واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: عشق به دختر همسايه عباس آقا را كربلايي كرد!
ماجراي مجيد سوزوكي فيلم اخراجيها را خيليهايمان ديدهايم. از يك عشق زميني شروع و به عشقي آسماني ختم شد. اما اين ماجرا تنها مختص شهيد مجيد خدمت نبود.
نویسنده : فريده موسوي
ماجراي مجيد سوزوكي فيلم اخراجيها را خيليهايمان ديدهايم. از يك عشق زميني شروع و به عشقي آسماني ختم شد. اما اين ماجرا تنها مختص شهيد مجيد خدمت نبود. بودند رزمندگاني كه قلبشان ميزبان عشق بود و نفس عشق عاقبت آنها را به سوي صاحب اصلي قلوب مؤمنان، يعني خداي بزرگ كشاند و شهيدشان كرد. شهيد عباس لطيفي يكي از همين عاشق پيشهها بود كه ماجراي زندگياش را از همسايههايم در كوچه شهيد طوماري شنيدم و براي پيدا كردن خانوادهاش به تكاپو افتادم. اما چون پدر و مادرش در قيد حيات نبودند و از خواهر و برادرانش هم خبري نيافتم، به ناچار سراغ دختردايياش ليلا فراهاني رفتم. دختر دايي دقايقي به گفت و گو با ما نشست و ماجراي عشق پسرعمهاش به دختر همسايه را برايمان تعريف كرد.
بالابلند سياه چشم
عباس پسرداييام بود. 17 سال بيشتر نداشت اما قد رشيد بود و چشمان سياه و نافذي داشت. عباس در يك خانواده پرجمعيت با هفت خواهر و برادر دنيا آمده بود. به خانه دايي بزرگش يعني پدر من هم خيلي رفت و آمد ميكرد و در همين آمد و شد عاشق دختر همسايهمان شد!
از آن روز به بعد عباس خيلي به دايياش سر ميزد! من و مادرم كه خودمان از جنس نساء بوديم، خوب ميدانستيم چرا پسرعمه زود به زود دلش براي ما تنگ ميشود! عباس هم تا ميتوانست به روي خودش نميآورد. اما عاقبت كاسه صبرش لبريز شد و حرف دلش را به مادرم گفت؛ «زن دايي من دختره رو ميخوام اگه ميشه برام خواستگاري برو». پسر عمه از مادر من ميخواست كه برايش خواستگاري برود. مادرم هم ميگفت: «چرا من بروم؟ خب برو از مادرت بخواه كه برات آستين بالا بزنه.»
بلوز سفيد
يادم است يك روز عباس بلوز سفيد يقه آخوندي با شلوار مشكي پوشيده بود. به اصطلاح آن زمان حسابي تيپ زده بود. بوي عطر و ادكلنش هم كه تا چند متر آن طرفتر ميآمد. به خانه ما آمد و با اصرار از مادرم خواست برايش خواستگاري برود. اما مادرم گفت اگر ميخواهي خواستگاري برويم، اول بايد سربازي بروي بعد. عباس هم كه انگار خيلي ناراحت شده بود، رفت و تا يك مدت پيدايش نشد. بعد فهميديم كه از لجش جبهه رفته است.
هواي جبهه
سه ماه بعد عباس از جبهه برگشت، اما اخلاقش از اين رو به آن رو شده بود. پدر و مادرش از برگشتن او خيلي خوشحال بودند. وقتي كه من و مادرم با او ملاقات كرديم، مادرم گفت: «عباس جان من گفتم برو سربازي نه اينكه داوطلبانه جبهه بروي. اگر طوريت ميشد، پدر و مادرت يقه من را ميگرفتند» فكر ميكردم شايد عباس اوقات تلخي كند و حرف تندي بزند. اما در كمال آرامش و با لبخند گفت «زن دايي جبهه جاي خيلي باصفايي است. يك لقه نان پيدا ميكني، ميخوري. پيدا نميكني، نميخوري و كسي گله و شكايت نميكند. من عاشق جبهه شدم. تنها عشق به آنجاست كه من را زنده نگه داشته است!»
عاشقي در شلمچه
باور كردني نبود كه عباس عشقش به دختر همسايه را به همين راحتي با عشق به جبهه پيوند زده باشد. بدون اينكه حرفي از خواستگاري مطرح كند، دوباره عزم جبهه كرد. قبل از رفتن، عمهام يعني مادر عباس خواب ديده بود كه پسرش سر ندارد. پدرم ميگفت: خواهر! خواب زن چپ است. اما خواب عمه اين بار چپ نبود. عباس در اول بهمن ماه 1365 در عمليات كربلاي5 و در منطقه شلمچه به شهادت رسيد. يك تركش به كمر و ديگري به قلبش اصابت كرده بود. قلب عباس مأمن عشق الهي شده بود و خدا ميدانست تير غمش را به كجاي او اصابت دهد. عباس لطيفي شهيد شده بود.
عشق جاي ديگري است
پسرعمه در وصيتنامهاش نوشته بود: عشق آن نيست كه شما در اين جهان جستوجو ميكنيد. عشق الهي يعني پرواز به سمت خداوند. براي دوست داشتنتان بجنگيد و مبارزه كنيد و غيرت به خرج دهيد. من عشق را دنبال كردم و به چيزي فراتر از عشق رسيدم. يعني به خداوند. . . همين نماز و روزهها باعث ميشود كه به عشق خداوند برسيد. ما مسلمانان عشق را عليوار دوست ميداريم و برايش زحمت ميكشيم. حتي ميجنگيم. . . من ميجنگم براي ناموسم. ناموس من ملتم است كه به خاطر آنها جنگيدم. اگر به شهادت رسيدم، بدانيد كه من عاشق هموطنانم بودم. والسلام.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۴
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 92]