تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع): مؤمن نه بدى مى كند و نه معذرت مى خواهد و منافق هر روز بدى مى كند و معذرت مى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830879679




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مي‌گفت مي‌روم تا امنيت نواميسمان حفظ شود


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: مي‌گفت مي‌روم تا امنيت نواميسمان حفظ شود
سرهنگ دوم پاسدار احمد گودرزي 15 اسفند سال گذشته به كاروان شهداي مدافع حرم پيوست و صبح سه‌شنبه هجدهم اسفند ماه با حضور پرشور مردم تشييع شد.
نویسنده : احمد محمدتبريزي 


سرهنگ دوم پاسدار احمد گودرزي از نيروهاي لشكر عملياتي 27 حضرت محمد رسول الله(ص) 15 اسفند سال گذشته به كاروان شهداي مدافع حرم پيوست و صبح سه‌شنبه هجدهم اسفند ماه با حضور پرشور مردم تشييع شد. ميان روز شهادت و روز تشييع وقفه‌ چند روزه‌اي مي‌افتد كه امير گودرزي برادر شهيد ضمن مرور خاطرات، در گفت‌وگو با «جوان» از ماجراي خواندني اين وقفه مي‌گويد.

شهيد گودرزي چه سالي متولد شدند و كودكي‌شان در چه حال و هوايي گذشت؟
احمد متولد 1/1/57 بود. چون زمان تولد ايشان خانواده چند سال در شهرستان بروجرد بودند دوران كودكي‌شان هم در اين شهر گذشت. من هر خاطره‌اي كه از بچگي‌ام دارم با احمد است. يك دوچرخه داشتيم كه با هم سوار مي‌شديم. مدرسه كه مي‌رفت من سر خيابان مي‌ايستادم تا احمد بيايد و برايم آدامسي چيزي بياورد. سركار هم جزو نيروهايش بودم و زمان زيادي كنار هم بوديم.
پدرتان رزمنده بودند؟
پدرم دوران جنگ در راه‌آهن تهران و در كار ساختن پل‌هاي محرك بود. خودش مي‌گويد شهيدان را كه با قطار مي‌آوردند در جابه‌جايي‌شان كمك مي‌كرد. پدرمان اهل نماز و روزه بود. هميشه صحبت از نان حلال مي‌كرد. احمد خيلي مظلوم و نمونه بود. بچه كه بودم و گاهي سر سفره قهر مي‌كردم و پدر و مادرم دنبالم مي‌آمدند تا غذايم را بخورم، مي‌گفتم تا داداش احمد دنبالم نيايد من نمي‌آيم. خيلي به هم وابستگي داشتيم. سركار كه مي‌رفتيم در سرويس هميشه جايش را نگه مي‌داشتم تا كنارم بنشيند و پيش هم باشيم.
مثل اينكه شما از برادرهاي ديگر به شهيد نزديك‌تر بوديد؟
من هر چه خاطره دارم از احمد است. وقتي به مأموريت مي‌رفتم كاملاً حواسش به خانه‌ام بود و به خانمم مي‌گفت اگر امير نيست من هستم و اگر كم و كسري چيزي داري حتماً به من بگوييد. همسايه‌ها و نيروهايش انقدر كه از رفتن احمد ناراحت شدند از شهادت بقيه بچه‌ها ناراحت نشدند.
پررنگ‌ترين تصويري كه از ايشان به ياد داريد مربوط به چه خاطراتي است؟
فقط مظلوميتش بود. اصلاً بچه‌اي نبود بخواهد كسي را اذيت كند. از كودكي خطاطي مي‌رفت و خيلي كار مي‌كرد. آرايشگري هم انجام مي‌داد. بچه كاري‌اي بود. هيچ ابايي از كار كردن نداشت. احمد مسئول عمليات گردان بود و شب‌هايي كه در گردان مي‌مانديم تعدادمان به 50، 60 نفر مي‌رسيد. خودش سفره مي‌انداخت و خودش جمع مي‌كرد. سوريه هم همين كارها را انجام مي‌داد. شهادتش به همين كار كردن‌هايش ربط دارد. بچه‌ها مي‌خواستند بروند نفت بياورند اما احمد قبول نمي‌كند و مي‌گويد خودم مي‌روم. بچه‌ها مي‌گويند شما فرمانده ‌عمليات هستي و زشت است كه باز تأكيد مي‌كند خودم مي‌روم. خلاصه مي‌رود و در تله انفجاري گير مي‌كند و به شهادت مي‌رسد.
شغلشان را دوست داشتند؟
به كارش خيلي علاقه داشت و من را هم ايشان به سپاه برد و مشوقم بود. احمد به صورت مشاركتي با پدرم در حال ساختن يك ساختمان بود. به من گفت تو بمان كارهاي ساختمان را انجام بده. هر چه گفتم من از اين كارها سر در نمي‌آورم و خودت كه دنبال كارهايش بودي بايد انجامش بدهي، گفت نه، من الان بايد بروم و تو كمك بابا باش. اسم من هم براي رفتن بود ولي اعلام شد از يك خانواده دو برادر به طور همزمان نمي‌توانند در منطقه باشند.
شهيد چند بار به سوريه اعزام شدند؟
احمد دو بار اعزام شد. يك بار 65 روز آنجا بود و 15 روز خانه بود و دوباره رفت. در 15 روزي كه خانه بود خيلي از آنجا صحبت مي‌كرد. مي‌گفت ميثم نجفي ناجور شهيد شد. هميشه اين را مي‌گفت. انگار از خودش بدش آمده باشد. ناراحت بود. ميثم نيرويش و احمد فرمانده گروهان و احسان ميرسيار هم جانشينش بود. مي‌گفتم اوضاع چطور است؟ هر روز دنبال دوباره رفتن بود. مي‌گفت بي‌قرارم و نمي‌توانم اينجا بمانم. براي احمد اين دنيا هيچ اهميتي نداشت. كسي مشكلي داشت به احمد زنگ مي‌زد و خودش را سريع مي‌رساند. سوريه هم به من زنگ مي‌زد. به او گفتم به بابا زنگ بزن گفت زنگ بزنم الان مي‌خواهد قسمم بدهد كه زودتر برگرد. به من زنگ مي‌زد و احوال خانواده را مي‌پرسيد. فقط سري آخر پدرم بروجرد بود و دايي‌ام مي‌گفت پدرت از در آمد و ديدم در حال سجده كردن است. گفتم چه شده؟ گفت دارم سجده مي‌كنم چون دوباره صداي احمد را شنيدم. سري آخر به پدرم زنگ زده بود. پدرم پرسيده بود احمد كي مي‌آيي؟ او هم مي‌گويد پانزدهم خانه هستم. دقيقاً پانزدهم خبر شهادتش را دادند. من خبر شهادت احسان و حاج‌آقا فرزانه را از احمد شنيدم. خبرهايي آمده بود ولي كسي از صحتش مطمئن نبود. احمد كه زنگ زد از او حال اين دو نفر را پرسيدم كه بغضي كرد و گفت احمد دعا كن من را هم ببرند. احمد چند روز براي كار به يزد مي‌رود يكي از بچه‌هايي كه با برادرم بوده مي‌گفت احمد گفته من ديگر برنمي‌گردم. تعريف مي‌كرد كه احمد خواب سيدي را ديده كه گفته من تو را با خودم مي‌برم. فكر مي‌كنم منظورش از سيد، احسان ميرسيار بود. اين دو نفر خيلي با هم رفيق بودند و بعد از شهادت احسان، احمد جور ديگري شد.
تا به حال درباره شهادت صحبت كرده بود؟
چند روز به مرحله دوم اعزام احمد مانده بود و با ماشين با هم به خانه ‌آمديم. احمد پشت فرمان بود صحبت مي‌كرديم. گفتم به فكر مامان و بابا باش و بگذار كارهاي ساختمان انجام شود بعد برو. مي‌گفت بي‌قرارم نمي‌توانم بمانم و طاقت ندارم. گفتم اگر شهيد شوي مي‌داني چه مي‌كشند؟ گفت انقدر خاك سرد است همه يادشان مي‌رود. احمد خيلي به فكر خانواده بود و تنها جايي كه خودخواهي كرد سر رفتنش بود. واقعاً رفتن را براي خودش خواست و خدا هم مزد خوبي‌هايش را داد. احمد با بچه‌هاي سركار رفيق بود. گردان حمزه و مقداد كه ادغام شدند من هر وقت مي‌رفتم مي‌ديدم بچه‌هاي مقداد همه پيش احمد هستند و بچه‌هاي حمزه پيش آقاي يعقوبي. چند روز گذشت و ‌ديدم همه گرد احمد جمع شده‌اند. اخلاقش طوري بود كه خيلي زود با همه ارتباط برقرار مي‌كرد و هيچ كس از دستش ناراحت نمي‌شد. بچه‌‌ها مي‌گويند هميشه اول احمد به ما سلام مي‌كرد و نمي‌گذاشت نفر دوم باشد.
پدر و مادرتان در مورد رفتنشان چه نظري داشتند؟
پدرم يك روز به احمد گفت كي مي‌خواهي بروي و كارهاي ساختمان را بهانه كرد و گفت نرو. احمد به پدرم گفت بابا اگر من نروم دوست داري دوباره بيايند و چادر از سر مادرمان بردارند. مي‌گفت الان دقيقاً همان صحنه است و اگر ما نرويم روسري و چادر از سر ناموسمان مي‌كشند. من بايد بروم. اين صحبت‌ها را كرد و پدرم راضي شد و اصرار زيادي نكرد. مي‌گفت بابا، ميثم شهيد شده و راضي مي‌شوي من بمانم و كاري نكنم. مي‌گفت رويم نمي‌شد به صورت خانواده شهيد نجفي نگاه كنم. براي مراسم اصلاً سرش را بالا نياورد و گفت خجالت مي‌كشم نگاهشان كنم.
نظر مادرتان چه بود؟
احمد هميشه مي‌گفت شما مي‌گوييد اگر الان امام حسين(ع) بود شما به حمايت از ايشان مي‌رفتيد و ادامه مي‌داد كه الان همان صحنه است و نبايد خانم زينب(س) تنها بماند. با صحبت‌هايش همه را راضي و قانع كرد.
چگونه متوجه شهادتشان شديد؟
مي‌دانستم احمد شهيد مي‌شود. روز آخر كه مي‌خواست برود آمد و وصيتش را پيش من كرد. به من زنگ زد و گفت معلوم نيست كي برگردم و نگران آمدنم نباشيد. عابر بانك‌هايش را به من داد و از بدهكاري‌‌هايش گفت. ساعتش را از دستش درآورد و گفت ديگر احتياجي ندارم. يكي از بچه‌ها همان روز مي‌خواست به مرخصي برود و برگه مرخصي‌اش را پيش احمد ‌آورد تا امضا كند كه به او گفت اين هم آخرين امضايي كه برايت مي‌كنم. به من مي‌گفت الان چيزي نمي‌خواهم و خيلي سبك و آرام هستم. قبل از اعزام مي‌گفت بي‌قرار هستم و نمي‌توانم بمانم ولي روز آخر مي‌گفت خيلي آرامم.
به نظر خودتان منشأ اين احساس سبكي و آرامش چه بود؟
احمد خودش را وقف ديگران كرده بود. براي همه خوب بود. يك بار نشده بود با من كه برادرش هستم با صداي بلند صحبت كند. غذا كه مي‌خورديم اولين نفر ظرف‌ها را مي‌شست و نمي‌گذاشت كسي بلند شود. احمد اصلاً متعلق به اين دنيا نبود. بار اول هم كه رفته بود و آنجا را از نزديك ديده بود در انتخاب راهش مصمم شده بود.
برادر شما و شهيد ميرسيار و شهيد نجفي با هم بودند؟
بار اول يك جا بودند. همه نيروها برگشتند و فقط احمد، ميثم و احسان درخواست ماندن دادند. بقيه نيروها 45 روز كه تمام شد برگشتند ولي آنها ايستادند. نمي‌دانم چه ديده بودند كه نمي‌خواستند برگردند. بعد از شهادت احسان و ميثم، احمد آدم ديگري شده بود. به نظرم احمد انقدر مي‌رفت تا به شهادت برسد.
ماجراي كليپي كه از شهيد در فضاي مجازي پخش شده و روايتگر تنها آرزوي شهيد است، چيست؟
اين فيلم در اتوبوسي كه از دمشق به حلب مي‌رود، ضبط شده است. بچه‌ها در اتوبوس صحبت مي‌كنند و خواسته ‌‌و وصيتشان را مي‌گويند. احمد مي‌گويد من وصيتي ندارم فقط قرار مي‌گذارند هر كس كه شهيد شد دست آن يكي را بگيرد. احمد به يكي از دوستانش مي‌گويد مي‌ترسم شما شهيد شويد و دست ما را نگيريد و شفاعتمان را نكنيد. فيلمبردار كه از بچه‌هاي مشهد است مي‌گويد حالا شما چه وصيتي داريد؟ احمد مي‌گويد من وصيتي ندارم و فقط مي‌خواهم شهيد شوم.
در پايان اگر خاطره‌اي هم از شهيد داريد برايمان بگوييد؟
مي‌خواهم از شهادتش بگويم. روزي كه خبر شهادت را به من دادند، شبش از مسئولان ورامين، بنياد شهيد و شوراي شهر به خانه‌مان آمدند و درخواستي داشتند. احمد 15 اسفند خبر شهادتش آمد و قرار شد هفدهم مراسم خاكسپاري را انجام بدهيم. يكي از مسئولان شهر ورامين به ما گفت اگر امكان دارد خاكسپاري را يك روز عقب‌تر بيندازيم تا ما اطلاع‌رساني كنيم. پدرم به من گفت نظرت چيست كه گفتم اشكالي ندارد. ما يك روز مراسم را عقب انداختيم. خيلي‌ها مي‌گفتند چرا اين كار را كرديد و عقب انداختيد و اينكه خوبيت ندارد و اشتباه كرديد. روز خاكسپاري احمد در بهشت زهرا يكي از نيروهايش را ديدم. تازه از سوريه برگشته بود و پيش من آمد. داشت گريه مي‌كرد و مي‌گفت امير مي‌داني از احمد چه خواستم؟ گفت من و احمد همه جا با هم بوديم و همه كارهايش را آنجا من انجام دادم. گفت مي‌خواستم به تشييع جنازه برسم و خيلي دوست داشتم كه حتماً در مراسم باشم اما صبح كه آمديم حركت كنيم تا به تشييع جنازه برسيم پرواز كنسل شد. گفت خيلي ناراحت بودم كه نمي‌توانستم به مراسمش برسم.
دوست احمد ماجرا را براي يكي از دوستانش تعريف مي‌كند و او مي‌گويد چرا از خود شهيد نمي‌خواهي. او هم تعريف مي‌كند كه به يك گوشه خلوت رفتم و از خود شهيد خواستم برايم كاري كند تا حداقل به مراسم برسم. بعد زنگ زده بود ببيند چه خبر شده كه گفتند مراسم عقب افتاده است. ايشان دقيقاً لحظه خاكسپاري از سوريه مي‌رسد و به بهشت زهرا مي‌آيد. من تازه آن موقع فهميدم اين جريان از كجا اتفاق افتاد. براي بازماندگان خيلي سخت است مراسم عقب بيفتد ولي من تازه آنجا فهميدم اين خواسته خود احمد هم بوده است. خوشحال شدم وقتي اين را شنيدم.



منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۵ - ۲۰:۱۶





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 42]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن