تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):برترين [مرتبه] ايمان آن است كه بدانى هركجا باشى خدا با تو است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817362033




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

می‌گفت ما کجا و شهیدشدن کجا؟!


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: می‌گفت ما کجا و شهیدشدن کجا؟!
دل كندن از دختر براي پدر سخت‌ترين كار دنياست ولي گاهي بعضي افراد به دنيا آمده‌اند تا سخت‌ترين كارها را انجام دهند. «مسلم نصر» هم مصداقي از چنين انسان‌هايي بود...
نویسنده : احمد محمدتبريزي 


دل كندن از دختر براي پدر سخت‌ترين كار دنياست ولي گاهي بعضي افراد به دنيا آمده‌اند تا سخت‌ترين كارها را انجام دهند. «مسلم نصر» هم مصداقي از چنين انسان‌هايي بود تا در بزنگاه بي‌تفاوت بودن و عمل كردن، دست از تمام دلبستگي‌ها و وابستگي‌هايش بشويد تا خودش را در ميدان نبرد محك بزند. شهيد ستوان دوم پاسدار «مسلم نصر» از اعضاي تيپ هوابرد 33 المهدي پاييز سال گذشته براي دفاع از حريم اهل بيت(ع) راهي سوريه شد و در نبرد با تروريست‌هاي تكفيري در حومه شهر حلب به شهادت رسيد. از اين شهيد جهرمي دختري پنج ساله به نام مبينا به يادگار مانده است. همسر شهيد فاطمه نصر در گفت‌وگو با «جوان» با مروري بر خاطرات گذشته از همسرش مي‌گويد.
در اولين آشنايي و صحبت‌هايتان شهيد مسلم نصر را چگونه آدمي ديديد كه حاضر شديد براي تشكيل زندگي مشترك جواب مثبت به ايشان بدهيد؟
من با آقا مسلم نسبت خانوادگي دوري داشتيم ولي چون ايشان خيلي اهل رفت و آمد نبود كمتر به خانه اقوام دورتر مي‌رفت. زماني كه من را به او معرفي كردند چند سالي بود كه دانشكده افسري مي‌رفت. مسلم را از طريق خانواده به من معرفي كردند و من چند سالي آقا مسلم را نديده بودم تا شبي كه به خواستگاري‌ام آمد. از شناختي قبلي و صحبت‌هاي ديگران اطلاعات كمي از او داشتم. خيلي ساكت و آرام نشسته بود و تمام مدت سرش پايين بود و يك بار بالا هم نمي‌آورد. خيلي مأخوذ به حيا بود. روز خواستگاري صحبت‌هايش درباره شغلش بود. مي‌گفت دوست دارم كسي كه مي‌خواهد وارد زندگي‌ام شود با شغلم آشنا شود و بداند شغلم به چه شكل است تا فردا از اين بابت اعتراضي نكند. توضيح داد شغلش نظامي است، ممكن است به مأموريت‌هاي چند هفته‌اي برود و شايد شب‌ها دير به خانه بيايد يا هر زمان كه با او تماس بگيرند بايد آماده رفتن باشد و مسئول شب بايستد و سعي مي‌كرد با ذكر جزئيات تمام مسائل و سختي‌هايش كارش را بگويد. آن روز بيشتر درباره شغلش صحبت كرد تا مشخصات خودش. من هم شغل نظامي خيلي دوست داشتم و مخالفتي با كارش نداشتم.
از نظر ويژگي‌هاي اخلاقي چطور آدمي بودند؟
خصوصيات اخلاقي، رفتاري و اعتقادي‌اش مثل نماز خواندن خيلي برايم مهم بود. همه خصوصياتي را كه مدنظرم بود، داشت. هميشه آرام و ساكت بود. در خانه با من و دخترمان مبينا شوخي مي‌كرد ولي در جمع‌هاي خانوادگي اصلاً اينطور نبود و هميشه ساكت بود. اگر كسي مشغول صحبت مي‌شد شروع به صحبت مي‌كرد ولي اگر كسي نبود اگر يك روز هم مي‌گذشت و كسي سؤالي نمي‌پرسيد هيچ چيزي نمي‌گفت. نماز خواندنش هميشه اول وقت بود. نماز شبش هيچ وقت ترك نمي‌شد. هميشه با وضو بود و شب‌ها هم با وضو مي‌خوابيد. به خانواده خودش و من احترام زيادي مي‌گذاشت. احترام بسيار زيادي هم به دخترمان مي‌گذاشت. شدت احترامش به مبينا به قدري زياد بود كه گاهي من اعتراض مي‌كردم و مي‌گفتم با اين شدتي كه احترام مي‌گذاري مبينا را لوس مي‌كني. در جواب مي‌گفت بچه تا هفت سال هر چه خواست بايد بگويي چشم، نگران نباش بچه لوس نمي‌شود.
شما كه حساسيت خاصي به شغل‌شان نداشتيد در رابطه با سوريه رفتن‌شان هم مشكلي نداشتيد؟
مبينا خيلي به پدرش وابسته بود. شب‌هايي كه مسئول شب بود و مي‌دانست پدرش به خانه نمي‌آيد بهانه مي‌گرفت. به قدري بيقرار مي‌شد كه نمي‌توانستم در خانه نگهش دارم و بايد او را به بيرون مي‌بردم تا روز به تاريكي برسد. هنگامي كه آقا مسلم مي‌خواست به مأموريت برود خيلي استرس داشتم. بيشتر نگران مبينا بودم كه اذيت مي‌شود. خودش اين شرايط را درك مي‌كرد و به همين خاطر زماني كه مي‌خواست به سوريه برود چيزي به من نگفت. براي اينكه ما را به فكر نيندازد چيزي به من نگفت. روزي كه قرار بود اعزام شود با هم به پادگان رفتيم، گفت براي مأموريتي به اروميه مي‌رود و اگر گوشي‌اش خاموش بود نگران نشوم چون مشكلي پيش نخواهد آمد. پرسيدم چرا گوشي‌ات را مي‌خواهي خاموش كني؟ كه جواب داد آنجا لب مرز است و نمي‌توانيم به راحتي صحبت كنيم و با يك خط ديگر تماس مي‌گيرم. وقتي كه به تهران رفت برادرش گفت كه مسلم مي‌خواهد به سوريه برود. وقتي با خودش صحبت كردم، گريه مي‌كردم و با اعتراض مي‌‌گفتم چرا چيزي به من نگفتي كه جواب داد مي‌دانستم اگر بگويم اينطوري مي‌خواهي گريه كني و نمي‌خواستم تو را به فكر بيندازم و به همين خاطر چيزي نگفتم. با اين حال وقتي متوجه شدم باز هم خيلي مخالفت نكردم و فقط اعتراضم اين بود كه چرا به من نگفتي مي‌خواهي به سوريه بروي. احتمال زياد به اين فكر مي‌كرد كه اگر ما بفهميم اذيت مي‌شويم و نمي‌خواست ما را اذيت كند. هنگامي كه از آقا مسلم پرسيدم مأموريت‌تان چقدر طول مي‌كشد گفت خيلي طول نمي‌كشد و دو، سه هفته ‌ديگر مي‌آيم. همين هم شد و هفته سوم پيكرش را آوردند. خيلي طولي نكشيد و زمان زيادي آنجا نماند.
با اين توصيفات چطور توان دل كندن پيدا كردند؟
اواخر رفتارهايش خيلي تغيير كرده بود و تاحدودي متوجه اين موضوع شده بودم. مي‌فهميدم رفتارهايش تغيير كرده است. چند روز قبل از اعزامش ما را به شيراز برد و مبينا را براي گردش به همه جا برد. روزي كه داشت مي‌رفت آرام و قرار نداشت. از اين اتاق به آن اتاق مي‌رفت و در خانه مي‌گشت. مي‌رفت در حياط و بيقرار بود. من دليل اصلي اين رفتارش را نمي‌‌فهميدم. مي‌گفت نگرانم چيزي جا بگذارم و سعي مي‌كرد من متوجه چيزي نشوم.
متوجه دليل اين بيقراري‌شان نشديد؟
فكر مي‌كنم به او الهام شده بود كه از اين سفر بازگشتي نخواهد داشت و همين علت بيقراري‌اش بود. خودم هم قبل از رفتنش خيلي استرس داشتم در خانه كه مي‌نشستم دلم مي‌گرفت يا نگاهش كه مي‌كردم گريه‌ام مي‌گرفت. مي‌گفت چرا گريه مي‌كني جلوي مبينا گريه نكن؟ مي‌گفتم دليل اين استرس و رفتارم را نمي‌دانم. خودش هم سعي مي‌كرد استرسم بيشتر نشود.
با اين شدت دلبستگي و وابستگي الان دخترتان در نبود پدر چه كار مي‌كند؟
مبينا بهانه‌هايش خيلي زياد است ولي وقتي بهانه مي‌گيرد مي‌گويم اگر زياد بهانه بگيري بابايي از دستت ناراحت مي‌شود؛ اگر دختر خوبي باشي به بابايي مي‌گويم برايت كادو بياورد. برايش كادويي مي‌گيرم و زير بالشش مي‌گذارم. با اين كار خيلي آرام‌تر مي‌شود و مي‌گويد خيلي خوشحالم بابايي برايم كادو آورده است. برايش توضيح مي‌دهم شهدا زنده هستند و مي‌بينند و مي‌فهمند ما چه كار مي‌كنيم و اگر كار بدي انجام دهيم متوجه مي‌شوند. واقعاً هم همينطور است گاهي كه مبينا خيلي اذيتم مي‌كند و عصبي و ناراحت مي‌شوم شب خوابش را مي‌بينم كه مي‌گويد مي‌دانم مبينا بهانه مي‌گيرد و اذيت مي‌كند ولي تحمل كن  و مطمئن باش همه چيز درست مي‌شود. مبينا با قاب عكس پدرش صحبت مي‌كند و مي‌گويد برايم كادو بياور. خودش با خودش صحبت مي‌كند و من كه حرف‌هايش را مي‌شنوم، برايش كادو مي‌آورم.
شهيد نصر در اين مدت درباره شهادت و شهيد شدن با شما صحبت ‌كرده بودند؟
اصلاً درباره اين مسائل در خانه صحبت نمي‌كرد. يك بار هم نشد درباره شهادت صحبت كند. مي‌گفت شهيد كجا و ما كجا، اين حرف‌ها به ما نيامده است. خودش لياقت شهادت را در وجودش نمي‌ديد. هيچ موقع هم صحبت اين مسائل را نمي‌كرد. فكر كنم بابت اينكه نگران نشويم خيلي صحبت نمي‌كرد.
به نظرتان مهم‌ترين عاملي كه ايشان را به شهادت نزديك كرده، چه بود؟
هميشه نمازهاي شبش را با گريه مي‌خواند. در مأموريت و پادگان هم كه مسئول شب بود نماز شبش را مي‌خواند. هيچ موقع نديدم نماز شبش ترك شود. هميشه با وضو بود. به من هم مي‌گفت داري دستت را مي‌شوري وضو بگير و هميشه با وضو باش. آب وضويش را خشك نمي‌كرد. در كمك كردن به ديگران هم نمونه بود. حتي اگر دستش خيلي خالي بود و به او رو مي‌زدند نه نمي‌گفت. گاهي اوقات نمي‌گذاشت من متوجه كمك‌هايش شوم ولي به فكر همه بود. احترام زيادي به خانواده و پدر و مادرش مي‌گذاشت. پدر و مادر خودش با پدر و مادر من از لحاظ احترام گذاشتن برايش يكي بودند. شدت احترام گذاشتن به من و دخترمان به حدي بود كه در جمع‌هاي خانوادگي مي‌گفتند مسلم خيلي به زن و بچه‌اش مي‌رسد. اگر مبينا گريه مي‌كرد تا نيمه شب بغلش مي‌كرد و راه مي‌رفت تا خوابش ببرد. هيچ موقع نمي‌گفت من خسته هستم. خيلي صبور بود.
پدر و مادرخودشان از موضوع رفتن‌شان باخبر بودند؟
پدرشان به رحمت خدا رفته ولي مادرشان هم چيزي نمي‌دانست. در واقع به كسي چيزي نگفته بود و هيچ‌كس نمي‌دانست. اگر مادرشان هم مي‌فهميد مخالفتي نمي‌كرد. الان هم مخالفت و اعتراضي ندارد و به راهي كه پسرش رفته افتخار مي‌كند. با اين حال مادر است و شايد با زبان به فرزندش بگويد برو ولي باز از ته دل استرس دارد. روزهاي اول مي‌گفت نمي‌دانم چرا از وقتي بچه‌ام به مأموريت رفته، استرس دارم.
خبر شهادت را شنيديد، آمادگي داشتيد؟
نه اصلاً آمادگي شنيدن خبر شهادتش را نداشتم. روزهاي قبل از شهادتش استرس زيادي داشتم انگار منتظر خبري هستم ولي نه اينكه حتماً منتظر خبر شهادت باشم. مي‌گفتم حالا شايد زخمي شود. فكرم به شهادت نمي‌رسيد. روز شهادتش از صبح انگار ‌فهميده بودم اتفاقي برايش افتاده ولي نمي‌خواستم قبول كنم. هر كي هر چي مي‌گفت مي‌گفتم دروغ مي‌گوييد و مسلم سالم است. حتي پيكرش را كه ديدم مي‌گفتم خودش نيست و حتماً اشتباه شده. بستگان و دوستانش مي‌گفتند خودش بود و خودمان ديديم شهيد شده است. تا چند روز دوست نداشتم رفتنش را باور كنم. الان هم باور آنچناني ندارم كه نيست و نمي‌آيد.
الان زندگي ‌خودتان از روزهايي كه بودند و نيستند چقدر تغيير كرده است؟
با زندگي كنار آمده‌ام و مي‌سازم. ساعت‌هايي كه خانه مي‌آمد ناخودآگاه يادش مي‌افتم. روزهايي كه به خانه نمي‌آيد و من و دخترم دوتايي سفره مي‌اندازيم خيلي برايمان سخت است. هرچند در خانه حسش مي‌كنم، مثل روزهايي كه خانه بود و مشغول كارهايمان بوديم خيلي حسش مي‌كنم. اما همين كه نمي‌توانم درست ببينم و دلتنگش مي‌شوم خيلي برايم سخت است. بعضي اوقات مبينا دلتنگ پدرش مي‌شود كه خيلي برايم سخت است. مي‌گويد من خيلي دلم براي بابايي تنگ شده ولي به خوابم هم نمي‌آيد. اين موارد از هر چيزي برايم سخت‌تر ‌است.
در پايان اگر شهيد توصيه خاصي به شما يا دخترتان كرده بودند را برايمان بگوييد.
تأكيد و حساسيتش روي حجاب بود. تابستان‌ها جهرم خيلي گرم است و با اينكه مبينا دو سال و نيمه بود وقتي مي‌خواستيم بيرون برويم مي‌گفت بابايي روسري سرت كن و زماني كه من مي‌گفتم بچه اذيت مي‌شود و هوا گرم است، مي‌گفت هيچ وقت اين حرف را نگو اگر از همين حالا به داشتن حجاب عادت كند، ديگر تا آخر با حجاب خواهد بود و اگر الان عادت نكند فردا داشتن حجاب برايش سخت خواهد شد. دخترمان از همان دو سالگي چادري را كه يكي از اقوام برايش آورده بود سرش مي‌كرد و با پدرش بيرون مي‌رفت. در وصيتنامه‌اش هم تأكيد كرده فرزند و همسرم حجاب‌شان را رعايت كنند. خيلي روي حجاب تأكيد داشت. روي غيبت كردن هم خيلي حساس بود. اگر در جمعي مي‌نشستيم كه كسي داشت غيبت مي‌كرد اگر آن شخص آشنا بود و نمي‌توانست در جمع تذكر بدهد جمع را ترك مي‌كرد و جاي ديگري مي‌رفت. مي‌رفت تا نشنود چه مي‌گويند.


منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۸ آذر ۱۳۹۵ - ۲۱:۳۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن