تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان ، در عالِمِ بى بهره از ادب بيشتر طمع مى كند تا عالِمِ برخوردار از ادب . پ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826617574




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مرا پیدا کنید و مژدگانی بگیرید!


واضح آرشیو وب فارسی:الف: مرا پیدا کنید و مژدگانی بگیرید!
نویسنده: حمیدرضا نظری

تاریخ انتشار : سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۸
درپارك بزرگ و زيبای محله، جواني غمگين و افسرده به درختي تكيه داده و در خيالات خود غرق شده است... مردي عابر، با ديدن جوان چند قدم جلو مي آيد و با افسوس، سرش را تكان مي دهد:" فكر نكن آقا فرهاد؛ بالاخره درست مي شه! "جوان، از اعماق وجودش آه مي كشد:" نه آقا اسفندیار؛ گمون نکنم درست بشه، چون باباش هنوزم مي گه كه مهريه دخترش بايد يه باشگاه بزرگ بدنسازي و يه سايت پربیننده اينترنتي و يه شبكه مستقل تلويزيوني و... آخه من از كجا بيارم اين همه رو؟!"- عجب آدمايي پيدا مي شن!... اما بي خيال همسايه عزيز؛ بالاخره درست مي شه! فعلا يه خوشه از اون شاخه بچين و نوش جون كن و منتظر باش!جوان با دنيايي از اميد، دستش را به طرف درخت دراز مي كند و لحظاتي بعد، برخود مي لرزد و می خندد:" آخ جون؛ چه خوشمزه اس!"**** ... درپارك بزرگ و زيبای محله، جوانی غمگين و افسرده به درختي تكيه داده و به شدت در خيالات خود غرق شده است؛ درحالي كه يك سيني خالي در دست دارد. عابري ميانسال، با ديدن جوان، چند قدم جلو مي آيد:" اون چيه دستت، باباجون؟! "- حلواي دايي فرهادمه؛ بالاخره تموم شد آقا اسفنديار!- كي؛ دايي ت؟!- نه حلوا؛ ولي حيف شد!- چي؛ حلوا؟!- نه؛ داييم؛ چه آسون و عاشق و ناكام از دنيا رفت!... اي خدا، الان چيكار كنم؟!... من آدم بدبختي هستم و مدتيه كه اصلا حال و روز خودم رو نمي فهمم!- چرا باباجون؟ مگه چي شده؟!- انگار مدت هاست كه گُم شدم!مرد ميانسال، به چشم هاي جوان نگاه مي كند و مي خندد:" اين كه غصه نداره جوون؛ خودم پيدات مي كنم و كُلي مژدگاني مي گيرم!!"- من آدم بد شانسي هستم آقا؛ قرار بود امشب دايي جونم برام بره خواستگاري!... اي روزگار!...مرد، با مهرباني دستش را روي شانه جوان مي گذارد و لبخند مي زند:" فكر نكن جوون؛ بالاخره درست مي شه! فعلا يه خوشه از اون شاخه بچين و نوش جون كن و منتظر باش!" جوان با دنيايي از اميد، دستش را به طرف درخت دراز مي كند و لحظاتي بعد، برخود مي لرزد و می خندد:" آخ جون، غوره؛ چه ترش و خوشمزه اس!"مرد، پس از دست دادن با جوان، با او خداحافظي مي كند و قصد دارد از پارك خارج شود كه جوان خودش را به او مي رساند و مُلتمسانه به او چشم مي دوزد:" آقا اسفنديار!"- جونم!- حالا من چيكار كنم؟- چي رو چيكار كني؟!- خواستگاري ديگه؛ با كي بيام خواستگاري؟!- خواستگاري كي؟!جوان، كمي از مرد ميانسال فاصله مي گيرد و با حجب و حيا، سرش را پايين مي اندازد:" خب... خ... خوا... خواستگاري چيز... دخترتون... م... مريم خانم ديگه!"مرد، سرتا پاي جوان را برانداز مي كند:" اصلا فكرش رو نكن پسرجون؛ تو شرايط لازم رو نداري؛ چون مهريه دخترم، بالاست!!- چقدر بالا؟!- خيلي بالا؛ يه فرودگاه با چند هواپيماي اختصاصي و يه مركز بزرگ مخابراتي خصوصي با چند ميليون خط تلفن همراه و سفر فصلي و بدون وقفه به دور دنيا و يه جنگل زیبا و بكر و درندشت و يه رودخـونه پرآب و باصـفا و بخش بزرگی از دریا و چند کشتی عظیم و غول پیکر و چـند هكتار كوهستان سـالم و عريض و... واه! چرا سيني حلوا افتاد رو زمين؟!... چرا رعشه گرفتي و مي لرزي؟!... حالت خوش نيست جوون؟!... اي واي! چرا رنگ و روت پريده؟!... چشماتو باز كن ببينم!... بپا نيفتي ز... مواظب سرت باش... اي واي چي شدي جوون؟!... كمك!... كمك!... يكي بياد اينو از روي زمين بلند كنه!... يكي زنگ بزنه اورژانس!... نكنه بميري و كار دستم بدي!... بابا تو چه زِپرتي هستي جوون؛ باز صد رحمت به دايي فرهادت كه ده سال مقاومت كرد و... نكنه تو هم مثل دايي خدا بيامرزت...كمك كنين مردم!... كمك!... بابا، يكي به اورژانس خبر بده!... آهاي مردم!... اين جوون داره مي ميره!...آهاي مردم!... مردم!...****خانه، خلوت است و هيچ چيز جز صداي قلب يك جوان به گوش نمي رسد؛ جواني عاشق كه امشب بهترين شب زندگي او است؛ شبي كه قرار است بر سر سفره عقد بنشیند و از عروس خانم، واژه زيباي "بله" را بگيرد؛ حتی اگر شده با زور!!اين جوان كه تفاوت زيادي با دايي فرهاد خود دارد، بعد از مدت ها دوندگي و سماجت، بالاخره رضايت آقا اسفنديار را گرفته و امشب مي خواهد با دخترش مريم خانم يك زندگي تازه را شروع كند، البته اگرپدر عروس باز هم با مهريه عجيب و غريب و درخواست هاي سخت و ناممكن خود، مانع اين وصلت مبارك نشود و...همه اعضاي خانواده به مراسم عروسي رفته اند و جوان مي خواهد هر چه زودتر از خانه خارج شود و پس از سوار شدن به مترو و سپس تحويل گرفتن ماشين تزيين شده عروس، خودش را به آرايشگاه برساند و... او بعد از پوشیدن لباس شيك و مخصوص دامادي، خوشحال و خندان و با عجله به سمت خيابان و پارك بزرگ و زيبای محله، حركت مي كند...لحظاتي بعد، جوان، شتابزده حوض پرآب پارك را دور مي زند و قصد دارد تا از كنار يك نيمكت فكسني بگذرد كه ناگهان پيرمردي، دستش را مي گيرد و همه وجودش را به لرزه در مي آورد:" سلام آقاي دكتر!"- س... سلام پدرجون!... من... من دكتر نيستم!- دروغ نگو؛ سر و وضع و قيافه ات نشون مي ده كه دكتري!- باور كن نيستم!- باور مي كنم كه هستي!... حالا بشين رو نيمكت و منو درمون كن كه شديدا بيمارم دكترجون!- اي بابا، حالا چرا دستم رو مي كشي آقا؟!... ولم كن؛ من بايد فورا خودم رو به آرايشگاه عروس برسونم؛ همين الان عروس خانم، درآرايشگاه منتظرمه و...- خب ايشاءا... مبارك باشه، اما من كاري به اين كارا ندارم تازه دوماد؛ هرجا مي خواي برو، اما قبلش بايد درد منو درمون كني كه شب و روزم رو تيره و تار كرده! "جوان با عصبانيت از جا بلند مي شود:" اي بابا! شمام عجب آدمي هستي ها؛ بذار برم پي كارم آقا!"پيرمرد با خشم، دو باره جوان را روي نيمكت مي نشاند و به چشم هاي او زُل مي زند:" حرف زيادي نزن كه ممكنه همين الان اخلاقم مگسي بشه و كار دستت بدم؛ فهميدي؟!!"جوان كه نگاه و رفتار خشمگين پيرمرد را مي بيند، ترجيح مي دهد كوتاه بيايد و با نا اميدي به ساعت اش نگاه كند:" نخير! مثل اين كه اصلا توجهي به حرف هاي من نداري!... حالا خيلي سريع بگو مشكلت چيه تا درمونت كنم و خلاص!"- آها؛ حالا شد!... عرض كنم اينجانب تیمور نباتي، فرزند مراد علی، با شماره شناسنامه هفتصد و چهل و سه، صادره از... "جوان که کلافه به نظر می رسد، سرش را بلند می کند و نگاهش را به پيرمرد مي دهد:" این اطلاعات به درد من نمي خوره آقاجون؛ لطفا بگو بیماريت چیه و چه دردی داری؟!- ضعف اعصاب دارم آقاي دكتر!- ازكي دچار اين بيماري شدي؟ پيرمرد به آرامی و باخونسردي، به پشتی نيمكت تکیه می دهد و پاهایش را روی هم می اندازد:" داستانش طولانيه دکتر؛ بذار از همون دوران بچگي برات تعريف كنم که واقعا شنیدنیه... من دركودكستان، بچه خوب و..."- لازم نيست خاطرات دوران بچگي رو برام تعريف كني؛ شما فقط بگو از كي دچارضعف اعصاب شدي؛ همين! "- چشم، خب كجا بودم دكترجون؟- كودكستان!- مي خوای اسم كودكستان رو بهت بگم؟- نه بابا؛ اسم كودكستان به چه درد من مي خوره؟! شما به اصل مطلب بپرداز!- و اما اصل مطلب؛ بنده بعدها يعني در دوران دبيرستان... - اي واي از دست شما!... آقاي محترم! شما فقط بگو از کی دچار بیماری اعصاب... پیرمرد، دستي به كت و شلوار شيك جوان مي كشد و لبخند مي زند:" خب اينو از اول بگو خوش تيپ!... حالا كجا بودم؟ "- دبيرستان آقا؛ دبیرستان!- اسم دبيرستانم رو...؟!- نه آقا؛ اسم دبيرستان چه تاثیری در درمون بیماری شما داره؟! شما فقط بگو از كي دچار بيماري...- بله بله فهميدم! بنده پس از گرفتن ديپلم، در کنکور سراسری شرکت کردم تا به سلامتی برم دانشگاه، اما اون زمونا، مگه به این آسونی می شد رفت دانشگاه؟!جوان كه كاسه صبرش لبريز شده، به يكباره از روي نيمكت بلند مي شود و داد مي زند:" اي واي چرا این قدر حاشيه مي ري و اعصاب منو خراب مي كني آقا؟! من مي گم همين الان عروس خانم توي آرايشگاه..."- اي بابا! بازم كه گفتي عروس و آرايشگاه؟! من مريضم و به كمك تو احتياج دارم و تو همش مي گي عروس و... اي روزگار!... اسم عروس رو آوردي و منو به ياد قديم قديما انداختي جوون؛ بذار حكايت شب عروسي خودم رو برات تعريف كنم كه واقعا جالب و..."جوان كه گيج و سرگردان به نظر مي رسد، وحشت زده برخود مي لرزد:" نه نه نگو؛ تورو به جون عزیزت از خير اون حكايت بگذر و فقط بگو از كي دچار..."- بله متوجه شدم!... راستي كجا بودم؟!چشم های جوان، از فرط عصبانيت تيره و تار مي شود و بدنش به خارش درمي آيد. او براي لحظاتي احساس مي كند كه چند موجود ریز و ناشناخته زمینی، به تندي از دست و پايش بالا مي روند تا خودشان را به سوراخ دو گوشش برسانند... او به يكباره همه توان و انرژي خود را از دست مي دهد و درحالي كه كله اش را مي فشارد، روي نيمكت كوچك پارك ولو مي شود:" دانشگاه بودي؛ دانشگاه!"- اسم دانشگاه... - ای وای!...- اصلا ولش كن دكتر؛ اسم دانشگاه رو مي خواي چيكار؟! عرض كنم وقتی نتایج کنکور اعلام شد، قلبم همين جوري تالاپ وتلوپ مي كرد و مي خواست از جا كنده بشه! وقتي همه صفحات روزنامه رو نگاه كردم و از اسم خودم تيمور نباتي، فرزند مراد علی، اثري نديدم، مي خواستم ديوونه بشم و سر به بيابون بذارم! شوخي كه نيست دكترجون؛ هركي مثل من، چهل سال آزگار پشت دروازة سنگي كنكور، درجا بزنه، معلومه كه حالا دچار ناراحتي اعصاب مي شه و همش با مُشت مي زنه توي مُخش؛ اين جوري؛ نگاه كن!...پیرمرد چند بار پشت سرهم بر سر خود مي زند و مي خندد. جوان هم عمل پيرمرد را تكرار مي كند و مثل بچه هاي شاد و بازيگوش، به شدت مي خندد: "منم مي زنم توي مُخم عمو تيمور؛ ببين منو؛ اين جوري!! " پيرمرد، با تعجب به حركات جوان نگاه مي كند:" بسم ا....!! يعني چي؟! چرا اين جوري شدي دكترجون؟! "- چه جوری شدم؛ خوشگل شدم؟!!- من مي دونم كه امشب عروسيته و بايد خوشحال باشي و بخندی، اما... واه؛ خوشگل شدم یعنی چی؟!!جوان همچنان مي خندد و مثل كودكان ناآرام، با چهار دست و پا راه مي رود و شادي كنان، سوت بلبلي مي زند:" آخ جون عروسي! عروس... ماشين عروس!... ساز و آواز و بشكن بشكن!... به به! بيا وسط با هم دست بزنيم و برقصيم عمو جون!"- ای بابا، خجالت بكش دكتر؛ تو هم عجب حرفي مي زني ها؛ از منِ پيرمرد بیمار و بيكار و بيحال انتظارداري بيام وسط برات برقصم؟!! عجب توقع بيجايي داري تو؛ مثلا ناسلامتي من مريضم و ضعف اعصاب دارم و بايد درمون بشم ها! جوان، به شكل عجيبي، لب و لوچه اش را كج مي كند و با ناز، سرش را به شانه پيرمرد تكيه مي دهد: "منم بايد درمون بشم ها؛ منو درمون مي كني عمو جون؟!" پیرمرد، به یکباره به خود می آید و با نگرانی و عجله از روي نيمكت پارك بلند می شود:" ای بابا! مثل این كه حال تو از من خراب تره و واقعا به یه دوا و درمون اساسی نیاز داري!... عجيبه والا؛ چرا دوماداي امروزي، اين جوري شدن؟!... اي روزگار!... دوماد هم، دوماداي قدیم!..."****"... آهاي جماعت! من یه تازه دومادم!... بگین ايشاءا... مبارکت باد!... آهای آقا! شما همسر بنده مريم خانم رو ندیدی؟... با شما هستم آقا؛ شما می دونی خونه باباي همسرم، آقا اسفنديار کجاست؟!... ای بابا! چرا هیچ مسافری جواب درست و حسابی به من نمی ده؟ من الان باید برم آرايشگاه دنبال عروس خانم!... اصلا من این جا چكار می کنم؟ این جا که ایستگاه متروی خيامه!... خدایا! نکنه من گُم شدم و خودم خبر ندارم! اي كاش یکی بیاد منو پیدا کنه و مژدگانی بگیره!... چرا مردم این جوری چپ چپ نگام می کنن؟ مگه قیافه من چه جوریه؟... خدایا، چه اتفاقي افتاده؟!... وای! ساعت هشت شبه و الان همه مهمونای عروسی، منتظرم هستن!... آهاي مردم! کمکم کنین! من امروز عصر، شیک و مرتب و با لباس مخصوص دومادی، در ایستگاه شهرری، به سختی وارد یکی از واگن هاي مترو شدم تا خودم رو به خیابون میرداماد برسونم؛ اما فشارجمعیت مسافر به حدی بود که نه تنها به میرداماد نرسیدم، بلکه راه خونه عروس خانوم رو هم فراموش کردم و هنوزکه هنوزه دارم دنبالش می گردم!!... آخ دنده م!...آخ سینه م! عجب جمعيت و فشار و درد كُشنده ای!.... این چه بلایی بود سرم اومد؟!...آخ گردنم؛ بی انصاف چه دردی هم داره! عجب گرفتار شدم ها!... پس این آرايشگاه و خونه عروس، از کدوم طرفه؟... نخیر؛ مثل این که واقعا گُم شدم!... آهای مردم! من گُم شدم؛ یکی منو پیدا کنه و مژدگانی بگیره!... این آقاهه با ساطور کمرش، چرا رفته تو نخ من و بِر و بِر نگام می کنه؟! مگه تا حالا آدم ندیده؟ بهتره از خودش بپرسم: هی آقای محترم! چرا این جوری نگام می کنی؟ مگه بلانسبت شما، من خُل شدم؟!" مردي با چكمه و لباس مخصوص كشتارگاه و سبيلي از بناگوش در رفته، چند قدم به جوان نزديك مي شود و در چشم هاي او زُل مي زند:" تورو نمی دونم جوون؛ اماآق ابرام، پاک مات و حیرون شده، جون تو! - آق ابرام دیگه کیه؟!- چاکرت آق ابرام قصابم و توی کشتارگاه با گوسفند و ساطور و کارد سَلاخی سر و کار دارم!- اي بابا، شما الان بايد توي سلاخ خونه باشي؛ توی ایستگاه مترو چیکارمی کنی؟!- والا خودم هم حاليم نيس؛ می خواستم برم میرداماد واسه عروسی یه شادوماد، گوسفند ذبح کنم، اما از بس شلوغ بود كه مسافرای این ایستگاه، از درِقطار پَرتَم كردن رو سكو و همین جا كله پا و ولو شدم؛ حالام سرگردون که راهِ میرداماد، کدوم وره؛ از اين وره يا اون وره؟!- من كه مي گم از اون وره!- تو از کجا می دونی جوون؟- از اون جا كه شما آق ابرام قصابی و منم همون شادوماد بخت برگشته!- جون من راست می گی؟!- دروغم چیه؟!- چاکرتم پسر! تو باس الان پاي سفره عقد باشي! چرا لباس دومادیت مثل خودت، مُچاله و درب و داغون شده؟! چرا قیافه ات همچین پنچر و زِپرتي شده؛ ياتاقان سوزوندي يا واشر سرسیلندر؟!- اینارو ولش کن؛ شماآدرس خونه آقا اسفنديار و عروس خانوم رو بلدي یا نه؟- معلومه که بلدم؛ دیروز خودت تلفنی بهم گفتی... ایناهاش، اینجاس؛ خیابون میرداماد، کوچه...- بزن بریم آق ابرام؛ بریم که خودم فدای اون كارد سلاخي و ساطور قشنگت!... آخ جون! بالاخره راهِ خونه عروس خانم رو پیدا کردم!... کجایی مريم جون؛ كجايي عروس که شادومادت داره میاد!!... آهاي جماعت! من یه تازه دومادم!... بگین ايشاءا...مبارکت باد!...







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن