تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):از دنیای شما سه چیز محبوب من است: 1- تلاوت قرآن 2- نگاه به چهره ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835210323




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت‌وگوی نیما حسنی‌نسب با حامد بهداد، درباره کودکی


واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: جنس رسوایی و بی‌آبرویی من جنس یک ادبیات کهن است هیچ ابایی ندارم که همین اول کار به صراحت و بدون ملاحظه‌کاری‌های معمول اعلام کنم که به نظرم بخش مهم و موثری از بازیگری سال‌های آیندة سینمای ایران با حامد بهداد شکل می‌گیرد و تعریف می‌شود. این‌که می‌گویم، اصلاً به این معنا نیست که کارش عالی‌ بوده یا مسیرش نقص و خطا ندارد. بیش‌تر منظورم این است که این پتانسیل بالقوه به دلایل مختلف و متنوعی وجود دارد و اگر بتواند از هفت‌خوان خطرات پیش‌رو و اما و اگرها و شرایط پیچیده این سینما به سلامت بگذرد، راهش را باز خواهد کرد و آن «اتفاق» خواهد افتاد. این گفت‌وگو در مقطع مهم و حساسی از مسیر حرفه‌ای حامد بهداد انجام شده؛ جایی که اسمش را می‌گذارم نقطة جهش یا ابتدای جادة اصلی. حرف‌ها و نکات مهمی هم که – شاید برای اولین و آخرین بار – در این گفت‌وگو مطرح شده، طیف متنوعی از این چالش‌های پیش رو و سوتفاهم‌های دردسرساز را نشانه گرفته است. تنوع اجراهای بهداد در سینمای این سال‌ها و محبوبیت فوق‌العاده‌ای که نشانه‌هایش را می‌شود از شکل عجیب و غریب اقبال و اشتیاق عمومی موقع حضورش در مراسم افتتاحیة «هفت دقیقه تا پاییز» تا نظرها و ابراز احساسات بسیار به او و جنس بازی‌اش در حوزة مجازی مثل کامنت‌ها و نظرات کاربران پرشمار سایت "سینمای ما" رصد کرد. به دلایل مختلف معتقدم این سایت رسانه‌ای‌ست با جامعة آماری درست و قابل اتکا که استناد به آن برای بررسی پدیده‌های سینمایی این روزها - در مقایسه با آمارهای دیگر - ضریب خطای پایین‌تری دارد. حامد بهداد پس از تمرین‌های مختلف و اتودهای جورواجور، حالا در لحظة استارت میدان اصلی مسابقه ایستاده است. سعی کردم این گفت‌وگو فضای پرسوتفاهمی را که رفتارها و روحیات خاصش در جامعة یکنواخت سینمایی ما ایجاد کرده، توضیح بدهد. حالا که متن نهایی گفت‌وگو را می‌خوانم، بیش‌تر مطمئن می‌شوم و می‌توانم بار دیگر تاکید کنم که حامد بهداد در بازیگری سال‌های آیندة این سینما چهرة مهم و موثر و تعیین‌کننده‌ای‌ خواهد بود. اگر خواندن این گفت‌وگو در قبول این ادعا مجاب‌تان نکرد، ناچاریم چند سالی در کنار هم منتظر بمانیم. می‌خواهم در این گفت‌وگو بپردازیم به ریشه‌ها و برسیم به این‌که حامد بهدادی که امروز به عنوان بازیگر می‌شناسیم، چه مسیری را طی کرده و از کجاها رد شده تا رسیده به الان و اولین نقطه عطف‌ها و لحظه‌های تعیین‌کننده کجاها بوده است؟ + بگذار از یک نقطه مهم شروع کنم که فکر می‌کنم به بحث‌مان مسیر درستی می‌دهد. با انقلاب 57 شرایط شغلی پدرم و به تبع‌اش زندگی خانوادگی ما هم مثل خیلی‌های دیگر به‌شدت به هم ریخت. پدرم در آن شرایط دیگر توان این که زندگی را در تهران ادامه بدهد نداشت و ما رفتیم نیشابور. اگر تهران می‌ماندیم و پدرم شغل دیگری دست‌وپا می‌کرد، اوضاع زندگی من خیلی بهتر می‌شد، اما شاید دیگر بازیگر نبودم. اگر هم بازیگر می‌شدم – که حالا فکر می‌کنم قطعاً می‌شدم – کیفیت کارم به این خوبی نبود. یعنی اگر این اتفاق در زندگی خانوادگی‌ برایت نمی‌افتاد، مسیرت به‌کلی تغییر می‌کرد و به سمت دیگری می‌رفت؟ + احتمال زیاد شرایط به شکلی جلو می‌رفت و مسیر زندگی ما طوری می‌شد که من زندگی را در جایی دیگر و به احتمال زیاد در خارج از کشور ادامه می‌دادم. وقتی از یک کلان‌شهر مثل تهران با همة ویژگی‌های خوب و بدش پرتاب شدی به شهر کوچک نیشابور با یک پیشینة تاریخی و دور از شرایط شهری پایتخت، این تناقض و تغییر بزرگ را چه‌طور با خودت حل کردی؟ + این وضعیت هیچ‌وقت حل نشد. به محضی که رفتم نیشابور، با دافعة شدید مردم شهرستان نسبت به تهرانی‌ها روبرو شدم. می‌دانی که اصولاً همة شهرستانی‌ها فکر می‌کنند مردم تهران حق آن‌ها را خورده‌اند. همان‌طور که پائین‌شهری‌ها فکر می‌کنند بالاشهری‌ها حق‌شان را خوردند. پس تو از همان ابتدای کودکی با موضوع اختلاف طبقاتی و مشکلاتش مواجه شدی؟ + جالب این‌که این اختلاف در اختلاف مالی ما و آن‌ها نبود، چون ما هم از نظر مالی شکل آن‌ها شده بودیم. تفاوت در رفتار و نوع لباس‌پوشیدن و تربیت من نسبت به هم‌سن و سال‌های نیشابوری‌ام دردسرساز می‌شد. من در تهران درست تربیت شده بودم، با من درست رفتار شده بود. با رسیدن به نیشابور شرایط عوض شد و حتی روش رفتار و مدل تربیتی پدر و مادرم هم با من تغییر کرد. مگر من چند سال‌ام بود که بتوانم این تغییرات را هضم کنم؟ من اولین کتک را در نیشابور از پدرم خوردم. آب‌وهوا و محیط روی رفتارها تاثیر گذاشته بود. آن‌جا ارتباطت با فیلم دیدن و سینما از چه طریقی بود؟ + آن موقع در نیشابور – و خیلی جاهای دیگر – کمیته بود و پاترول‌های کمیته سرچهارراه‌ها ماشین‌ها را می‌گشتند و دستگاه ویدئوی بتاماکس جرم بود. ما این ویدئوها را با بدبختی کرایه می‌کردیم و فیلم می‌دیدیم. مسیر عشق‌سینما تا جلوی دوربین را چه‌طور طی کردی؟ چه اتفاقی در این راه افتاد که به سمت اجرا و بازیگری کشیده شدی؟ + تو به دلیل کارت حتماً خیلی از فیلمسازها و بازیگرهای این سینما را دیدی و با آن‌ها معاشرت داشتی. قبول داری که خیلی‌ از خوب‌های‌شان بیش‌تر از این‌که خوانده باشند و درس گرفته باشند، همین‌طور مادرزادی سینماگرند؟ من را هم که مدتی‌ست می‌شناسی. قبول داری که من هم... انگار‌ داری می‌روی سراغ حرف‌های حامد بهدادی‌زدن! قرار است بعداً سر این ماجرا مفصل کل‌کل کنیم، ولی قبول دارم که غریزه در هنر و سینما حرف اول را می‌زند و اگر آن چیز ویژه را نداشته باشی امکان ندارد چیزی بشوی. بقیه‌اش زور زدن الکی و بی‌خودی‌ست. برگردیم به بحث اصلی؛ رفتید به نیشابور... + به محض‌ این‌که رسیدیم نیشابور، مادر من را در کلاس‌های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان ثبت‌نام کرد. نیشابور شهر عجیبی‌ست. خیلی از نیشابوری‌ها اهل شعر و شاعر‌ی‌اند و ساز می‌زنند و اغلب‌شان تاریخ می‌خوانند. همه‌شان به این‌که نیشابوری هستند مغرورند. چون اعتقاد دارند نیشابور پایتخت اصلی و مهم سرزمین ایران بزرگ بوده. + درست می‌گویند. در واقع تتمه رسوب فرهنگی ذهن تاریخی ما هنوز در آن شهر موجود است. من اگر هوای آن‌جا را تنفس نکرده بودم، به این درجه از توحش نمی‌رسیدم. این شیدایی و سرگشتگی، سودازدگی و بی‌پروایی میراث تاریخی چنین فضا و جغرافیایی‌ست. این چیزها را کم‌تر در جای دیگری می‌شود پیدا کرد. جنس رسوایی و بی‌آبرویی من جنس یک ادبیات کهن است که ذره ذره‌اش در خاک و هوای خراسان نهفته و بخشی از آن هم در من موجود است. انقلاب 57 و بعد از آن قطعنامة 598 دو بار زندگی خانوادگی ما را زیر و رو کرد. ما بعد از امضای قطعنامه هم دوباره با ورشکستگی مجبور شدیم به مشهد برویم؛ جایی‌که در آن دنیا آمده بودم. من یک خراسانی‌ام، از نوع مشهدی‌اش. جالب است که برخلاف خیلی از سینمایی‌ها که زادگاه و محل تولد و رشدشان را پنهان می‌کنند و همه به شکلی می‌خواهند تهرانی محسوب شوند، تو مدام به این قضیه اشاره و تاکید می‌کنی. + چون من مشخصات شوریدگی و سرگشتگی‌ام و پیشرفت درونی و بیرونی خودم را از این طول و عرض جغرافیایی به‌دست آوردم و این را هم مدیون سید محسن شهرنازدار هستم. کی هست؟ + آسید محسن شهرنازدار مردم‌شناس و دوست نزدیک من است که معماری و موسیقی نواحی را خوب می‌شناسد و در این زمینه‌ها کتاب دارد. من اغلب اطلاعات شفاهی‌ام را با او چک می‌کنم. در شرایطی که فرصت و امکان مطالعه کم شده، هر از گاهی سراغ‌اش می‌روم و سینه به سینه ازش یاد می‌گیرم. این دوست در این زمینه چه کمکی کرد؟ + در واقع به من تشر زد. من به دلیل محرومیت زیادی که در زندگی کشیدم و صدمه‌هایی که تحمل کردم، دوست نداشتم دربارة نیشابور و مشهد حرف بزنم. او بود که وقتی گفتم متاسفم که تهران نماندم و رفتم خراسان، برگشت به من گفت تو لیاقت نداری! چون همه جور جامع و مانع قبول‌اش داشتم و مدتی هم بود که خودم به نتیجة مشابهی رسیده بودم، منتظر یک اشاره و تلنگر اساسی بودم. این حرفش تلنگر جدی بود و بعد همه چیز تا ابد برایم حل شد. فهمیدم باید منت‌دار و وفادار خاک و جغرافیایی باشم که در آن پرورده شدم. چشم‌ام به این قضیه باز شد که چه جایی بهتر از خراسان؟ اگر موافقی برسیم به سینما و ورود به دنیای بازیگری. + من هنوز در نیشابور و کودکی و روزهای کانون می‌چرخم. زود ازش نگذریم. حیفم می‌آید. قبول. از همان‌جا ادامه بده و تعریف کن. چه کردی و چه چیزهایی یاد گرفتی؟ + گفتم که مردم عجیبی دارد این نیشابور. ما هر شب تفریح‌مان رفتن به جلسات شب شعر بود. آن‌جا همه شاعر بودند. تاریخ هم همین را می‌گوید که آن‌جا محل گذار تاریخی ادبیات است؛ از خیام و عطار و فردوسی تا مهدی اخوان ثالث، از هنرمند و ادیب و منتقد درجه هشتم تا بزرگان ادبیات و هنر یک جوری نسبتی با خراسان بزرگ دارند. پس چیزی برای یک هنرمند افتخارآمیزتر از این‌که خراسانی باشد؟ حضور در مراسم شب شعر برای یک نوجوان تفریح عجیبی‌ست... + من این را مدیون پدرم و خانوادة پدری هستم. شوهر عمة من جناب علیمردانی با آجرپزی رفیق بود که حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت. اسم آن آجرپز یغما بود... این یغمای خشت‌مال نیشابوری را می‌شناسم. + آره، یغمای خشت‌مال؛ خودش است. این یغما باغبان خانة ما بود و در باغچة ما گل می‌کاشت. خشت مالید یغما تا بدانندی شهان/ بی‌نیازی سکه بر گل می‌زد و بر زر نزد + بی‌نیازی سکه بر گل می‌زد و بر زر نزد... دمت گرم... چقدر خوشحالم که تو این بزرگ‌مرد را می‌شناسی و من شاهد دارم. خوشحالم که امروز این مصاحبه به این‌جاها رسید. یغما شب‌ به شب می‌آمد خانة ما و شعر می‌خواند. این‌ها گیر هر کسی نمی‌آید. آقای علیمردانی شوهرعمه‌ام می‌آوردش. چند وقت قبل که سر راه برگشتن از مشهد رفتم پیش‌اش چرتکه‌ای نشان من داد و گفت پدر خدابیامرزش با این چرتکه حساب کتاب گندم و جو کشاورزهایش را می‌کرده. گفتم این را بده به من. [به گوشة اتاقش اشاره می‌کند] ایناهاش این‌جاست، همین چرتکه است. اگر می‌بینی دارم نشانی یک چرتکة قدیمی را می‌دهم، اهل دل معنی‌اش را می‌فهمند. فضای خانوادگی آن دوران چه تاثیری در تو داشت؟ + ما یک فامیل بزرگ هستیم که هر هفته جمعه‌ها مثل یک مراسم آئینی دور هم جمع می‌شدیم و آش می‌پختیم. پدربزرگ من شعر خیلی حفظ بود. یک تفریح خانوادگی ما مشاعره‌کردن دور کرسی بود. جایی که بساط چای و تنقلات مادربزرگم که نور به قبرش ببارد، برقرار بود. تفریح ما چیستان و معما حل‌کردن بود. یک فضای کاملاً مودبانه و ادیبانه. عموی من استاد ادبیات دانشگاه مشهد بود و ادبیات در فضای خاندان پدری من موج می‌زد. من هنوز هم در مراسم‌های خانوادگی کسانی را می‌بینم که این پیوندهای خانوادگی دوباره ری‌کاوری و یادآوری می‌شود. برای همین شدیداً معتقدم فرد در دل خانواده و فضاهای خانوادگی تعریف و شارژ می‌شود، مثل یک سلول در یک تودة بزرگ. هنوز هم هر چند وقت یک‌بار همه را می‌بینم؛ گاهی بیش از یک بار در سال. این وحدت خانوادگی خدا را شکر کماکان حفظ شده است. به این‌جا نرسیدی که به عنوان حامد بهداد بازیگر معروف خودت را جدا کنی و تفاوت بدهی و دور بگیری؟ + نه بابا. کسی که با ریشه‌های خودش آشتی می‌کند، معلوم است که این‌جا هم با خودش و دیگران آشتی‌ست. کسی که فهمیده ژست به دادش نمی‌رسد، دروغ و فریب و کلک به فریادش نمی‌رسد، معلوم است که این‌جا هم راهی جز صداقت و خاکی‌بودن ندارد. ولی نگاه و رفتار آن‌ها باید فرق کرده باشد؟ + تا حدودی طبیعی‌ست، ولی حربه‌ای که برای یک‌دست شدن پیدا کردم این است که همیشه به‌شدت آن‌ها را می‌خندانم و شادشان می‌کنم. مجلش‌شان را گرم می‌کنم. نوجوان هم که بودم، مراسم جوک‌گفتن و خاطرات مسخره و ادای دیگران را درآوردن مال من بود و مادرم هم همیشه ناراحت و دل‌خور بود که چرا پسرش دلقک می‌شود! فقط خودم می‌دانستم که دارم تمرین بازیگری می‌کنم... الان می‌پرسم مادر چرا دیگر مثل آن روزها مهمانی نمی‌گیری و خانواده را دعوت نمی‌کنی؟ و جواب می‌دهد که خسته‌ام مادر، حوصله ندارم. اما من هنوز آبشخورم همان جا و همان روزهاست. می‌خواهی بگویی فرصت تجربه‌های این‌چنینی و درک محیط‌ها و فضاهایی که دیگر نیست، با رفتن به نیشابور برایت فراهم شد؟ + این در زندگی من یک نعمت بود. این را وقتی فهمیدم که عقده‌هایم را درمان کردم، وقتی موفق شدم، وقتی توانستم پول بدهم به روان‌کاو تا کمی دردم آرام بگیرد؛ رنج اختلاف طبقاتی و تفاوت چهره و لباس و لهجه و هزار کوفت و زهرمار دیگر که با اطرافیان داشتم و دارم. این را امروز می‌فهمم و می‌توانم بگویم چه خوب که مجبور شدیم برویم نیشابور و مشهد. خدا را شکر که فرصت شد چوب دست بگیرم و دیگ هلیم را چمبه بزنم. یاد گرفتم که برای نذر و ایام مذهبی قرآن و دعا را باید درست بخوانم. چه خوشبختم که پدرم به من نماز خواندن یاد داد و امروز اگر دلم بخواهد و احساس نیاز کنم، بلدم وضو بگیرم و نماز بخوانم... خوب بلدم. بخصوص که این برای همه واجب است و برای آرتیست واجب موکد. فشرده‌اش کنیم تا برسیم به سینما و بازی‌های تو. + ول‌شان کن! چه‌کار داریم به سینما و بازیگری؟ همین‌ها که بهتر است. دارم لذت می‌برم. پس برویم به همان روزها و کلاس‌های هنری کانون. آن‌جا کلاس تئاتر ثبت‌نام کردی؟ + نه، نمی‌دانم چرا مادرم دوست داشت من نقاشی و موسیقی یاد بگیرم. کلاس تئاتر را خودم یواشکی ثبت‌نام کردم. پدرم مدام برایم کتاب می‌خرید و چون خودش شاهنامه را از حفظ است، شب‌های زیادی برای من و برادرم شاهنامه خواند. الحمدلله رب العالمین که به این شکل با اجداد تاریخی اسطوره‌ای خودم آشنا شدم. من رستم و تهمتن می‌دانم یعنی چه و کورش و شاهان دیگر ایران را می‌شناسم. در آن دوره روی صحنه ‌ هم رفتی؟ + من از 9 سالگی روی صحنه بازیگر بودم. مردم برایم دست می‌زدند و بلیت می‌خریدند. هیچ یادم نمی‌رود بار اولی که وارد آن‌جا شدم. داشتند تست بازیگری می‌گرفتند. یک نفر قرار بود نقش باد را بازی کند که می‌آمد توی دشت و مونولوگی می‌گفت. می‌فهمیدم کسی که دارد برای نقش باد تست می‌دهد بد بازی می‌کند و اصلاً با حضورش روی صحنه باد نمی‌آید! رفتم جلو گفتم می‌شود نقش باد را بدهید من بازی کنم؟ نقش باد را جوری بازی کردم که معلم بازیگری‌ام شگفت‌زده شد و گفت بچه برایش دست بزنید. هیچ وقت آن روز را یادم نمی‌رود که همه برایم دست زدند. چه حسی داشتی؟ + حسی که امروز هم موقع بازی دارم. حسی که موقع تشویق مردم روز کاندیداشدن برای روز سوم در اختتامیه جشنواره داشتم... یا در مراسم فرش قرمز هفت دقیقه تا پائیز که مردم سالن را برای تو فرستاده بودند روی هوا؟ + حس آن مراسمی که سایت تو برگزار کرد فرق داشت، مثل حس حضور در جشنوارة کن با گربه‌های ایرانی. این‌ها فرق داشت. دلیلش را باید جداگانه توضیح بدهم. آن روز در آن مراسم و با آن فریادها و هیجان‌های مردم فهمیدم یک فضای سنگین از حب و علاقه و مهر دارد به سمت من هجوم می‌آورد و هیجان‌زده شدم. همان جا هم گفتم این بهترین مراسمی بوده که درش شرکت کردم. همان جا از خدا خواستم به من... به من... به تو لیاقت این جایگاه و این مهر را بدهد. + ممنون نیما که رودربایستی نکردی و درجا به این صراحت کلمة "لیاقت" را گفتی. دقیقاً خواستم که خدا به من لیاقت بدهد. می‌دانی چرا؟ چون این‌دفعه حس کردم این مهر و علاقه و تشویق‌ها بی‌واسطه است. آن‌جا مردم از روز سوم و بازی من خوش‌شان آمده بود و دست می‌زدند. این‌جا اما برای خود خود من دست می‌زدند نه نقش هفت دقیقه تا پائیز. نمی‌دانم توانستم توضیح درستی بدهم خب برگردیم به کانون و روزهای تئاتر و شروع بازیگری. + من از نه سالگی به شکل حرفه‌ای روی صحنه بودم، یعنی تا امروز می‌شود 29 سال. من الان درست 29 سال است دارم بازی می‌کنم و شاید برای همین است که حرف مفت توی کت‌ام نمی‌رود. من بچة دیروز و امروز بازیگری نیستم. برای همین حق خودم می‌دانم که بهترین باشم و برای معنی و حس هر دیالوگ و هر کلمه جلوی دوربین کار کنم. باید خوب بود، راه دیگری نداریم. از همان باد که در 9 سالگی شروع شد رسیدی به امروز. + مطمئن باش این باد تا توفان نشود و جایی را خراب نکند فایده‌ای ندارد! این باد هنوز در اول راه است. منبع : ماهنامه سینمایی همشهری




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 590]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن