واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای جهاد و شهادتگذشت از ماسکی که راه بهشت را به فرمانده نشان داد
در بحبوحه شیمیایی زدنهای دشمن در شهر فاو، سردار شهید رحمتالله اسدی از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا، ماسک خود را به یک بسیجی که ماسکش را گم کرده بود، داد.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان قائمشهر، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * شهادت در یکی از بیمارستانهای لندن سیده فضه یاوری همسر سردار شهید حجتالاسلام رحمتالله اسدی از سیدمحله قائمشهر، درباره همسرش میگوید: شهید رحمتالله در حوزه علمیه درس میخواند و علاقه زیادی به تحصیل علوم دینی داشت. درس و تحصیل را از مهمترین اموری میدانست که یک مسلمان ایرانی میبایست به آن بپردازد، نظرش این بود که کسب علم نیز به نوبه خود نوعی مبارزه و نبرد با دشمن است، این اهمیت و علاقهاش تا جایی بود که حتی برای رفتن به جبهه هم طوری برنامهریزی میکرد که فقط در زمان عملیاتها در منطقه حضور پیدا کند تا بتواند زمان بیشتری را به درس و حوزه اختصاص دهد.
آخرینباری که میخواست به جبهه برود احساس کردم دیگر او را نخواهم دید، بنابراین با رفتنش مخالفت کردم، گفت: «شما هیچ وقت در این زمینه با من مخالفت نمیکردید، چه شده که اینبار با اصرار خواهان ماندن من هستید؟!» وقتی احساسم را با او در میان گذاشتم، اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: «حالا که خدا تو را از شهادتم آگاه کرده، به جدت رسولالله (ص) قَسَمَت میدهم، مانع از رفتنم نشو، تا من به آرزویم که شهادت و رسیدن به لقاءالله است، برسم». او رفت و پس از مدتی خبر مجروحیت شیمیاییاش را برایم آوردند، پس از آن که برای مدتی در یکی از بیمارستانهای تهران تحت درمان بود، قرار شد او و چند نفر از مجروحان شیمیایی را برای مداوا به لندن اعزام کنند. یادم میآید وقتی خواستند او را سوار آمبولانس کنند تا به فرودگاه ببرند، فردی دواندوان بهسویمان آمد و گفت: «آقای اسدی در کدام یک از آمبولانسهاست؟ میخواهم او را ببینم.» وقتی علتش را پرسیدند، گفت: «وقتی در منطقه فاو بمباران شد، پسرم ماسکش را گم کرد، حاج آقا همانجا، ماسک خودش را درآورد و به او داد، همین امر باعث شد تا آلودگی شیمیایی بیشتر در او اثر کند، میخواهم از این که جان پسرم را نجات داده از او تشکر کنم و دستش را ببوسم». همان روز رحمتالله به همراه دیگر مجروحان به لندن اعزام شد و پس از چند روز در یکی از بیمارستانهای لندن به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، گفتم: «خدایا! همسرم را به آرزویش رساندی، حال از او بخواه تا مرا نیز شفاعت کند». * آخرین دیدار در کنار نهر بوفلفل محسن ذبیحی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس و اهل سیدمحله قائمشهر درباره سردار شهید محمدحسین باقرزاده «از فرماندهان گردان حمزه سیدالشهدا (ع) و جانشین گردان یا رسولالله (ص) لشکر ویژه 25 کربلا» میگوید: شهید باقرزاده به دلیل رفتار و اخلاق اسلامیاش چهرهای محبوب در بین بچهها بود و همگان از همنشینی با او لذت میبردند.
او قبل از شروع عملیات والفجر هشت، فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) 2 بود و پس از ادغام گردانهای حمزه سیدالشهدا (ع) 1 و 2 و معرفی فرمانده جدید، به گردان یارسولالله (ص) منتقل شد. روز 20 بهمن 1364، یعنی یک روز قبل از عملیات والفجر هشت، پس از آنکه مدتها از او بیخبر بودم، او را در حوالی نهر بوفلفل اروندکنار دیدم، خیلی خوشحال شدم، حدود یک ساعتی را با هم گذراندیم تا اینکه ناگهان از فرماندهی او را صدا زدند و بدون اینکه خداحافظی کنیم، از هم جدا شدیم، به همین دلیل خیلی ناراحت بودم، به هر ترتیب رفتیم تا خود را برای عملیات آماده کنیم. پس از قرائت دعای کمیل و تحویل اسلحه و مهمات، استراحت مختصری کردیم و تقریباً ساعت 12 شب از خواب بیدار شدیم و به طرف اسکله به راه افتادیم، پس از عبور از اروند به طرف فاو در حرکت بودیم که ناگهان صدای محمدحسین را شنیدم. در آن تاریکی و سرو صدای محیط، صدایش کردم، او تعجب کرد و با چرخاندن سرش به اطراف به جستوجوی صاحب صدا پرداخت، وقتی نزدیکتر شد؛ صدا زد محسن تو هستی و من هم جواب دادم، خودم هستم. به طرف هم حرکت کردیم، یکدیگر را در آغوش گرفتیم و به گرمی با هم خداحافظی کردیم، اگرچه خدا خواست که ما در تاریکی شب و آن بحبوحه خون و آتش، بار دیگر به هم برسیم اما این آخرین دیدار من با محمدحسین بود چرا که او در جریان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل آمد. * روحیه مثالزدنی شهید حسین علینژاد حسن ذبیحی دیگر رزمنده لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس و اهل سیدمحله قائمشهر بیان میکند: در سال 1365 در قالب گردان حمزه سید الشهدا (ع) به منطقه عملیاتی شلمچه اعزام شدیم و در قسمت پشتی کانال ماهی استقرار یافتیم. بهعلت محدودیت فضای جغرافیایی دستههای هر گروهان بهصورت مجزا وارد عمل میشدند، دسته ما برای حضور در قسمت کمینگاه و جلوی پیشانی دشمن روانه خط اول شد.
شهید محسن علینژاد چند روزی را در منطقه و خط اول گذراندیم و سپس برای بازتوانی و تجدید قوا به پشت کانال برگشتیم، در این هنگام سایر گردانهای رزمی وارد عمل شدند و عملیاتهای مختلفی را به انجام رساندند. در گردان حمزه سیدالشهدا (ع) 2، شهید محسن علینژاد حضور داشت که در سهراهی شهادت در همین عملیات به فیض شهادت نایل شد. برادر ارشد و بزرگتر او، شهید حسین علینژاد بود که در گروهان ما بهعنوان جانشین دسته انجام وظیفه میکرد، وقتی خبر شهادت برادرشان را به ایشان رساندند، با وجود اصرار و پافشاری اطرافیان و فرمانده برای بازگشت به پشت خط و شرکت در مراسم تشییع جنازه برادرش، از پذیرش این امر خودداری و با صلابت و روحیهای قوی و مثالزدنی در منطقه عملیاتی ماند تا اینکه خبر رسید دشمن با تک خود بخشی از مناطق را به تصرف خود درآورده و گردان حمزه سیدالشهدا (ع) باید با تمام توانش به سمت کانال ماهی حرکت کند. حسین علینژاد بدون کمترین تردید و با انگیزه و چهرهای روحیهبخش، از اولین نفرات اعزامی بهسوی خط بود، با وجود آن که او مسؤولیت جانشینی دسته را بر عهده داشت ولی خود را بهعنوان آرپیچیزن معرفی کرد و با سایر آرپیجیزنها بهسمت دشمن یورش برد.
شهید حسین علینژاد نکتهای که در رفتار شهید بزرگوار قابل تأمل بود این که حتی بعد از شنیدن خبر شهادت برادر خود، با حفظ روحیه انقلابی خود، بارها به ما متذکر شد که این خبر شهادت به دیگران انتقال پیدا نکند، زیرا باعث تضعیف روحیه سایر رزمندگان میشود و آنان را در انجام وظایف خود متزلزل میکند. انتهای پیام/3141/چ40
95/03/04 :: 09:15
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 49]