تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1836013859
خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ از شکنجههای ساواک تا دیدار با گورباچف
واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران: خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ از شکنجههای ساواک تا دیدار با گورباچف
مرضیه دباغ اولین فرمانده سپاه غرب کشور بعد از انقلاب بود که در نابودی سازمانهایی نظیر کومله و حزب دموکرات کردستان نقش فعالی ایفا کرد.
به گزارش گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان، مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ (زادهٔ بیست و یکم خرداد هزار و سیصد و هجده در همدان) از مبارزان دیرین و السابقون السابقون انقلاب اسلامی و نمادی از زنان مسلمان فعال حاضر در همه عرصه های اجتماعی ایران بود.
وی که از بیماری قلبی رنج می برد، صبح امروز (27 آبان ماه) در بیمارستان خاتم الانبیاء(ص) دار فانی را وداع گفت.
محسن کاظمی، کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی را از طریق گفتوگو با وی و استفاده از منابع دیگر تدوین و تکمیل کرده است.
این کتاب با دستنوشتهای از خانم دباغ آغاز و پس از مقدمه و پیشگفتار در 5 فصل با عناوین "سریان"، "هجرت"، "امواج"، "سیاحت شرق" و "پیوستها" تنظیم شده است.
ماجراى قیام 15 خرداد 1342، تحصیل در محضر آیتالله سعیدى و شروع مبارزات، دستگیرى و شکنجه توسط عوامل شاه در سال 1352، هجرت به انگلستان، فعالیتهاى سیاسى در انگلیس، سوریه و لبنان، عزیمت به نوفل لوشاتو، فرماندهى سپاه همدان و عزیمت به مسکو براى ابلاغ پیام حضرت امام خمینی(ره) به میخائیل گورباچف از جمله محورهای موضوعی خاطرات مرضیه حدیدچی هستند.
به مناسبت رحلت این بانوی انقلابی، بخشی از خاطرات اش را که به نقل از خودش در کتاب خاطراتش نقل شده مرور میکنیم.
** با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!»
سال 1352 حدود 2 ماه از شکسته شدن محاصره خانه میگذشت، اما من هیچگاه از اندیشه لو رفتن و دستگیری فارغ نمیشدم. همسرم در این ایام چون در بازار مشکلاتی برایش پیش آمده بود به توصیه دیگر دوستانش در شرکت ملی ساختمان به عنوان حسابدار مشغول به کار شد و بیشتر ایام دور از خانه و در شهرستان به سر میبرد. او شبی پس از سه ماه دوری برای دیدن خانوادهاش آمده بود، من نیز تازه از سفر همدان برگشته بودم. چند روزی بود که به خاطر تولد بچه یکی از اقوام که خود در زندان بود به آنجا رفته بودم.
شبی که افراد خانواده دور هم جمع شده از احوال هم سخن میگفتیم ناگهان در خانه به صدا درآمد. دختر بزرگم رفت و در را باز کرد و آمد و گفت «مامان! پرویزخان آمده!» دریافتم که برای دستگیریام آمدهاند. شوهرم را به پشتبام فرستادم و گفتم «با تو کاری ندارند، به دنبال من آمدهاند، شما بالای سر بچهها بمانید!» پرویز و سایر مأموران از من خواستند که بدون سر و صدا همراهشان بروم. بچهها دورم جمع شده بودند و گریه و زاری راه انداختند و داد میزدند «مامان ما را کجا میبرید! مامان ما را نبرید!..».
ساواکیها می خواستند به هر نحوی که شده آنها را ساکت کنند، میگفتند «با مادرتان کاری نداریم، پاسخ چند سؤال را که داد برمیگردانیمش، شما تا شامتان را بخورید، او برمیگردد!» به محض خروج از خانه در کوچه به فرزند یکی از اقوام داماد بزرگم برخوردم و گفتم «برو به فلانی (که از مرتبطین گروه بود) بگو که مرا بردند. مراقب خانه ما باشد»، مأموری متوجه این گفتوگوی کوتاه شد جلو آمد و سرزنشم کرد که «چرا حرف زدی؟» گفتم «او سلام کرد و من جوابش را دادم حرفی با او نزدم» ماشینشان را نشان داد و گفت «زیادی حرف نزن، برو سوار شو!»
مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار میگیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم» هر چه میگذشت زمان به نفعشان نبود، بالاخره همانطور که من میخواستم شد.
به نزدیکیهای توپخانه (میدان امام خمینی) که رسیدیم، عینک دودی کاملاً ماتی به من دادند، گفتم «من عینکی نیستم» گفتند «عجب دیوانهای است این...!» خلاصه عینک را به چشمم زدم و حرفهای بیربطی میزدم، تا خودم را بیخبر نشان دهم و گفتم «آقا هر چه زودتر سؤالهای مرا بپرسید، باید زود برگردم، بچههایم هنوز شام نخوردهاند، صبح زود باید برای رفتن به مدرسه بلندشان کنم».
به کمیته مشترک رسیدیم، در کمیته فهمیدم ساواک اطلاعات زیادی از من در دست دارد، این که من با این تعداد بچه و مشکلات زیاد زندگی و با وجود زن بودنم دارای ارتباطات و فعالیتهای سیاسی گسترده بودم، حساسیتشان را بیشتر برمیانگیخت.
شکنجهها با سیلی و توهین و به تدریج با شلاق و باتوم و فحاشی جانفرسا شروع شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آنقدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده مجبور میکردند تا راه بروم که پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد، طاقتفرسا و جانکاه بود.
یک بار وقتی در اثر درد ضربات شلاق بیهوش شدم و دوباره چشم باز کردم، خودم را در داخل اتاقی که در آن یک میز و صندلی بود، دیدم. پشتم به شدت درد میکرد و زخمهایم میسوخت. از وحشت و ترس خود را به دیوار چسباندم تا اگر دوباره برای شکنجه آمدند، پشتم از ضربات شلاق درامان بماند؛ از شدت خستگی چشمهایم را نمیتوانستم باز کنم، صدای پایی شنیدم. چشمهایم را نیمه باز نگه داشتم، دیدم مأموری وارد شد ـ خدا عذابش را زیاد کند ـ چشمهایم را کاملاً بستم و به خدا توکل کردم.
مدتی ایستاد و رفت، طولی نکشید که دوباره بازگشت و باتومی در دست داشت؛ جلو آمد و مرا کتک زد؛ وحشی و نامتعادل به نظر میآمد، هر چه میپرسید اظهار بیاطلاعی میکردم. اثر باتوم برقی بر روی نقاط حساس بدن از جمله گوش، لب و دهان به قدری دردناک بود که کاملاً بیحس و بینفس میشدم.
** شکنجه گر سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد
یک مرتبه، مرا بر روی تختی خواباندند و دستها و پاهایم را از طرفین بستند، وقتی شکنجهگر وارد اتاق شد، سیگار روشنی بر لب داشت، بلافاصله آن را روی دستم خاموش کرد و همراه با ضجه و ناله من به مسخره گفت «آخ! سیگارم خامومش شد!» و دوباره سیگار دیگری روشن کرد، این بار آن را بر روی جاهای حساس بدنم خاموش کرد که از تمام سلولهایم درد برخواست.
حدود 16 روز از بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثتآمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمیآورند زهی خیال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه سایر دانشآموزان مدرسه به کارهای هنری و جمعی میپرداخت. او سرودها و اشعاری را که از رادیو عراق پخش میشد با دوستانش جمعآوری کرده و در دفترچهاش نوشته بود. این دفترچه پس از دستگیری من و هنگام تفتیش و بازرسی خانه، به دست مأموران افتاده بود و این بهانهای برای دستگیریش شده بود.
شب اول، آن محیط برای رضوانه خیلی وحشتناک و خوفآور بود، دایم به خود میلرزید و دستش را به دستان من میفشرد. البته من نیز دست کمی از او نداشتم، ولی بایستی برای حفظ روحیه دخترم خودم را استوار و مسلط نشان میدادم تا او بتواند در برابر شکنجههایی که در روزهای بعد پیش رویش بود دوام بیاورد و خود را نبازد.
مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلقآویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از اینرو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند.
جلادان کمیته در ادامه کارهای کثیفشان، چند موش در سلول رها کردند که دخترم میترسید و وحشت میکرد و خودش را به من میچسباند و میگریست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان میدادند و از در و دیوار بالا و پایین میرفتند.
در آن شرایط و اوضاع، بایستی به دخترم دلداری میدادم ولی به دلیل ترس از میکروفنهای کار گذاشته شده و شنیدن حرفهایمان، پتو را به سر میکشیدیم و به بهانه خوابیدن، در همان وضعیت خیلی آهسته و آرام برایش صحبت میکردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.
آن شب دهشتناک به سختی گذشت. صبح هر دوی ما را برای بازجویی و شکنجه بردند چون پتو به سر داشتیم، خندههای تمسخرآمیز و متلکها شروع شد، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!... پتو پتویی!» و ... یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره میکردند.
وقتی از کارها و وحشیبازیهایشان نتیجه نگرفتند، ما را از هم جدا کردند. لحظاتی بعد صدای جیغ و فریادهای دلخراش رضوانه همه جا را فراگرفت. به خود میلرزیدم، بغضم ترکید و گریستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش برای رضوانه، تحمل در برابر این همه شدت و سبعیت التماس کردم. با وجود این همه شکنجه، رضوانه چیزی نداشت که بگوید. برای من هم همه چیز پایان یافته بود و از خدا شهادت را طلب میکردم.
رفته رفته زخمها و جراحتهای من عفونت کرد و بوی مشمئز کننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طوری که ماموران تحمل ایستادن در آن سلول را نداشتند. ماموران که از مقاومت ما عصبانی بودند، شبی آمدند و با درنده خویی رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثههای من راه به جایی نبرد. دیگر تاب و توانی برایم نمانده بود.
**هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچکس، هیچکس! چون مارگزیدهای به خود میپیچیدم
نگران و مشوش ثانیهها را سپری میکردم. برایم زمان چه سخت و سنگین در گذر بود. بیقرار و بیتاب در آن سلول یکونیممتری این طرف و آن طرف میشدم و هرازگاهی از سوراخ کوچک [دریچه] روی در، راهرو را نگاه میکردم. کسی متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه کسی را بردند؟! چه کسی را آوردند؟! هیچ برای ما مشخص نبود. برای هیچکس، هیچکس! چون مارگزیدهای به خود میپیچیدم.
صدای جیغها و نالههای جگرسوز رضوانه قطع نمیشد. سکوت شب هم فریادها را به جایی نمیرساند. ناگهان همه صداها قطع شد... خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس کشیدنم را بند آورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح که چون مرغی پرکنده هنوز خود را به در و دیوار سلول میزدم. ... صدای زنجیر در را شنیدم... به طرف سلول خیز برداشتم. وای خدایا این رضوانه است که تکه پاره با بدنی مجروح، خونین، دو مامور او را کشان کشان بر روی زمین میآورند. آن قطعه گوشت که به سوی زمینها رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه که در توان داشتم، به در کوفتم و فریاد کشیدم، آن چنان که کنگره آسمان به لرزه درآمد، هر چه که به دستم میرسید دندان میکشیدم، آنقدر جیغ زدم که بعید میدانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده و همچنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطلهای آبی که بر روی او میپاشند، او را به هوش نمیآورد و بیدارش نمیکند؛ دیگر دیوانه شدم، سر و تن و مشت و لگد بر هر چیز و همه جا میکوفتم، فکر میکنم زبانم بریده بود که خون از دهانم میآمد؛ دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم، بهتزده به جسم بیجان دخترم از آن سوراخ در مینگریستم... ولی هنوز از قلبم شرحه شرحه خون میجوشید.
ساعت 7 صبح آمدند و پیکر بیجانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم میکرد، چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی میشد، به هر چیز چنگ میزدم و سهمگین به در میکوفتم و فریاد میزدم: «مرا هم ببرید! میخواهم پیش بچهام بروم! او را چه کردید؟ قاتلها! جنایتکارها و...» در همین حیص و بیص صوت زیبای تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «واستعینوا بالصبر والصلوة و انها لکبیره الّا علیالخاشعین». آب سردی بر این تنوره گُر گرفته ریخته شد، صوت قرآن چنان زیبا خوانده میشد که گویی خدا خود سخن میگفت و خطابم قرار میداد و مرا به صبر و نماز فرامیخواند.
بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا، صدای آیتالله ربانی شیرازی بود که خیلی سوزناک دلداریم میداد.
** خاطره ای از دوران نمایندگی مرضیه دباغ
در دوره دوم نمایندگی مجلس برای حل مشکلات اقتصادی چند خانواده، هر ماه مبلغی به آنها کمک میکردم. وقتی دوره نمایندگی ام به پایان رسید، دیگر پولی نداشتم به آنها کمک کنم. شبها وقتی که بچهها و همسرم میخوابیدند، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی میرفتم و مسافرکشی میکردم. البته فقط افرادی که با خانواده بودند را سوار ماشین میکردم»
خانم دباغ پس از آزادی تحت عمل جراحی قرارمی گیرد و از مرگ نجات می یابد و پس از چند ماه دوباره دستگیر و زندانی می شود. در این دوره از زندان به تقابل ایدئوژیک با گروه های مارکسیستی برمی خیزد و زنان مسلمان زندانی را پیرامون خود جمع می کند. دباغ در1353 برای ادامه مبارزاتش به خارج از کشور می رود و تا پیروزی انقلاب اسلامی در هجرت به سر می برد. وی در پایگاه های نظامی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزش های رزمی و چریکی را طی کرد. با گروه روحانیت مبارز خارج از کشور زیر نظر شهید محمد منتظری فعالیت می کرد. پایگاه و مرکز فعالیت این گروه در لبنان و سوریه بود و خانم دباغ به سبب ماموریت ها و برنامه های گروه به کشورهای مختلفی از جمله عربستان، انگلیس، فرانسه و عراق تردد داشت. در بسیاری از حرکت ها و فعالیت های مبارزان در خارج از کشور راهپیمایی ها، تظاهرات و اعتصابات شرکت فعال داشت. دباغ پس از هجرت امام به پاریس در سال1357 به خیل یاران ایشان پیوست و وظایف اندرونی بیت امام را به عهده گرفت و لحظاتی گرانمایه را برای خود رقم زد.
مرضیه حدیدچی در خارج از کشور با عناوین خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی و خواهر طاهره شناخته می شد. اکنون عنوان طاهره دباغ برای او به یادگار مانده است.
طاهره دباغ پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کشور بازگشت و در مصدر بسیاری از امور از جمله: فرماندهی سپاه همدان و مسئولیت بسیج خواهران قرارگرفت، و سه دوره نماینده مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی بود. علاوه بر آن در دانشگاه علم و صنعت ایران و مدرسه عالی شهید مطهری به تدریس پرداخته است و اکنون قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی است.
**خاطره ای از دیدار دباغ با گورباچف
مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ پیشتر در گفت و گویی بخشی از خاطراتش در دوران نمایندگی مجلس و همچنین دیدار با گورباچف را اینگونه تشریح کرده بود: «پس از مجلس پنجم بنده حقوقی دریافت نمیکردم و حقوق ناچیزی بهعنوان مستمری بازنشستگی دریافت میکردم. با این وجود باید دو خانواده را هم سرپرستی میکردم. بهدلیل اینکه این حقوق کفایت نمیکرد، شبها با ماشینم مسافرکشی میکردم. وقتی این خبر پخش شد، آقا (رهبر معظم انقلاب) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند: خرج این سه خانه را بنده میدهم و شما دیگر حق ندارید مسافرکشی کنید.»
وی در مورد دیدارش با گورباچف، اظهار کرده بود که «بنده مسئولیت زندانها را داشتم و وارد زندان کچویی شدم که به خانمهای زندانی سرکشی داشته باشم. از دفتر اعلام شد: حاج احمد آقا از جماران دنبال شما هستند. با ایشان تماس گرفتم و ایشان گفتند: امام برای گورباچف نامهای دارند که از بین خانمها شما را انتخاب کردهاند و از بین آقایان هم آقای جوادی آملی و جواد لاریجانی را انتخاب کردهاند تا این نامه را به گورباچف برسانید؛ بنده استخاره کردم تا ببینم این کار را بپذیرم یا خیر که استخاره خوب آمد. به جماران رفتم و حاج احمد آقا گفتند: آماده باشید هروقت امام دستور دادند به شوروی خواهید رفت. وقتی به فرودگاه رفتیم حاج احمدآقا آمد و گفت: وصیتنامههایتان را بنویسید، امام فرمودهاند ممکن است آمریکاییها هواپیمایتان را بزنند یا مجبورتان کنند در اسرائیل فرود بیایید، شاید هم روسها اجازه بازگشت ندهند. در نهایت رفتیم و واقعاً هم جای بسیار مخوفی برای ما در نظر گرفته شده بود. هفت ماه از این موضوع نگذشته بود که آیتالله موسوی اردبیلی اعلام کرد جوانان مسلمان ِآزادشده شوروی برای ماه مبارک رمضان نیاز به قرآن دارند. هرکس قرآن اضافی دارد به ما برساند تا ما برای این افراد ارسال کنیم.»
۲۷ آبان ۱۳۹۵ - ۲۰:۴۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[مشاهده در: www.yjc.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 248]
صفحات پیشنهادی
خاطرات مرضیه حدیدچی از شکنجههای ساواک تا دیدار با گورباچف
خاطرات مرضیه حدیدچی از شکنجههای ساواک تا دیدار با گورباچف مرضیه دباغ اولین فرمانده سپاه غرب کشور بعد از انقلاب بود که در نابودی سازمانهایی نظیر کومله و حزب دموکرات کردستان نقش فعالی ایفا کرد به گزارش گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان مرضیه حدیدچی معروف به طاهره دباغ زادهٔ بیسآیتالله هاشمی درگذشت مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت
در پیامی آیتالله هاشمی درگذشت مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام درگذشت خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت به گزارش ایلنا متن پیام آیتالله هاشمی رفسنجانی به این شرح است «انالله و اناالیه راجعون» درگذشت خانم مرضیه حدیدچی دباغ باعث تاسپیام تسلیت سید حسن خمینی به مناسبت درگذشت مرضیه حدیدچی دباغ
پیام تسلیت سید حسن خمینی به مناسبت درگذشت مرضیه حدیدچی دباغتاریخ انتشار پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۲ ۵۴ در پی درگذشت خانم مرضیه حدیدچی دباغ یادگار گرامی امام پیام تسلیتی را صادر کرد به گزارش جماران متن این پیام در پی می آید بسمه تعالى با کمال تأسف خبر درگذشت بانوى مبارز و امرضیه حدیدچی دباغ درگذشت
خبرگزاری میزان مرضیه حدیدچی دباغ اولین فرمانده سپاه منطقه غرب کشور در بیمارستان خاتمالانبیاء درگذشت مرضیه حدیدچی که فعالیتهای سیاسی خود را تقریبا از سال 1346 با پخش و توزیع اعلامیه آغاز کرده بود در سال 1353 توسط ساواک دستگیر و به همراه دختر نوجوانش رضوانه به زندان افتادسپاه درگذشت مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت
سپاه درگذشت مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی در پیامی درگذشت بانوی انقلابی و ولایتمدار مرحومه مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت به گزارش حوزه دفاعی امنیتی گروه سیاسی باشگاه خبرنگران جوان به نقل از سپاه نیوز در پی درگذشت مرحومه خانم مرضیه حدیدچی دبامرضیه حدیدچی دباغ کیست
مرضیه حدیدچی دباغ کیست مرضیه حدیدچی دباغ صبح امروز پس از گذراندن دوره ای بیماری درگذشت به گزارش خبرنگار گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان مرضیه حدیدچی دباغ صبح امروز پس از گذراندن دوره ای بیماری درگذشت مرضیه حدیدچی که فعالیتهای سیاسی خود را تقریبا از سال 1346 با پخش و توزیع امرضیه حدیدچی دباغ درگذشت+ فیلم
مرضیه حدیدچی دباغ درگذشت فیلم خانم مرضیه حدیدچی دباغ از مبارزان پیشگام نهضت اسلامی صبح امروز پس از گذراندن دوره ای بیماری درگذشت به گزارش حوزه احزاب و تشکلهای گروه سیاسی باشگاه خبرنگاران جوان خانم مرضیه حدیدچی دباغ از مبارزان پیشگام نهضت اسلامی صبح امروز پس از گذراندن دوره ایرهبر انقلاب درگذشت خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفتند
رهبر انقلاب درگذشت خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفتند رهبر معظم انقلاب اسلامی درگذشت بانوی مبارز و انقلابیِ خستگی ناپذیر خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفتند به گزارش نامه نیوز به نقل از پایگاه اطلاعرسانی دفتر مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامیرییسجمهور درگذشت مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت
رییسجمهور درگذشت مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت روحانی در پیامی درگذشت بانوی مومنه خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفت و از درگاه خداوند سبحان برای آن مرحومه رحمت و رضوان و برای عموم بازماندگان صبر و اجر مسئلت کرد به گزارش حوزه دولت گروه سیاسی باشگاه خبرنگارارهبر معظم انقلاب درگذشت خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفتند
در پیامی رهبر معظم انقلاب درگذشت خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفتند رهبر معظم انقلاب اسلامی با صدور پیامی درگذشت بانوی مبارز و انقلابیِ خستگی ناپذیر خانم مرضیه حدیدچی دباغ را تسلیت گفتند به گزارش ایلنا متن پیام حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی به شرح زیر-
سیاسی
پربازدیدترینها