محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829490993
بخشهای خواندنی کتاب «میشکنم در شکن زلف یار»
واضح آرشیو وب فارسی:مهر: با مهر بخوانیم؛
بخشهای خواندنی کتاب «میشکنم در شکن زلف یار»
شناسهٔ خبر: 3770768 - جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۲
مجله مهر > گزارش ویژه
.jwplayer{ display: inline-block; } بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد. کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم. میتوانید بخش هایی از یک کتاب خواندنی را در مجله مهر بخوانید. مجله مهر- احسان سالمی:«میشکنم در شکن زلف یار» به قلم حسین سروقامت نویسنده و اندیشمند و محقق مسائل اجتماعی است. این کتاب چهارمین دفتر از مجموعه کتابهای پرسمان است که پیش از این به صورت جداگانه در قالب صفحه «جوانه» این مجموعه منتشر میشد و حالا باگردآوری آنها توسط حسین سروقامت، به عنوانی یک اثر جدا منتشر شده است.
این کتاب دربردارنده مجموعهای از نوشتههای داستانی کوتاه است که با نگاهی انتقادی به مسائل گوناگون اجتماع میپردازد. اغلب داستانهای کتاب برگرفته از حوادث و اتفاقی واقعی است که نویسنده با تیزهوشی و خلاقیت خود سعی کرده آنها را با زبانی شیرین و روان و جذاب برای مخاطب خود نقل کند و در دل روایت قصههای پندآموز خود به نکات اخلاقی مورد نظر خود اشاره کند.
علاوه براین دقت نویسنده کتاب در همراهی دو یا چند داستان و ترکیب آنها با هم برای رسیدن به نتیجه مورد نظر خود باعث شده تا برجذابیت داستانها افزوده شود.
این درحالی است که برخی از داستانهای نقل شده در کتاب از جمله مواردی هستند که شاید پیش از این مخاطبان این اثر بارها نمونههای مشابه آن را در کتابهای دیگر خوانده باشند و یا در آثار تلویزیونی و سینمایی داستانهایی مشابه آن را دیده باشند اما ابتکار نویسنده این اثر در ایجاد ارتباط میان این داستانها و اتصال آنها برای رسیدن به نتیجه اخلاقی نهفته شده باعث شده تا خروجی نهایی کار او با حفظ تازگی و جذابیت خود، تبدیل به اثری متفاوت از نمونههای مشابه خود شود.
این کتاب که با قیمت 9 هزار تومان و توسط نشر معارف راهی بازار نشر شده، از جمله آثاری است که در سری جدید مسابقه «بخون و ببر» برنامه خندوانه به مخاطبان معرفی شده و شما میتوانید با مطالعه آن علاوه بر استفاده از محتوای ارزشمند موجود در این اثر، در مسابقه «بخون و ببر» نیز شرکت کنید. با هم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
پرده اول: کاروان لندن این یکی کت و شلوار مشکی پوشیده، شال عزا به گردن انداخته، دیگ هم میزند...
آن یکی لباس مجلسی پوشیده، روسری سیاهی به سرافکنده، برنج آبکش میکند. اینجا رسم است که مردم با لباس پلوخوری پای دیگ و اجاق حاضر شوند؟ خدا داناست!
مهمان بود؛ اما نتوانست تعجب خویش را از دیدن این صحنه پنهان کند. تازه از ایران رسیده بود و رسم و رسوم اینجا، انگلستان، که روزی بریتانیای کبیرش میگفتند را نمیدانست!
هنگامی برتعجبش افزوده شد که فهمید این دو، زن و شوهرند. هر دو پزشک، مرد متخصص قلب و عروق، زن فوق تخصص زنان و زایمان!
... و اینگونه در مجلس حسینی خالص و بیریا عرق میریزند و کار میکنند.
چند روزی که گذشت، چیزهای تازهتری فهمید. حکایتی داشتند این زن و مرد. فهمدی هر دو اصالتاً اهل لندن هستند. هر دو مسیحی بودهاند. مرد زودتر از زن اسلام را پذیرفته و او همسر خویش را مسلمان کرده است!
خب... آمدهاند به جمع ما، خوش آمدهاند. این همه ارادت و شور و ایمان از کجا؟
تازه مسلمانان خارج کشور همه اینطورند؟ نه! قطعاً نه!
رمز و راز این ماجرا چیست؟ چیزهایی دیدهاند که ما ندیدهایم یا عنایت خاصی شامل حالشان شده است؟ از این دغدغهها و دلمشغولیها با بعضی سخن گفت. سیگنالی دریافت کرد... العاقل یکفیه الاشاره:
همه این آتشها زیر سرزن است. روزی مجالی یافت. خانم دکتر گوشهای نشسته بود به فکر. موقعیت را مناسب یافت. رفت و رمز این عشق را پرسید:
من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم. نماز و روزه و حج و جهاد و... همه را پذیرفتم. اما هرچه کردم نتوانستم دلم را مجاب کنم که بپذیرد واپسین منجی این دین، صدها سال عمر کند و سرانجام در هیئت جوانی زیبا که هیچ اثری از کهولت و پیری ندارد، ظهور کند...
بالاخره ما پزشک هستیم و دستمان در کار است، نه؟
گفت: چرا.
- دل را هم نمیشود به پذیرش چیزی وادار کرد. نه؟
- درست است.
سر در گریبان برد و قدری ساکت شد.
... تا ایام حج رسید و ما رهسپار شدیم. فکر کن تازه مسلمانی بخواهد باشکوهترین مظاهر این دین را به تماشا بنشیند. تمام وجودم میلرزید. بیاختیار اشک میریختم...
رفتم آبی به دست و صورتم بزنم و نفسی تازه کنم که کاروانم را گم کردم. هرم گرما چون تازیانهای بر بدنم فرود میآمد و من تاب آن همه گرما را نداشتم. هر چه بیشتر جستجو میکردم، کمتر مییافتم. با جمعیت از این سو به آن سو میرفتم. همچون قطرهای در بیابانی برهوت، دریا را میجوید.
کسی زبانم را نمیفهمید. از دور چادرهایی میدیدم شبیه به چادرهای «کاروان لندن»؛ با سرعت پیش میرفتم. نزدیک که میشدم، میدیدم نه، اشتباه کردهام. ساعتها به این در و آن میزدم. گرسنگی و تشنگی رنجم میداد. چنین وضعیتی اراده و اختیار را هم از من سلب کرده بود. واقعا نمیدانستم چه میکنم؟
دیگر آفتاب سوزان هم داشت کمکم سرزمین عرفات را ترک میکرد که گوشهای نشستم و هایهای شروع کردم به گریستن... خدایا من چه کنم؟ به که پناه ببرم؟
نمیدانم این کارِ اشک بود یا آن فریادِ عمیق ژرفای دل... که دیدم جوانی خوشسیما به سویم میآید. اشتباه نمیکردم. او جمعیت را کنار میزد و به سوی من میآمد. چهرهاش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و لهجه فصیح انگلیسی شروع کرد با من سخن گفتن.
فکر کن! من یک همزبان پیدا کرده بودم. از آنچه بر من گذشته بود، با او گفتم. گفت: بیا من قافلهات را به تو نشان دهم.
کمکم کرد و در آن سیل جمعیت به یاریام شتافت. قدری که پیش رفتیم، تابلوی «کاروان لندن» مرا در جای خود میخکوب کرد.
خدایا چه میبینم؟ چشمانم را مالیدم...
اشتباه نمیکردم. این کاروان من بود. با تمام وجود از او قدرانی کردم. وقت خداحافظی رسید. او مکثی کرد و گفت: سلام من را به شوهرت برسان.
بیاختیار گفتم: بگویم چه کسی سلام رساند؟
گفت آن واپسین منجی که تو در راز و رمز عمر بلند او ماندهای! من همانم که تو سرگشته کوی اویی!
پلکی به هم نزده بودم که او رفت و من هر چه جستجو کردم، دیگر نیافتمش.
از آن سال، ایام عاشورا، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هرروز و ساعت دیگری که رنگ و بوی او را بدهد، من و همسرم، پروانهوار، گرد این شمع و چراغ میگردیم! پرده دوم: اعتراض شما هم اگر یادداشتهای کنفوسیوس را ورق بزنید، شاید به این جمله برخورد کند که: «به تعلیم و تربیت آکادمیک بسنده کردن، وقت تلف کردن است. بزرگان هر جامعهای باید با رفتار خویش مردم را تربیت کنند...»
او چرا اینچنین گفته بود، بماند. بیایید ساعتی با این مهندس پیر همراه شویم.
پیرمرد جعبه شیرینی دستش گرفت و از دم درِ موسسه تعارف کرد تا رسید به اتاق مدیرمسئول. ایام عید بود و او دلخوش از اینکه کام آدمها شیرین میکند.
چه ساده میتوان لبخندی بر لبی نشاند!
آنروزها موسسه اطلاعات روبروی شرکت مترو بود و او نیز مهندس شرکت. عشقش کشیده بود آنروز شادی خود را با بر و بچههای روزنامهنگار تقسیم کند. آمد از در اتاق مدیرمسئول بیرون برود که صدای او، از حرکت بازش داشت و برگشت.
روزنامهنگارها و مطبوعاتیها را دیدهاید؟ سوژه برایشان حرف اول را میزند. این همه یک سوژه بود، خدا میداند. من که درکوچه پس کوچه ذهن او نبودم.
هر چه بود تعارفش کرد بنشیند و مهندس نشست. شاید هم صرفاً یک گپ دوستانه بودو نمیخواست زحمت او را بیپاسخ گذاشته باشد. قدری هم با هم حرف زدند؛ از هر دری سخنی!
فهمید مهندس است و همان روبرو کار میکند. فهمید از قضای روزگار سر و کارش به اینجا افتاده؛ اما نفهمید بالاخره این کتاب را به او بدهد یا ندهد!
یکی دو بسته کتاب «فضلیتهای فراموش شده»- خاطرات مرحوم راشد از پدر ملاعباس تربتی- را که در همان موسسه چاپ شده بود، گوشه اتاقش گذارده بود و هر مهمانی که میآمد، یکی را به او هدیه میدهد. از او پرسید: مهندس، شما راشد را میشناختی؟
لبخندی زد و گفت: میشناسم که هیچ؛ خاطرهای هم از او دارم.
چه جالب؛ من میخواستم کتابی از ایشان به شما هدیه بدهم.
سربرداشت و گفت: من پیش از انقلاب کارمند شهرداری بودم؛ در پروژههای شهرسازی دستی داشتم. آنروزها پشت مجلس شورای وقت (میدان بهارستان) خیابانی نبود. شهرداری مقدمات کار را چیده بود که خانههای مردم را براساس متراژ بخرد. قیمتگذاریها صورت گرفت. شهرداری همه خانهها را بیش از قیمت واقعی ارزشگذاری کردند تا کسی احساس نکند که سرش کلاه رفته است. همه آمدند و پولهایشان را گرفتند و رفتند به غیر از یک نفر و آن هم مرحوم راشد!
اعتراضیه نوشت و فرستاد شهرداری که من با قیمت شما مخالفم! اعتراض یک روحانی از بین این همه جمعیت، مثل توپ صدا کرد.
ما در میان خود یک مهندس غیرمسلمان داشتیم که از این اتفاق خیلی خوشحال بود و نُقل صحبتهای او در هر مجلسی ان بود که سمبلهای معنوی شما مسلمانان، اینها هستند.
زمانی را مقرر کردیم که راشد بیاید، اعتراض خود را عنوان کند و قیمت پیشنهادی خود را هم بگوید. آن مهندس یهودی گفت من جلسه را اداره میکنم.
در وقت مقرر راشد آمد و همان مهندس غیرمسلمان به او طعنه زد و گفت: شما چه اعتراضی دارید؟ هیچ بنگاهی چنین قیمتی را روی خانه شما نمیگذاشت.
مرحوم راشد مدارک خانهاش را نشان داد و گفت: ارزشی که شما برخانه من گذاردهاید، بیش از قیمت واقعی است و من به بخش اضافی آن اعتراض دارم! ملک من انقدر که شما قیمتگذاری کردهاید، نمیارزد!
همه هاج و واج یکدیگر را نگاه میکردیم. واقعا آدم اینهمه وقت صرف کند که پول کمتری بگیرد؟!
نگاهها به سوی مهندس غیرمسلمان چرخید. او به لکنت افتاده بود: اگر این سمبل معنوی شما مسلمانان است، چرا من مسلمان نباشم؟
بیآنکه مکثی کند، گفت: باید چه کنم؟
شاده است؛ دو جمله شهادتین و یک عمر رفتار خوب... پرده سوم: رد پای کوچولوها وقتی میگویند «فیل و فنجان: شما یاد چه میافتید؟
«در و دروازه» چه چیزی را در ذهن شما تداعی میکند؟
بله، یک نسبت! نسبتی میان دو چیز خرد و کلان؛ دو چیز کوچک و بزرگ.
بعضی چیزهای کوچک هستند که باعث عقبگرد چیزهای بزرگ میشوند.
میرزا جواد آقا ملکی، آن عارف بزرگ و نامدار و آن سالک طریقت یار، دعوت مومنی را اجابت کرد و رفت خانه او برای افطار، پس از گذشت ساعتی از هر دری سخنی به میان آمد و هرکس چیزی گفت. به قول قدیمیها حرف زدن که حرف زدن که خرجی ندارد. نکدند از خودشان بگویند!
نکردند عنان سخن را به دتس اهلش بسپرند و از آن عالم بزرگ بهرهای ببرند... و از آن میان، یکی از مهمانان حرف ناجوری پشت سرکسی زد و آبروی مومنی را برد.
دیدند میرزا جواد آقا از جا برخاست، به قصد رفتن؛ با چهرهای تکیده و غصهدار.
همه تعجب کردند. میزبان پیش دوید و از این عزیمت نابهنگام پرسید. میرزا پاسخ داد در مجلس شما غیبت شد. آبروی او رفت و کار من چهل روز عقب افتاد.
لابد این سخن مولای متقیان را شنیدهاید که فرمود: آیا میپنداری تو موجود کوچکی هستی، نه! جهانی بزرگتر از جهان هستی در تو پیچیده است!
پس میشود غیبتی کوچک، باعث عقبگرد انسانی شود که از جهان هستی بزرگتر است!
کوچولوها نقش ایفا میکنند و از خود جای پا باقی میگذارند: کندی، سکون، عقبگرد و نابودی!
اگر ان عارف نامی از اثر گناه خرد غافل بود، چه اتفاقی میافتاد؟
آن کندی، سکون، عقبگرد و نابودی میرفت تا قیام قیامت...
و چه بسا میرود و ما غافلیم! پرده چهارم: جوانمرد سیلی خورده از کجا شروع کنم؟ از زمانی که با پر و بال شکسته، کنج قفس میخزدید یا وقتی نسیم آزادی، مشام جانت را پر کرد؟
از کجا بگویم؟ از دردها و شکنجههای آن سو، یا سختیها و محنتهای این سو؟
من که آنجا نبودم؛ فقط گهگاهی شنیدهام چه بر سر شما آمد و چه کشیدید!
اما راستی، وقتی از آن سفر دراز آمدی و اندیک آرمیدی و غم جان ستردی، چه شد که در پیچ و خم این زندگی روزمره برای به دست آوردن فقط پنجاه هزار تومان پول، به این و آن پناه بردی؟ و آنگاه که از همه مایوس شدی، راه اتاق رئیس ستاد آزادگان استان خود را گرفتی؟
جانم! عزیزم! او راست میگفت. فکر نکردی شاید نتواند در آن لجظه برایت فرهم کند؟ بیآنکه حساب کنی او یک مقام مسئول است، چنان سیلی محکمی به گوشش نواختی که برق از چشمانش پرید! آنروز غوغای در ستاد آزادگان استان یزد بود. هرجا میرفتی سخن از سیلی خوردن مسئول ستاد از یک برادر آزاده بود. او خود نیز درِ اتاقش را بسته بود. آنچه بیش از همه آزارش میداد این بود که چرا باید غم نان، اینچنین گلوی آزادهای را بفشرد و او را وادار به این کار کند؟
وقتی به خانه رفت، مادر که غم را برچهره فرزند خویش دید، پیش آمد و گفت: «چی شده؟ چرا رنگ و روت پریده؟» او فقط دو کلمه پاسخ داد: «مشکلات، گرفتاری» و دیگر هیچ نگفت.
شب که روز را بلعید و خویش را گسترد، او هم از خانه بیرون زد و راه خانه آن آزاده را گرفت. با جعبهای شیرینی و بیست هزار تومان پول نقد. فقط خدا از قصد او آگاه بود. در خانه آن آزاده چه گذشت و بین آنها چه سخنانی رد و بدل شد، بماند. او حق برادری خویش را به جا آورد.
آن شب از نیمه گذشت و مادر آن جوانمرد سیلی خورده، در عالم رویا مشاهده کرد که حضرت زینب(س) به خانه آنان آمده، با حضور زنان محله در نماز جماعتی با شکوه به امامت ایستاده است. اذان نماز خویش را که گفت، سرش را برگردانده و خطاب به این مادر فرمود: «به میرزا محمدحسن بگو بیاید و به من اقتدا کند.» او فرزند خویش را به محضر پرفیض دخت ولایت میخواند. حضرت میفرمایند: «ما در راه کربلا خیلی سیلی خوردهایم، شما یک سیلی خوردی؛ ناراحت نباش.»
او اقتدا میکند. نماز اقامه میشود.
مادر از خواب میپرد. وقت اذان صبح است. آهسته ا تلنگری در اتاق فرزندش را میکوبد: «پاشو مادر، وقت نمازه. پاشو ببین چه خواب خوبی برات دیدم. ببین میتونی اونو تعبیر کنی؟»
همسایهها خوابیدهاند، اما صدای هقهق اهل خانه سکوت فضا را میشکند...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 52]
صفحات پیشنهادی
بخشهای خواندنی کتاب «هری پاتر و فرزند نفرین شده»
با مهر بخوانیم بخشهای خواندنی کتاب هری پاتر و فرزند نفرین شده شناسهٔ خبر 3758816 - جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۳ ۱۸ مجله مهر > گزارش ویژه jwplayer display inline-block; بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتبخشهای خواندنی کتاب «مطلع مهر»
با مهر بخوانیم بخشهای خواندنی کتاب مطلع مهر شناسهٔ خبر 3765228 - جمعه ۱۹ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۶ ۰۹ مجله مهر > گزارش ویژه jwplayer display inline-block; بعضی کتابها خیلی زود بر سر زبان ها میافتد کتاب هایی که بسیار خواندنیاند ولی شاید فرصت خواندن این کتاب ها را نداریم مایجاد 12 کتابخانه جدید در چهارمحال و بختیاری
ایجاد 12 کتابخانه جدید در چهارمحال و بختیاری معاون سیاسی امنیتی استاندار چهارمحال و بختیاری از ایجاد 12 باب کتابخانه جدید در دولت یازدهم در این استان خبر داد به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از شهرکرد خدابخش مرادی در آیین افتتاح کتابخانه عمومی روستای دزک در آخرینجلیل سامان فیلم اکران نشدهاش را کتاب کرد/ «وقت بودن» خواندنی شد
پس از ۸ سال انتظار جلیل سامان فیلم اکران نشدهاش را کتاب کرد وقت بودن خواندنی شد شناسهٔ خبر 3764458 - پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۲ ۰۱ فرهنگ > شعر و ادب jwplayer display inline-block; جلیل سامان در حالی رمان وقت بودن را روانه بازار نشر کرده که هنوز فیلم ساخته شده ازنقد کتاب «سینمای عباس کیارستمی
نقد کتاب سینمای عباس کیارستمی کتاب سینمای عباس کیارستمی نوشته روبرت صافاریان در خانه کتاب نقد میشود در این جلسه نقد و بررسی روبرت صافاریان به همراه احمد طالبینژاد به اظهارنظر خواهند پرداخت کتاب سینمای عباس کیارستمی توسط انتشارات روزنه منتشر و برای اولینبار در بیست ونهمینجشنواره «یارمهربان» در کتابخانه کانون شهید گرائیلی قائمشهر برگزار می شود
خبرگزاری شبستان مدیرمسئول کانون فرهنگی و هنری شهید گرائیلی روستای خرماکلا شهرستان قائمشهر از برگزاری جشنواره یارمهربان امروز۲۵شهریوراز ساعت۱۶درسالن اجتماعات مجتمع فرهنگی شهدای خرماکلا خبر داد ولی ا… نادعلیزاده مدیرمسئول کانون فرهنگی و هنری شهید گرائیلی روستای خرماکلا شهرستانبازار کتاب بریتانیا در اختیار کتابهای کودک است
به رغم بیتوجهی روزنامهها بازار کتاب بریتانیا در اختیار کتابهای کودک است شناسهٔ خبر 3766890 - دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۱ ۱۳ فرهنگ > کتاب jwplayer display inline-block; اخیرا کمپینی با امضا بیش از هزار فعال ادبی در بریتانیا به راه افتاده تا از روزنامهها دعوت کند بیشترامیدوارم امسال به رقم فروش 10 میلیارد تومانی کتاب برسیم
مدیرعامل موسسه فرهنگی منادی تربیت امیدوارم امسال به رقم فروش 10 میلیارد تومانی کتاب برسیم مدیرعامل موسسه فرهنگی منادی تربیت گفت سال گذشته رقم 3 میلیارد تومان برای تجهیز کتابخانه های مدارس خرید کردیم که امیدواریم امسال به رقم 10 میلیارد تومانی برسیم ۱۳۹۵ سه شنبه ۱۶ شهريور ساعتفروش 90 میلیاردی طرح تابستانه کتاب
فروش 90 میلیاردی طرح تابستانه کتاب تهران- ایرنا- معاون امور فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی می گوید طرح تابستانه کتاب با افزایش فروش 106 درصدی نسبت به طرح عیدانه کتاب به فروش 90 میلیارد و 210 میلیون ریالی دست یافت به گزارش خبرنگار فرهنگی ایرنا سید عباس صالحی در ادامه دیدار هایجهان کتاب جدید با یاد کیارستمی و هاشمینژاد منتشر شد
جهان کتاب جدید با یاد کیارستمی و هاشمینژاد منتشر شد شناسهٔ خبر 3762321 - سهشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۵ - ۱۵ ۳۲ فرهنگ > رسانه jwplayer display inline-block; شماره جدید ماهنامه جهان کتاب با مطالبی درباره کارنامه هنری عباس کیارستمی و آثار ادبی قاسم هاشمی نژاد منتشر شده و روی پیشخ-
گوناگون
پربازدیدترینها