واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: حبس خاطرات مادربزرگ توي آپارتمان 70 متري
بالاخره خودخواهي ما بزرگترها آتشي به زغال خانواده انداخت كه همه را يكجا آتش زد. همه گذشته ما را به فنا داد و...
نویسنده : حسین گلمحمدی
بالاخره خودخواهي ما بزرگترها آتشي به زغال خانواده انداخت كه همه را يكجا آتش زد. همه گذشته ما را به فنا داد و همه آينده بچههامون رو. بلندپروازي و تز عالي زن داداشها و شوهر آبجي خانما باعث شد بعد از 30 سال از فوت آقاجون، مامان رضايت بده به فروختن خونه چند صد متري شهرك مارليك. خونه نبشي كه يه روز به خاطر صفا و باغش آرزوي هر كسي بود كه بتونه بخردش يا چند دقيقه بياد توي حياطش قدم بزنه حالا مفت مفت فروخته ميشد. كسي هم چارهاي نداشت، به هر حال داداش بزرگه تصميم گرفته بود و همه ما تسليم. يا يكي بايد پيدا ميشد كه آنقدر پول داشته باشه كه كل خونه رو بخره و سهم بقيه رو بده يا همه تسليم بشن، بشينن و نگاه كنند كه خاطراتشون آتش ميگيره. همه خاطرات كودكي كه در چهارديواري اين خونه ويلايي و بالاي درختاي سبزش ذره ذره جمع شده بود رو داشتيم با دست خودمون ميكشتيمش.
بين همه ما از همه ناراحتتر خانم جون بود. دلش گير خونه بود. هميشه ميگفت آقاجون با هزار قرض و قوله بعد از چند سال كارگري اين خونه رو خريده بود و ذوق داشتند كه يك خونه حياطدار بزرگ دور از شهر خراب شده تهران دارند اما حالا... از طرف ديگه ميديد كه تنها بودنش توي باغ به اين بزرگي صلاح نيست، همين چند وقت پيش دزد زده بود و در نبودن چند ساعتش كل خونه رو جمع كرده و رفته بود. پارسالم كه حالش بد شد حتي نتونسته بود خودش رو برسونه دم در باغ تا همسايهها رو خبردار كنه. از طرف ديگه هم ميدونست كه پسرها همين چند سال رو هم صبوري كردند و ارث خودشون رو نخواستند حالا عروسها دست بهكار شدهاند و پول لازمند؛ پس خانم جون سكوت كرد يه گوشه نشست و فقط تماشا كرد بچهها خونه رو با قرض و قولههاشون قد گرفتند، براساس سايز حساب و مبلغ چكهاشون بريدند و آخر سر تصميم به فروش گرفتند.
ياد صبح افتادم كه اومدم به جلسه به قول خودمان خانوادگي برسيم اكرم خانم همسايه قديمي با صورتي درهم رفته به ما گفت: «خانم جون توي روزهاي نداري جووني، روزهاي مريضي آقاجونتون و بعد هم توي روزهاي تنهايي اين خونه رو با چنگ و دندون حفظ كرد اما حالا شما تا عقلتون رسيده و فهميديد ميشه فروختش و پولش كرد نامرد شديد، خداروخوش نمياد نكنيد... .» اومدم زبون باز كنم بگم بهخدا، خدا شاهده ما ناراحتيم چون نميتونيم...اومدم بگم شما خبرنداري وگرنه كسي كه حتي كليد خونه مادرشم با خودش نمياره چطور ميتونه به اين خونه دلبستگي داشته باشه؟ اما ديدم اگر حرفي بزنم براي آقا داداشا بد ميشه با سر تكون دادن و يك خداحافظي تلخ جدا شديم.
كليد كه انداختم و آمدم داخل حياط انگار آلبوم خاطراتم ورق خورد «... يادش بخیر آقاجون توي ايون روي زيرانداز نشسته بود، راحله آبجي خانم يك بشقاب ميوه تازه چيده و شسته شده گذاشته بود وسط تخت و همه منتظر بودن بقيه برسن و دورهمي عصر شروع بشه. محمدرضا آتيش گردون دست گرفته بود، معلوم بود كه قراره چايي عصر رو مهمون سماور ذغالي باشيم. صداي آب بازي مريم و فاطمه مياومد. اونطرف از ته باغ خانم جون داشت به من غر ميزد كه وايسادي نگاه ميكني؟ بيا دست بجنبون الان مهمونا ميرسن. همه سرگرم بودن كه صداي تالاپ افتادن بچهها از روي درخت باغ توجه همه رو برد ته باغ. آقاجون هول كرد و با يه ياابالفضل هراسون رفت ته باغ بعد هم با صداي خنده و قهقهه گفت نگران نباشيد هيچي نشده فقط فاطمه و عبدالله از روي درخت افتادند. صداي زنگ در حياط اومد و... .» فكر كردم مهموناي دو سال پيشن كه رسيدن اما وقتي در رو باز كردم ديدم خبري از مهمونا نيست، پشت در دوتا آقا داداشا با هم رسيدن و چون سالهاست كليدهاي مغازه و شركت و خونههاشون زياد شده ديگه كليد خونه خانم جون رو نميارن و ترجيح ميدن زنگ بزنن. يكي نيست بگه كسي كه حتي كليد خونه مادرشم نمياره چطور ميتونه به اين خونه دلبستگي داشته باشه؟
خانم جون همچنان ساكت بود، حتي نگاه هم نميكرد، چون ميدونست اگر حتي يك كلمه حرف بزنه ممكنه بغضش بتركه و بچهها دو دل بشن و اون اين رو نميخواست. ميدونست بچهها آنقدر اوضاع ماليشون به هم ريخته است كه ممكنه حتي بغض خانم جون رو ناديده بگيرند پس به خيال خودش تصميم گرفت خاطرات با آقاجون و تمام اين جووني گذشته توي باغ رو بذاره زير خشتهاي ديوار و حرمت خودش رو خودش حفظ كنه، دم نزنه و با سكوت فقط نگاه كنه.
خلاصه اينكه آخر تصميم گرفتند خونه ويلايي 500 متري آقاجون رو كه بچگيهاي همهمون رو رقم زده بود و از خشت خشتش صداي خندهها و گريههاي همه بچههايي در مياومد كه توي اين خونه به دنيا اومده و بزرگ شده بودند، بفروشند.
خلاصه اينكه داداش بزرگه بريد و بقیه هم تسليم شديم چون به قول آبجي خانم بزرگه ما هم بايد مثل خانم جون سكوت كنيم تا حرمتمون حفظ بشه حالا كه برادرها تصميمي گرفتند بهتره حرفي نزنيم.
چند ماه از اون دورهمي كذايي گذشته. براي خانم جون يه آپارتمان 70 متري گرفتيم كه از همون روز اول با صداي گرفتهاش در گوشم گفت: «مادر، بين خودمون باشه اما قلبم توي اين قوطي كبريت ميگيره. انگار روزها ديوارها ميان من رو بخورن. هر طرف ميرم ميخورم به ديوار. پنجره رو باز ميكنم بهجاي صداي پرنده بوق ماشين مياد. سرسام گرفتم. بعيد ميدونم من از اين خونه با پاي خودم برم بيرون...»
دلم گرفت با خودم گفتم خوب شد نگفتم كه خانم جون از باغ قديمي دل بكن چون از بخت بد روزگار گير يه بساز بفروش افتاد كه بهسرعت درختهاي خاطرات ما و خوشبختي شما رو از ريشه كند و بهجاش بتن ريخت. خوب شد نگفتم خانم جون به همين چهارديواري قوطي كبريتي دلخوش باش چون باغ الان كارگاه ساختموني شده كه اگر ببينيش قطعاً دق ميكني.
همه اينها به كنار بيچاره خانم جون كه برايش توي يه مجتمع خونه گرفتند كه هر طبقهاش شش واحده و هيچ كس از همسايه بغليش خبر نداره. ديگه خبري از دورهميهاي عصر با همسايهها و درد دل كردن با اكرم خانم نيست و خانم جون كه چند سال قبل بچههاش رو از دست داده بود و ازشون دور شده بود حالا سنگ صبورهاي محلهرو هم از دست داده است. بدتر از اينا اينكه بود و نبود خانم جون رو فقط سرايدار ميفهمه و حضورش تنها براي پرداخت پول شارژ مهمه، نه چيز ديگهاي!!!
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۳ تير ۱۳۹۵ - ۲۱:۰۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]