تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):كسى كه بر باطل سوار شود، مَركبش او را ذليل خواهد كرد. كسى كه از راه حق منحرف شود ر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817013672




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

رئيس شهرباني شيراز گفت «‌كار دربار تمام است»


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: رئيس شهرباني شيراز گفت «‌كار دربار تمام است»
شهيد محراب آيت‌الله حاج سيد‌عبدالحسين دستغيب از پيشگامان عرفان و جهاد در شهر شيراز، در دوران معاصر به شمار مي‌رود.
نویسنده : محمدرضا کائینی 

رئيس شهرباني شيراز گفت «‌كار دربار تمام است»
شهيد محراب آيت‌الله حاج سيد‌عبدالحسين دستغيب از پيشگامان عرفان و جهاد در شهر شيراز، در دوران معاصر به شمار مي‌رود. آن عالم گرانمايه در پي مبارزات پيگير خويش از آغاز نهضت امام خميني، پس از نخستين دهه از محرم سال 1343. ش دستگير و به تهران منتقل شد. در رواياتي كه پيش رو داريد، اين واقعه تاريخي از زبان نزديكان آن شهيد گرانمايه گزارش شده است. اميد آنكه مقبول افتد.
 
حجت‌الاسلام والمسلمين سيد‌محمد‌مهدي دستغيب: با ته قنداق تفنگ به شقيقه‌ام زدند و بي‌هوش شدم!

رئيس شهرباني شيراز گفت «‌كار دربار تمام است»
مرحوم حجت‌الاسلام ‌المسلمین سید محمد مهدی دستغیب برادر كوچك‌تر شهيد آيت‌الله سيد عبدالحسين دستغيب، از جمله كساني است كه تقريباً همراه با آن بزرگوار و پس از دهه اول محرم سال 1342 دستگير و به تهران منتقل شد. وي كه از نزديك شاهد ضرب و شتم برادر و خواهر و نيز خانواده شهيد دستغيب توسط مأموران ساواك بوده، برخي مشاهدات خويش را بدين سان نقل مي‌كند:
«يادم هست محرم بود و مردم جوشش بيشتري يافته بودند، به طوري‌كه در شب عاشورا ديگر در مسجد جامع با وجود شبستان‌ها و صحن وسيع، براي جمعيت جا نبود و مجلس را در مسجد نو گذاشتند و تمام صحن وسيع آن از جمعيت موج مي‌زد. شهيد آيت‌الله دستغيب در آن شب چنان دستگاه را كوبيدند كه رئيس وقت شهرباني گفت: «كار دربار تمام است!» در اين هنگام خبر رسيد كه امام را در قم دستگير كرده‌اند. فردا يا پس‌فردا بود كه مجلسي در مسجد جامع گرفته شد و مردم را آگاه كردند. دستگاه بلافاصله حكومت نظامي برقرار كرد. مغازه‌ها بسته شدند و مردم از خانه‌ها بيرون ريختند. خيابان‌ها مملو از جمعيت بود. نظامي‌ها هم تيراندازي مي‌كردند كه خواهرزاده ما كه 13سال بيشتر نداشت، وقتي از مدرسه برمي‌گشت، نزديكي شاه‌چراغ تير خورد و شهيد شد. آن روز تعدادي شهيد شدند. با دستگيري امام و سخنراني شهيد دستغيب، متوجه شديم كه افراد نزديك به امام قطعاً دستگير خواهند شد و از آنجا كه شهيد دستغيب در استان فارس پرچمدار مبارزه بودند، اين احتمال در مورد ايشان قوي‌تر از همه بود. عده‌اي از جوان‌هاي مبارز، اطراف خانه ايشان ايستادند تا محافظت كنند. يك شب كماندوها حمله كردند.

اطراف خانه پر از جمعيت بود. محرم بود و يادم هست كه هوا خيلي سرد بود. در خانه قفل بود و ما در خانه بوديم كه صداي تيراندازي را شنيديم. كماندوها با سر و صدا و هياهو، مردم را عقب زدند و آمدند. يادم نيست كه آيا كسي شهيد شد يا نه؟ ولي به هر حال عده‌اي را زخمي كردند، بعد در خانه را شكستند و به داخل خانه هجوم آوردند. ما از ترس اينكه آن بزرگوار را نكشند، ‌ايشان را پنهان كرديم! وارد خانه كه شدند، گمانم با ته قنداق تفنگ به شقيقه‌ام زدند كه بي‌هوش شدم و وقتي به خود آمدم كه ديدم مرا دارند مي‌برند! اندكي بعد آسيد‌محمد‌هاشم فرزند ايشان را هم زدند و بيرون آوردند و خانه را زير و رو كردند بلكه شهيد را پيدا كنند. زنان را هم زدند و از جمله همشيره را كه بازويش ورم كرده بود و مدتي بعد هم ناچار به جراحي شد تا لخته‌هاي خون را كه جذب نمي‌شد، بيرون بياورند! هنوز هم دست ايشان مجروح است و اذيت مي‌شوند. بعد شنيديم كه همشيره را هم برده بودند به شهرباني و تهديدش كرده بودند كه بگو برادرت كجاست؟ ايشان هم بروز نداده بود و كتكش زده بودند! بعد شهيد دستغيب به آنها پيغام دادند كه: اگر بازجويي نمي‌كنيد و مرا در زندان آزاد مي‌گذاريد، خود را تسليم مي‌كنم. آنها هم قول دادند و شهيد دستغيب آمدند و آنها هم بازجويي نكردند و ايشان را مستقيم به تهران فرستادند. بنده و آسيد محمدهاشم را هم بردند. ايشان اعتراض مي‌كرد و آنها هم او را مي‌زدند! من مي‌دانستم كه حرف زدن با اين اراذل و اوباش و يكي به دو كردن با آنها فايده ندارد، به‌خصوص كه مي‌ديدم به‌محض اينكه سيد‌محمدهاشم حرف مي‌زند، او را مي‌زنند!» (1)
 
حجت‌الاسلام والمسلمين سيد هاشم دستغيب: مأموران بانوان منزل را نيز به شدت كتك زدند!

رئيس شهرباني شيراز گفت «‌كار دربار تمام است»
مرحوم حجت‌الاسلام والمسلمين سيدمحمد‌هاشم دستغيب فرزند ارشد و همراه هميشگي شهيد محراب آيت‌الله دستغيب بود. وي در جريان دستگيري پدر، به دست مأموران ساواك مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مدت‌ها همراه با آن بزرگوار در زندان ِ تهران به سر برد. وي بعدها خاطره شب دستگيري پدر را اينگونه نگاشت:
«در شب نيمه خرداد سال 1342 مأمورين شاه و رنجرهاي مخصوص گارد از تهران به شيراز آمدند و به خانه پدر حمله كردند. ساعت حدود 3 بعد از نيمه شب بود و جمعيت مردم- كه احتمال چنين يورش وحشيانه‌اي را مي‌دادند- از سر شب در منزل، كوچه و مسجد مجاور مانده بودند و در برابر يورش مأموران مقاومت كردند و عده‌اي نيز آن مرحوم را به منزل همسايه بردند. مأموران كه از مقاومت سرسختانه مردم سخت عصباني شده بودند، با تيراندازي و ضرب و شتم، عده زيادي را مجروح كردند. از آن جمله خود بنده در اين ماجرا بر اثر ضربات لگدهاي مأموران، سه دندانم شكست و كمر و استخوان گونه راستم آسيب ديد كه آثارش هنوز پس از گذشت نزديك به ده‌ها سال، باقي است. مأموران كه از نيافتن ايشان احساس سرافكندگي مي‌كردند، عقده خودشان را با شكستن شيشه‌ها و در و پنجره‌ها و ضرب و شتم مردم بي‌دفاع حتي زن‌ها و كودكان تلافي كردند. فراموش نمي‌كنم دو برادرم را چگونه مضروب و مجروح كردند و خانم‌ها را چگونه كتك مي‌زدند كه جاي ضرباتشان در بدن علويه مادرم تا آخر عمرش پس از 15 سال باقي بود.
 
بعد از دو روز و تعطيل عمومي شيراز و كشتار عده‌اي از آن جمله همشيره‌زاده ايشان شهيد خليل دستغيب و بازداشت حدود 500 نفر از وابستگان و ارادتمندان معظم‌له توسط فرمانداري نظامي، ايشان به مقامات پيغام دادند: اگر به خاطر دست يافتن به من مردم را اين‌طور اذيت مي‌كنيد، حاضرم خودم را به دو شرط معرفي كنم؛ اول اينكه همه كساني كه زنداني شده‌اند آزاد شوند و دوم اينكه حاضر به تهران رفتن و محاكمه شدن نيستم. پاسخ دادند هر دو شرط را مي‌پذيريم، ولي شخص شاه مكرر دستور داده و بازخواست كرده است و چاره‌اي جز تهران رفتن نيست، اما به خاطر استراحتتان شما را با هواپيما مي‌فرستيم. استاندار وقت به اتفاق رئيس ساواك به خدمت ايشان مي‌روند و نامبرده را با يك فروند هواپيماي اختصاصي به تهران اعزام مي‌كنند‌.» (2)
مرحوم سيد محمدهاشم دستغيب كه پدر را پس از دستگيري در زندان ملاقات كرده، ماجراي اولين مواجهه خويش با آن بزرگوار را بدين شكل روايت كرده است: «خوب به خاطر دارم چهارمين روزي بود كه در سلول انفرادي عشرت‌آباد با حالت زار و نزار افتاده بودم، چشم راستم از آماس و برآمدگي صورت پوشيده و سياه شده بود. از درد كمر، دندان، استخوان گونه و پا، سخت در زحمت بودم. ناگهان صداي سرفه آشنايي توجهم را جلب كرد و با تكرار آن، يقين حاصل كردم پدرم را نيز آورده‌اند. فرداي آن روز مأمور ما عوض شد.

مأمور جديد نزدم آمد و آهسته گفت: «آقايي با اين خصوصيات به شما سلام رسانده و پيغام داده است: ناراحت نباش، من هم در كنار شما و نزديك شما هستم! پس از چند روز كه همه زندانيان را از سلول انفرادي در يك جا جمع كردند، آن وقت جريانات شيراز را برايم تعريف فرمود و مخصوصاً خدا را شكر مي‌كرد كه مرا به آن حال مي‌ديد، چون مي‌فرمود: اين‌طور كه به من گزارش دادند خيال نمي‌كردم از آن ضربات جان به در برده باشي! پس از آزادي از زندان، تا سه ماه ديگر تبعيد بوديم. فراموش نمي‌كنم در مراجعت به شيراز، مردم تا آباده به استقبال آمده بودند. در تمام شهرهاي مسير، غوغايي بر‌پا بود و مردم با شور و هيجان استقبال مي‌كردند. هنگام ظهر به مرودشت رسيديم و سيل ماشين از شيراز خيابان‌هاي مرودشت را فرا‌گرفته بود و هنگام حركت به گفته بعضي از مطلعين از مرودشت تا زرقان ماشين‌ها متصل بودند». (3)
 
بتول دستغيب: همه اهل خانه خون‌آلود بودند!

رئيس شهرباني شيراز گفت «‌كار دربار تمام است»
بانو بتول دستغيب فرزند شهيد آيت‌الله دستغيب و همسر مرحوم حجت الاسلام والمسلمين سيد‌عبدالله زبرجد، از جمله اعضاي خانواده دستغيب است كه شاهد حمله مأموران ساواك به منزل آن عالم مجاهد بوده است. اوپس از سال‌ها، جلوه‌هايي از خشونت و سبعيت گسيل‌شدگان رژيم شاه را بدين شكل بيان داشته است:
«در سال 42 من 10 سال داشتم. شبِ 15 خرداد، امام را دستگير كرده بودند. آمدند و به آقا خبر دادند. حاج‌آقا هر شب يك جا مجلس داشتند. آقايان علما را جمع مي‌كردند و هر هفته در يكي از مسجدها بود. اين‌ آخري‌ها شده بود هر شب و در مساجد جلسه داشتند. آن شب هم در مسجد گنج كنار منزل حاج‌آقا جلسه بود، خيلي هم شلوغ بود. همه آمدند و خوابيدند و دم در هم كساني مواظب بودند كه اگر قرار شد بيايند حاج‌آقا را بگيرند، متوجه شوند. يادم هست كه عموي من، حاج‌‌آقا‌مهدي، جاي پدر من خوابيدند. نصف شب با صداي تير بيدار شديم. من بچه بودم و خيلي ترسيدم. چادرم را سرم كردم و خواهرم را صدا زدم. بلند شدم و ديدم سربازها دارند برادرم، آسيد‌هاشم را مي‌زنند. مادرم او را مي‌كشيدند و مي‌گفتند: «چرا مي‌زنيد؟ خب ببريدش!» برادرم را مي‌كشيدند و مي‌گفتند: آقا كجاست؟‌ رفتار بسيار وحشتناك و خشني داشتند. همه را كتك زده بودند و همه خون‌آلود بودند. انگار كه يك گردان سرباز را‌ آنجا ريخته بودند.

من مي‌لرزيدم و به خيالم مي‌آمد كه قيامت شده است! همه مردهاي خانه و برادرهايم را گرفته بودند. يكي سرش شكسته و خون‌آلود بود و مادرم فرياد مي‌زدند كه: چرا اينها را مي‌زنيد؟ آنها هم دائماً فرياد مي‌زدند آقاي دستغيب كجاست؟ انگار كه آقا را خدا برده بود، چون يكي از آنها توي سينه خود آقا اسلحه كشيده بود و مي‌گفت: آقا كجاست؟ بعد آقا از ديوار سه متري پريده بودند پائين و هيچ باكي‌شان هم نشده بود و همان‌جا در خانه همسايه ماندند. مأموران درمنزل همه فاميل‌ها و حتي اطراف شيراز را دنبال آقا گشتند و پيدايشان نكردند و اين برايشان عقده شده بود و تمام مردها را بردند. بعد دائماً مي‌آمدند و در خانه حاج‌آقا مي‌ريختند. من بچه بودم و چادر مادرم را گرفته بودم و گريه مي‌كردم. مادرم مي‌گفتند: من نمي‌دانم آقا كجا هستند، ولي آنها اصرار داشتند كه شما مي‌دانيد». (4)

بتول دستغيب در ادامه روايت خود از وقايع نيمه خرداد، به تهاجمات بعدي مأموران ساواك به محل سكونت خود اشاره می‌کند و تلاش آنان براي دستگيري شهید آيت‌الله دستغيب را بدين گونه شرح مي‌دهد: «دفعه بعدي كه در منزل ما ريختند، ديگر كسي نمانده بود جز دكتر سيد‌محمد‌هادي كه آن موقع 14 سال بيشتر نداشت. گفتند: اين را هم مي‌بريم. مادرم گفتند ببريد. سياوشي، رئيس ساواك شيراز گفت: ما مي‌خواهيم با شما با احترام صحبت كنيم! مادرم گفتند: ما هم با احترام با شما حرف مي‌زنيم. شما چه ديني داريد؟ اگر مسيحي هستيد، به عيسي، اگر كليمي هستيد، به موسي، اگر بهايي هستيد به عباس افندي قسم كه نمي‌دانم آقا كجا هستند؟‌ چرا اين‌قدر اذيت مي‌كنيد؟ صبح شد و ما بچه‌ها را به منزل يكي از اقوام بردند. مادرم باردار بودند و به خاطر اين فشارها، بچه سقط شد! تمام بدن مادرمان، جاي كبودي داشت! از فرداي آن روز هم، در اطراف منزل ما دوربين كار گذاشته بودند. مادرم خيلي ناراحت بودند و شب تا صبح بيدار مي‌نشستند. دخترها و نوه‌ها همه بودند. من دائماً گريه مي‌كردم. از آن طرف هم خبر نداشتند پدرم كجا هستند؟ آقا يك نفر را دنبال مادرم فرستادند. دو روز بعد هم آقا را بردند كه شرحش خيلي مفصل است. مي‌خواهم بگويم كه در اين قضايا، مادر ما هم خيلي زحمت كشيدند». (5)
 
سيد‌بهاء‌الدين دستغيب: مردم تا مدت‌ها در خانه مي‌آمدند و احوال مي‌پرسيدند

رئيس شهرباني شيراز گفت «‌كار دربار تمام است»
مرحوم سيد‌بهاء‌الدين دستغيب كوچك‌ترين فرزند ذكور شهيد آيت‌الله دستغيب، به رغم آنكه به گاه دستگيري پدرپس از اولين دهه محرم سال 42، 10 سال بيشتر نداشته، در عين حال راوي وقايعي است كه درآن دوره بر خانواده‌اش رفته است. او به ياد مي‌آورد كه پس از دستگيري پدر، مردم علاقه‌مند، مدت‌ها به منزل آنان مراجعه و جوياي احوال پدر بوده‌اند: «در سال 43 يك روز صبح كه بيدار شديم، همشيره‌ها گفتند ديشب آمده‌اند و آقا را برده‌اند.

مرحوم مادر مي‌گفتند من به اينها خيلي نفرين كردم كه شما از لشكر شمر و يزيد هم بدتريد. به هرحال منظورم اين است كه مرحوم والده ما در دفاع از شهيد ضرب‌المثل بود، ولي اينكه تاريخ ازدواجشان كي بوده، نمي‌دانم. مي‌گفتند: پس از اينكه از نجف برگشتند، به ايشان گفته شد كه دخترشان ماه منير در سن 10، 12 سالگي از دنيا رفته. آن طور كه من شنيدم شهيد را به زندان عشر‌ت‌آباد تهران و بعد به زندان مشهد بردند، 7، 8 سال بيشتر نداشتم و چندان چيزي يادم نيست، ولي سال 42 را كاملاً يادم هست كه مردم تا مدت‌ها دم در خانه مي‌آمدند و احوال مي‌پرسيدند. حتي اسيرها را يادم هست، از جمله داماد ايشان مرحوم حاج‌محمد‌حسن سعادت و شهيد كه اينها را بردند زندان كريم‌خاني و خيلي هم صدمه ديدند. تا دوره پهلوي اينجا ارگ كريم‌خاني بوده كه در اين دوران، آن را تبديل كردند به زندان كه بيچاره كريم‌خان زند را بدنام كردند. اينها را به آنجا برده بودند و مردم موقع برگشت آنها استقبال باشكوهي كردند. مي‌گفتند: به دستور خود امام بوده كه استقبال شاياني از آنها بشود». (6)

پي‌نوشت‌ها:
1- ر. ك به:شاهدياران/يادنامه شهيد آيت‌الله دستغيب/گفت‌وگو با حجت‌الاسلام والمسلمين سيد محمد مهدي دستغيب
2- ر. ك به: يادنامه شهيد آيت‌الله دستغيب به قلم‌ حجت‌الاسلام والمسلمين سيد محمد هاشم دستغيب/از انتشارات كانون تربيت شيراز
3- ر. ك به:همان
4- ر. ك به:شاهد ياران/يادنامه شهيد آيت‌الله دستغيب/ گفت وگو بابتول دستغيب
5- ر. ك به:همان
6- ر. ك به:شاهد ياران/يادنامه شهيد آيت‌الله دستغيب/  گفت‌وگو با بهاء‌الدين دستغيب.


منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۴ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰:۵۳





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 80]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن