. بچهها فهميده بودند عملياتي كه در پيش دارند، عمليات سختي است و امكان بازگشت از آن خيلي ضعيف است. نجواها و مناجاتهاي شبانهي آنها در زير آسمان كبود دامنههاي بلتا در آن شبها، واقعاً شنيدني و ديدني بود. مشاهدهي مناجات انسانهايي كه از همه چيز بريده بودند و براي شهادت آماده ميشدند. * سوال:آقا مرتضي، اين ايام، روزهاي نزديك به سالگرد فتح خرمشهر است. يعني 29 سال پيش در چنين روزهايي خرمشهر آزاد شد. خودت هم در آن عمليات فرماندهي گردان بودي. به عبارتي اينبار، بيشتر با مشكلات دست و پنجه نرم ميكردي؛ بحث كمبود نيرو، كمبود امكانات لجستيكي و ديگر مشكلات مبتلا به نيروهاي تيپ 27. چطور با اين معضلات كنار آمدي؟ *مسعودي:قبل از عمليات اليبيتالمقدس شهيد حاج داوود كريمي؛ فرمانده وقت سپاه منطقه 10 تهران، در پادگان امام حسين(عليهالسلام) دو گردان نيرو به من داد و گفت: اينها را ببر دوكوهه، تحويل حاج احمد متوسليان بده. وقتي به دوكوهه رسيديم، اين نفرات در قالب دو گردان سازماندهي شدند كه حاج احمد مسؤوليت فرماندهي گردان مقدادبناسود را به من سپرد و فرماندهي گردان ميثمتمار را هم به عباس شعف واگذار كرد. * سوال:در اين مأموريت، از مربيان پادگان آموزشي امام علي(عليهالسلام) كسي همراه شما بود؟ *مسعودي:بله. دوستاني مثل: عزيز نَزلآبادي، رضا مسجدي، علي مهديپور و حسن سرتووهيشيرازي. علاوه بر اينها كه جزء كادر گردان به حساب ميآمدند، عباس محمدوراميني، مجيد رمضان و محسن حسن هم به جمع ما ملحق شدند. يعني همان سه نفر فرمانده گروهانهاي گردان حبيب در عمليات فتح. دليل آمدنشان به گردان مقداد هم، اين بود كه اينها دورهي آموزشيشان در پادگان امام علي(عليهالسلام) را زير نظر خودم سپري كرده بودند، سابقهي كار مشترك در فتحمبين هم كه داشتيم، اين شد كه آمدند گردان ما. وراميني شد جانشين گردان مقداد. محسن حسن و مجيد رمضان و عزيز نَزلآبادي هم، هر كدام فرماندهي يكي از گروهانها را برعهده گرفتند. با حضور اين بچهها، گردان مقداد، از نظر كادر فرماندهي، گردان قوي و باانگيزهاي شد. از بچههاي مسجد محلهمان، يعني مسجد جوادالائمه(عليهالسلام) هم، تعدادي بسيجي به تيپ 27 اعزام شده بودند كه هركدامشان كمك حال من در گردان بودند. مثلاً اصغر آبخضر و شهيد مسعود رضوان، بيسيمچيهاي فرماندهي گردان بودند. شهيد اكبر قدياني، ايرج آقاسي، شهيد ابراهيم شعباني، شهيد فرهاد نصيري، شهيد عبدالمجيد رحيمي و چند تاي ديگر كه در گروهانها و اركان گردان حضور داشتند. * سوال:خُب آقا مرتضي! در مرحلهي اول عمليات، گردان شما روي جادهي اهواز ـ خرمشهر، در نوك پيكان مقابله با پاتكهاي سنگين زرهي و كماندويي دشمن بود و الحق هم بچههاي مقداد، آنجا عاشورايي جنگيدند و با وجودي كه فشارهاي سنگيني بر آنها وارد ميشد مردانه ايستادگي كردند. آيا نمونهي اين جنگ نابرابر را تا قبل از آن تجربه كرده بودي؟ *مسعودي: راستش اين نمونه از جنگ را اصلاً نديده بودم. جنگي كه يك طرفش نيرويي بود تا بُن دندان مسلح، با تانكها و زرهپوشهاي پيشرفتهاش، با آتش توپخانه و بمبارانهاي شديد هوايياش و مواضع نفوذ ناپذيري كه ايجاد كرده بود، اينها را تا قبل از آن اصلاً نديده بودم. در مرحلهي اول عمليات اليبيتالمقدس، موقعي كه وارد عمل شديم از منطقهي محول شده به گردان خودمان شناسايي خوبي نداشتيم. در امر ترابري نيروها هم مشكل داشتيم، حمل و نقل نفرات به صورتي انجام ميشد كه نتيجهي آن، ايجاد خستگي شديد در نيروها بود. براي جابهجايي نيرو، از كاميون كمپرسي استفاده ميشد! با كمپرسي، كه مخصوص حمل ماسه و آجر است، نيرو حمل ميكردند. طي آن نقل و انتقال از اردوگاه به نقطهي رهايي، نيروهاي گردان ما داخل كمپرسيها، گاه تا دو ساعت مجبور بودند در وضعيتِ ايستاده از جادههاي پُر دستانداز عبور كنند. به همين خاطر، بچهها دچار احساس خستگي شديدي شدند و در نتيجه نميتوانستند به خوبي وارد عمل بشوند. * سوال:داشتي از رسيدنتان به جادهي اهواز ـ خرمشهر ميگفتي! *مسعودي:نيروهاي گردان را از غرب كارون حركت داديم. بچههاي گردانهاي ميثم و مقداد، سوار ماشينهاي باري و كمپرسي شدند. ستون عظيمي تشكيل شد و به اين شكل به طرف منطقه حركت كرديم. حركت ما مقارن طلوع آفتاب صبح روز جمعه بود. در طول حركت، دو بار راه را گم كرديم. خواست خدا بود كه يكي از بچههاي اطلاعاتي محور عملياتي سلمان، سوار بر موتور آمد، جلوي ستون را گرفت و مسير ستون ما را تغيير داد و به اين ترتيب حدود ساعت 6 صبح روز جمعه 10 ارديبهشت 1361 بود كه به جادهي آسفالت اهواز ـ خرمشهر رسيديم و نيروها از كاميونها پياده شدند. * سوال:بعد از پياده كردن نيروها، تا رسيدن به حد عمل گردان مقداد بر شما چه گذشت؟ *مسعودي:در ستون ما، دو گردان ميثم و مقداد، پشت سر هم حركت ميكردند. قرار بود گردانِ ميثم، سه كيلومتر مسافتِ قبل از ايستگاه گرمدشت را پاكسازي و پدافند كند و گردان مقداد هم سه كيلومترِ بعدي را، رو به پائين و جنوب ايستگاه گرمدشت، پاكسازي و پدافند كند. ساعت 6 صبح نيروها كنار جادهي آسفالت از ماشينها پياده شدند، دو گردان پشت سر هم حركت ميكردند. نيروي شناسايي يا به اندازهي كافي نداشتيم و يا اصلاً موجود نبود. به همين دليل، براساس شناسايي ذهني و آشنايي تئوريكي كه از قبل و روي نقشه به ما گفته بودند، عمل ميكرديم. * سوال:شناسايي ذهني؛ به چه معنا؟! *مسعودي:قبلاً در جلسات توجيهي، حاج احمد و محسن وزوايي به ما گفته بودند كه تعداد تانكهاي دشمن در منطقهي محول شده به گردانِ شما، حدود 40 تا 50 دستگاه است. دشمن آنجا حدود 10 الي 20 دستگاه نفربر هم دارد كه شما بعد از وارد عمل شدن در آنجا، اينها را از بين خواهيد برد. موقعي كه ما وارد عمل شديم و به داخل منطقه رفتيم، حدود 200 دستگاه تانك لشكر 3 زرهي دشمن فقط در روبهروي گردانِ ما و گردان ميثم رديف شده بودند. * سوال:فكر نميكني اين تعداد تانك، تازه به منطقه رسيده بودند؟ يا اينكه نه! از قبل همين تعداد 200 تايي در آنجا مستقر بودند؟ قضيه چطوري بود؟! *مسعودي:قبلاً از منطقه عكسبرداري هوايي شده بود. براساس عكسهاي هوايي ميگفتند كه دشمن در منطقهي محول شده به گردان مقداد 35 يا 40 چهل دستگاه تانك و 10 يا 20 دستگاه نفربر دارد. منتها، يك شب قبل از شروع عمليات، مسؤولين تيپ فهميدند كه عراق حدود 200 دستگاه تانكِ ديگر وارد آن منطقه كرده است. از آنجا كه عمليات اليبيتالمقدس در شب شروع شده بود، آرايش اين تانكهاي دشمن در منطقه به هم خورده بود. سازمانِ نيروهاي دشمن به هم ريخته بود و به همين خاطر، آنها توي منطقه پخش و پَلا و پراكنده شده بودند. منتها وقتي ما با دشمن در منطقه برخورد كرديم، يك سري از تانكهاي آنها كه جلوتر بودند، منهدم شدند. بعد از آنكه سنگرهاي دشمن گرفته شد و رو به جنوب، به سمت خرمشهر حركت كرديم، تانكهاي عراقي سازمان پيدا كردند و آرايش گرفتند. عراقيها وقتِ كافي براي سازماندهي تانكها و اجراي پاتك داشتند و خودشان را آماده كردند. * سوال:در شب قبل از عمليات، خودت از وجود اين 200 دستگاه تانك در منطقهي واگذار شده به گردان مقداد مطلع شده بودي يا نه؟ *مسعودي:شب قبل از عمليات، صرفاً به من گفته بودند كه دشمن حدود 200 دستگاه تانك وارد منطقه كرده؛ منتها اينكه كدام منطقه بوده را به من نگفتند. * سوال:چه شد كه گردان مقداد آن روز عملاً تبديل شد به نوك چپ نيروهاي ايران در عمليات؟ *مسعودي: يك سري اشكالاتي در پيشروي يگانهاي تابعهي قرارگاه عملياتي نصر رخ داد. مشخصاً تيپهاي مجاور تيپ 27 محمدرسولالله(صلياللهعليهوآلهوسلم) عمل نكرده بودند، به همين دليل هم، تيپ 27 كنار جاده، كلاً از دو طرف به دشمن پهلو داد. چون ما نوكِ پيكان حملهي تيپ از سمتِ چپ آن بوديم و كنار جادهي اهواز ـ خرمشهر پدافند كرده بوديم و از سمتِ چپ، نوك ميشديم و به دشمن پهلو داده بوديم، به همين دليل تانكها و نفربرهاي لشكر 3 زرهي عراق آمدند روي خاكريزها و ما را دور زده بودند. در سمت چپ تيپ ما، قرارگاه فرعي نصرـ3؛ يعني تيپ 3 لشكر 21 و تيپ 46 فجر سپاه بايد عمل ميكرد. نيروهاي نصرـ3 حدود 4 تا 6 كيلومتر مانده به جادهي اهواز ـ خرمشهر رسيده بودند، ولي نتوانستند به آن نقطهي پدافندي خودشان در سمت چپ تيپ ما؛ يعني همان جادهي آسفالت اهواز ـ خرمشهر برسند. به همين خاطر تيپ ما از سمت چپ به دشمن پهلو داد و گردانِ ما هم از سمت چپ، نوك حملهي تيپ 27 محسوب ميشد. به دليل عدم احداث سنگر در ساعات اول حمله، تانكهاي دشمن توانستند آنجا بچههاي ما را دور بزنند. اينكه نتوانستيم سنگر احداث كنيم هم ناشي از دو مسئله بود؛ اولي در كار نبودن ماشينآلات سنگين مهندسي براي ساختن سنگر و خاكريز در سمتِ چپ ما؛ و دومي، خستگي شديد نيروها. به علت جابهجايي بچهها با كاميونهاي كمپرسي در آن مسير پُر از دستانداز، بچهها از لحظهي شروع حركت گردان از غرب كارون تا رسيدن به جادهي آسفالت اهواز ـ خرمشهر، متحمل خستگي و كوفتگي زيادي شده بودند. بعد هم كه وارد درگيري شديم، بچههاي گردان، انرژي زيادي را صرف درگيري با دشمن كردند. در نتيجه، به كلي خسته و از پا افتاده بودند و ديگر ناي سنگر كندن برايشان نمانده بود. خُب، تانكهاي دشمن با استفاده از همين ضعف و از پاافتادگي بچهها و نداشتن سنگر در سمت چپ گردان، آمدند و ما را دور زدند و در نتيجه، تعداد زيادي مجروح و شهيد داديم. * سوال:ماشينآلات مهندسي جهاد به آنجا نيامده بودند؟ *مسعودي:نه، چون قبلاً در منطقه آبگرفتگي وجود داشت، هر ماشيني كه از ساحل كارون به سمت جادهي اهواز ـ خرمشهر جلو ميآمد، در زمين باتلاقي منطقه گير ميكرد. حتي ماشين تداركاتي گردان ما كه داشت پشت سر بچهها به جلو ميآمد، توي آن گل و لاي گير كرد. به همين دليل، آن روز تداركات هم به سختي به دست ما ميرسيد. بعد از حدود چهار، پنج ساعت از درگيري ما بود كه تازه حوالي ظهر روز جمعه، نفربرها و تانكها به آنجا رسيدند. از آن طرف هم هليكوپترهاي هوانيروز وارد عمل شدند. از آنجا كه نفراتِ خودي، هليكوپترهاي هوانيروز را نميشناختند و از طريق بيسيم هم به ما اطلاع نداده بودند كه قرار است از طرف هوانيروز براي كوبيدن دشمن در منطقه هليكوپتر بيايد، بچههاي گردان به طرف هليكوپتر تيراندازي كردند و آن هليكوپتر خودي هم رفت و ديگر برنگشت. هر چقدر هم درخواست اعزام هليكوپتر و تانك كرديم، براي ما تانك و هليكوپتر نرسيد. * سوال:قضيهي آمدن محسن وزوايي فرمانده محور عملياتي محرم به محدودهي گردان شما چه بود؟ *مسعودي:آن روز پاي بيسيم اينقدر درخواست نيرو كردم و كمك خواستم كه فرماندهي محور ناچار شد خودش وارد عمل شود و به آنجا بيايد. از آنجا كه آتش توپ و سلاحهاي ديگر دشمن روي منطقه شديد اجرا ميشد و هليكوپترهاي عراقي هم آنجا را زير آتش گرفته بودند، در نتيجه يك سري از بچههاي ما زير آتش دشمن پَرپَر شدند. * سوال:وزوايي هم در همان حد عمل گردان مقداد شهيد شد؟! *مسعودي:بله. محسن وزوايي و چند نفر ديگر از بچهها، همانجا شهيد شدند. يعني معاون دوم او، حسين تقويمنش و بيسيمچي آنها. در گردان ما هم، مسؤولين گروهانها و معاونين آنها در وهلهي اول زخمي و شهيد شدند. * سوال:همهي مسؤولين گروهانها شهيد يا زخمي شدند؟ *مسعودي:فرماندهان هر سه گروهان، زخمي شدند. معاون گردان؛ يعني عباس وراميني هم با آنكه بر اثر اصابت تركش آر.پي.جي زماني عراقيها به صورتش مجروح شده بود، با همان وضع توي منطقه ماند. فقط معاون دوم گردان، يعني محمد دانشراد سالم مانده بود، كه تا آخر توي منطقه ماند. سرانجام حوالي ظهر روز جمعه بود كه تانكها و نفربرهاي ارتش و سپاه توانستند خودشان را به مواضع ما در ايستگاه گرمدشت برسانند. چون بلدوزر به اندازهي كافي نبود كه در آنجا سنگر حفر كند و خاكريز احداث كند، عراقيها نفراتِ ما را به شدت ميزدند و تانكهاي ارتش هم قادر نبودند به خوبي وارد عمل بشوند. از آنجا كه زمين منطقه به صورت باتلاقي بود، يك مقدار تانكها و نفربرهاي خودي در گل و لاي فرو ميرفتند. ماشين تداركات گردان هم كه توي گِل فرو رفته بود و در نتيجه تداركات خوب نميرسيد. به همين خاطر، بچهها از تشنگي و گرسنگي زجر ميكشيدند. در چنين وضعيتي آنها با استفاده از قنداق تفنگ و سرنيزهي خودشان سنگر ميكندند. تانكهاي خودي هم كه بالاخره كنار جاده رسيدند، آنجا براي خودشان كار ميكردند؛ يا بعضاً كار نميكردند و خدمهي آنها رفته بودند و زير تانك خوابيده بودند. هر چقدر به آنها ميگفتيم بياييد وارد عمل بشويد!، ميگفتند ما بايد از فرماندهي بالاترمان دستور عمل بگيريم. چون ايشان نيست، ما نميتوانيم از شما دستور بگيريم. * سوال:قصهي قتلعام بچههاي گردان مقداد، در ظهر آن روز كنار جاده، چه بود؟ *مسعودي:از سمت چپ ما، چون تيپ 46 فجر وارد عمل نشده بود، يك خاكريز پاكسازي نشدهي پي.ام.پي دشمن قرار داشت كه همين خاكريز، موجب دردسر ما شد. اين خاكريز از سمت غرب جاده، توي دشت به سمت جلو كشيده شده بود. دشمن آمده بود و ضمن پيشروي در دشت، پشت نيروهاي خودي قرار ميگرفت. ما تلاش ميكرديم برويم آن خاكريز را بگيريم. اگر آن خاكريز را گرفته بوديم، ديگر تانكهاي عراقي نميتوانستند بيايند پشت سَرِ ما. مقداري تلاش كرديم و نيروهاي پيادهي ما هم رفتند و آنجا مستقر شدند، ولي چون سلاح سنگين براي پشتيباني و حمايتِ از آنها در كار نبود، نيروها زير آتش كاليبر آن زرهپوش عراقي مستقر در آن موضع، به ناچار يك مقدار عقب نشستند. به همين خاطر، مجدداً ما در آنجا تلفات و ضايعاتِ زيادي را متحمل شديم. خدمهي تانكهاي خودي هم كه آمدند و آنجا وارد عمل شدند، ميآمدند و دو تا گلوله شليك ميكردند و بعد ميرفتند زير تانك خودشان پناه ميگرفتند؛ اين هم از تانكهاي خودي! تانكهاي غنيمتي سپاه هم كه آمدند و وارد عمل شدند، مهمات به اندازهي كافي نداشتند. تانك سپاه ميآمد و وارد عمل ميشد، ولي وقتي تمام گلولهاش را شليك ميكرد، ديگر به او مهماتي نميرسيد. از بابت پدافند هوايي و توپهاي ضدهوايي در منطقه هم، كه مسئلهي مهمي براي ما بود، اصلاً ما آنجا توپ ضدهوايي نديديم. هليكوپترهاي توپدار عراقي مثل جن بو داده ميآمدند بالاي سر بچههاي ما در منطقه كار ميكردند، تيراندازي ميكردند، راكت شليك ميكردند، منتها چون توپ ضدهوايي نداشتيم، براي مقابله با آنها كاري از دستمان برنميآمد. ما با هزار زحمت نفر پياده را توي آن دشتي كه دشمن داشت روي آن تير تراش اجرا ميكرد، جلو ميفرستاديم تا يك مسير خشك براي حركت تانكهاي خودي پيدا كند. بعد تانكها را بياوريم و از چنين مسيرهايي به جلوتر ببريم. اگر ميخواستيم تانكهاي خودي را از بغلِ خاكريز به جلو بكشانيم، اين تانكها قطعاً توي گِل و لاي فرو ميرفتند. چون قبلاً منطقه وضعيت آبگرفتگي داشت، اگر تانكها بدون اين تمهيدِ ما به آنجا ميآمدند، توي گِل گير ميكردند. به همين دليل چند نفر پيادهي گردان خودمان را جلو ميفرستاديم و آنها زمين را امتحان ميكردند كه شُل نباشد. احتمال تير خوردن آنها هم خيلي زياد بود، ولي با اين حال اين بچههاي فداكار توي آن دشت ميدويدند جلو و تانكها هم پشت سر آنها حركت ميكردند. البته ما فقط توانستيم تانكهاي سپاه را با اين روش جلو ببريم. همان تعداد معدود تانكهاي سپاه را كه آنجا بودند، با اين روش ميبرديم جلو و مستقر ميكرديم. طي درگيري تانكهاي سپاه با دشمن، تانكهاي مجهز عراقي يكي دو تا از تانكها و نفربرهاي ما را در آنجا زدند. از آنجا كه نيروهاي گردان روحيهي عملياتيشان را تا حدودي از دست داده بودند و فرماندهان گروهانها و معاونين آنها را هم از دست داده بوديم و جمعآوري اين نيروها مشكل بود و نيروها ديگر فاقد آن روحيهي عملياتي بودند، به همين خاطر از طرف حاج احمد متوسليان دستور آمد كه گردان مقداد و گردان ميثم، عقب بكشند. ميثم در راستِ ما عمل ميكرد. ما در سمت چپ گردان ميثم بوديم؛ كه از سمت چپ، نوك منطقه محسوب ميشديم. قرار بود گردان سلمان فارسي بيايد و جايگزين ما بشود و همين جايگزيني گردان سلمان با ما، چندين ساعت طول كشيد. حوالي ساعت 3 يا 4 بعدازظهر روز جمعه 10 ارديبهشت بود كه ما داشتيم نيروها را جا به جا ميكرديم تا بروند و در عقب مستقر بشوند. بعد هم گردان سلمان آمد و به جاي ما در آنجا مستقر شد. وقتي در پايان كار، نيروهاي گردان مقداد را جمعآوري كردم، ديدم تقريباً حدود 167 نفر نيرو در گردان باقي مانده. از 330 نفر نيروهاي گردان مقداد كه صبح روز جمعه دهم ارديبهشت 1361 راهي جادهي اهواز ـ خرمشهر شدند، غروب آن روز، فقط 167 نفر برايمان مانده بود. آن روز كنار جاده، 33 نفر شهيد داديم، 112 نفر مجروح داشتيم و حدود 15 نفر مفقود. * سوال:حالا بهتر است برويم سروقت مرحلهي دوم عمليات و كربلايي كه گردان مقداد با مسؤوليت خودت، در پشت دژ مرزي كوتسواري تجربه كرد. *مسعودي:تا جايي كه خاطرم هست، اواخر عمليات اليبيتالمقدس، راوي اعزامي به تيپ 27 دربارهي ماجراهاي مرحلهي دوم آن عمليات، مصاحبهي مفصلي با من انجام داد. من هر چه گفتني دربارهي آن مرحله داشتم، در همان مصاحبه گفتم. خودتان هم بخشهايي از آن را در "همپاي صاعقه " آوردهايد. ضمن اينكه اصغر آبخضر هم در كتاب "گردان عاشقان " به خوبي از عهدهي بازروايي مرحلهي دوم عمليات و نقش بچههاي مظلوم گردان مقداد در آن، برآمده. بالا غيرتاً به همين حد پرچانهگي كه كردم، قناعت كنيد. قبول؟! بعدالتحرير: جز قبول خواستهي تنها فرمانده گردان بازماندهي تيپ 27 در نبرد اليبيتالمقدس، چارهاي نداشتيم. اين شد كه به همين حد، اكتفا كرديم. شما مي توانيد آخرين اخبارايران و جهان رادر"واحداخبارواطلاع رساني راسخون"مشاهده نماييد. 998
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 685]
-
گوناگون
پربازدیدترینها