محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831204967
یک رمان
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : یک رمان IM@N05-01-2007, 05:39 PMسلام... به زودی یک کتاب رو این جا می ذارم. حالا یا لینک دانلودش رو می دم یا متنش رو می ذارم که اگه خواستید پرینت بگیرید. اضافه کنم که کتاب، یک رمان نوشته خودم است. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم هر چه زودتر انجمن مستقل شعر و رمان هم به P30 اضافه بشه. ایمان... IM@N13-01-2007, 09:26 PMواقعا من رو ببخشید که خیلی دیر دارم این داستان رو میذارم. آخه هارد دستگاهم افدیسک شده بود و من خیلی دیگه از داستان هام رو هم از دست دادم. مطمئن باشید اگه پیداشون کنم این جا می ذارمشون. من و مجید داستان اول: کبوتر پر ماجرا اگر از من بپرسید، چه چیزهایی در یک شب بارانی، میتوانند انسان را شاد کنند، من - شاید کمی فکر کنم، و بعد حتماً- میگویم: «چیزهای زیادی نیستند که میتوانند این کار را انجام بدهند؛ اما...» باران بسیار تندی میبارید، تندتر از آن که بتوان تصورش کرد. همة اعضای خانواده، دور بخاری جمع شده بودند و هیچ کس جرأت نداشت از آن دور بشود. هوای بیرون به شدت سرد بود! حتی اگر باران هم نمیبارید، در این وقت شب هیچ کس در خیابانها دیده نمیشد. گویی همة دنیا، حتی کنار بخاری یا درون خود بخاری، سرد بود. یک سرمای دلگیر! احساس خوبی نداشتم، اطرافم، همه جا مرطوب بود و گویی همة این رطوبت، جمع شده بود و روی قلب من سنگینی میکرد. آن شب، از آن شبهایی بود که تقریباً هیچ چیز نمیتواند، انسان را شاد کند. اما باز هم... صدای صحبتها یکباره قطع شد. یکی از عجیبترین اتفاقاتی که فکرش را هم نمیکردم، افتاد. صدای زنگ خانه بود که به گوشمان رسید. مادرم گفت: «محمد! بدو برو در رو باز کن!... بندة خدا هر کیه، معلوم نیست، چی شده که این وقت شب، در خونة ما اومده. بدو که هر کیه، تا حالا مثل موش آب کشیده شده!» برادرم سریع از جا پرید و به سمت درب دوید. چند دقیقهای همه بدون این که از کنار بخاری جدا شوند، منتظر ماندند. بالاخره محمد برگشت. با دیدن او، همه از ته دل خندیدند! البته نه به لباسهای خیس محمد، بلکه به چیزی که در دست او بود. یک کبوتر کاملاً خیس که از سرما میلرزید. گفتم: «این زنگ رو زد؟» محمد در حالی که لبهایش میلرزید، گفت: «نه بابا! یکی دیگه بود. این کبوتر هم زیر درخت همسایه نشسته بود که خیس نشه... چقدر هم که خیس نشده!» جلو رفتم و کبوتر را گرفتم. بالها و پرهایش کاملاً سفید و از خیسی به بدنش چسبیده بودند. محمد ادامه داد: «گفتم بیارمش داخل گرم بشه. وقتی بارون بند اومد، بفرستیمش بره.» بدون معطلی، گفتم: «یعنی چی بفرستیمش بره؟ باید نگهش داریم.» - «خب حالا بعداً فکر میکنیم، چیکارش باید بکنیم.» من و محمد رفتیم و یک کارتن پیدا کردیم و آوردیم. کارتن را کنار بخاری و کبوتر را درون آن گذاشتیم. کبوتر کاملاً آرام شده بود. یک ظرف آب و کمی نانِ تکه تکه شده، درون کارتن گذاشتیم و کبوتر مشغول خوردن شد. خانة کبوتر صبح که بیدار شدم، باران قطع و هوا صاف شده بود. هنوز رختخوابم را جمع نکرده بودم که اتفاقات دیشب یادم آمد. کنار کارتن کبوتر رفتم. کبوتر آرام نشسته بود. فقط یک لحظه سرش را کج کرد و به من نگاه کرد. دستم را درون کارتن بردم تا نازش کنم. تکان کوچکی خورد؛ اما جایی نبود که احتمالاً بخواهد فرار کند. آرام نوازشش کردم. پرهایش کاملاً خشک نشده بود؛ اما بدنش گرمتر از دیشب بود. احساس خوبی پیدا کردم. ناگهان فکری به ذهنم رسید! با سرعت به خانة دوستم، رفتم. مجید به خانة ما آمد تا کبوتر را ببیند. بعد از این که کمی با او ور رفت، بالاخره گفت: «باید براش یه خونه بسازیم!» کمی فکر کردم و گفتم: «آره! حتماً باید براش یه خونه بسازیم. یه خونة بزرگ!... ولی با چی؟» وقتی خوب به این موضوع فکر کردیم، وسیلهای بهتر از آجرهای سر کوچه پیدا نکردیم. سر کوچة ما خرابهای بود که چندین سال به همین وضعیت مانده بود. هر سال هم میگفتند که میخواهیم مغازهای اینجا بسازیم؛ اما تا وقتی که ما اهواز بودیم، مغازهای آنجا ساخته نشد. تعداد زیادی آجر و مصالح دیگر ساختمان، آنجا بود. بعضی سالم و بعضی خراب. برای کار ما بهترین گزینه، همین آجرها بودند. مادرم یادآوری کرد که همسایة سر کوچه، این زمین را خریده است و باید برای برداشتن آجرها از او اجازه بگیریم. من و مجید هم موافقت کردیم. قرار بود خانة کبوتر را در حیاط خانة ما بسازیم؛ چون حیاط خانة ما بزرگ بود و ضمناً من کبوتر را مال خودم میدانستم. بنابراین مجید مخالفتی نکرد و هر دو شروع به کار کردیم. آقای «معماری»، اجازه داد که از آجرها برداریم؛ اما تأکید کرد که آجرهای سالم را خراب نکنیم و ضمناً خیلی هم از آجرها برنداریم. ما نمیتوانستیم مخالفت کنیم، پس پذیرفتیم و از آقای معماری تشکر کردیم. آجرها را دوتا دوتا و گاهی بیشتر، به خانه میآوردیم. همسایة سر کوچه، نمیدانم برای چه کاری از خانه خارج شد. وقتی دید که ما بعد از ربع ساعت، هنوز داریم از سر کوچه، آجر برمیداریم، از کوره در رفت و هر چه از دهان مبارکش در آمد، نثارمان کرد. بعد هم به پسرش «منصور» گفت که حسابی ما را ادب کند و خودش دنبال کارش رفت. چشمتان روز بد نبیند! آقا منصور هم با این که سن زیادی نداشت؛ اما از آن جوانان رشیدی بود که در چاقوکشی و دعوا، سرآمد همة جوانان محله بود. من و مجید نگاهی به هم انداختیم و از ترس، آجرها را فراموش کردیم و تا میتوانستیم از آنجا دور شدیم. خدا را شکر میکردیم که منصور خیلی دنبال ما نیامده است، البته ما بودیم که این گونه فکر میکردیم. بالاخره وقتی احساس کردیم که میتوانیم بایستیم، دست از دویدن برداشتیم. برگشتیم و پشت سرمان را نگاه کردیم. منصور را ندیدیم. آرام آرام به سمت خانه رفتیم. درون هر کوچهای سرک میکشیدیم تا مطمئن شویم که منصور درون کوچه قایم نشده است، غافل از این که... سر یکی از کوچهها ایستاده بودیم که دستی از پشت، گردنم را گرفت. جرأت نداشتم برگردم. فقط سرم را نیم دور چرخاندم و دیدم که دست دیگری، گردن مجید را هم گرفته است. مجید هم هنوز بر نگشته بود. صدای پیروزمندانة منصور را شنیدیم: «که میخواستین از دست من در برین، ها؟» نیازی به جواب دادن نبود. من که فکر میکردم خیلی زرنگ تشریف دارم، خودم را شل گرفتم که منصور بفهمد کاملاً تسلیم شدهام. شاید با این کار، به دلیل همکاری داوطلبانه با منصور، از مجازاتم کم میشد. احساس کردم که منصور هم به من اعتماد کرده است؛ چون نیروی کمتری برای نگهداشتن من به کار برد؛ اما پیش خودمان بماند، شیطان هم بعضی وقتها، حرفهای خوبی میزند که به کمک انسان میآیند. یکباره از فرصت استفاده کردم و با یک حرکت جانانه، دستم را محکم روی دست منصور کوبیدم. دست منصور کمی باز شد و من در همان لحظه، شروع به دویدن کردم و از دست منصور آزاد شدم. مجید هم سعی کرد این کار را انجام بدهد؛ اما منصور دست او را خواند و با دو دستش، محکم او را نگه داشت. مجید ناامید نشد و با تمام قدرت، با نوک کفشش به ساق پای منصور کوبید. منصور این یکی را دیگر نتوانست تحمل کند و ناخودآگاه دستانش را به سمت پایش برد. مجید هم کمی دیگر دست و پایش را تکان داد و از دست منصور آزاد شد. وقتی مجید نزدیک من رسید، منصور هنوز مشغول مالیدن پایش بود. صبر کردیم تا ببینیم منصور چه کار خواهد کرد. مدتی به همین وضع گذشت. بالاخره منصور بلند شد و به سمت خانه حرکت کرد. ما که فکر میکردیم پیروز شدهایم، از سمت دیگر به راه افتادیم. ناگهان صدای پایی شنیدیم و سرمان را چرخاندیم. منصور با سرعتی باور نکردنی به سمت ما میدوید. کف کوچهای که ما در آن بودیم، سیمان بود؛ اما متأفانه آن را به خوبی صاف کرده بودند. من و مجید شروع به دویدن کردیم؛ اما از شانس بد، من پایم لیز خورد و با صورت روی زمین افتادم. مجید به سرعت دور شد. من که خودم را باخته بودم، تلاشی برای بلند شدن از زمین نکردم. پایم درد میکرد؛ اما نه آن قدر که نالهام نشان میداد. منصور بالای سرم ایستاد و نگاهم کرد. میدانستم که در لطف و مرحمت، کم نخواهد گذاشت! چون یک بار از دستش فرار کرده بودم. سر جایم نشستم. به انتهای کوچه نگاه کردم. مجید ایستاده بود و نگاه میکرد. آرزو کردم کاش منم هم پیش مجید بودم و یا حداقل، با عرض معذرت، دوست داشتم مجید هم با من گیر افتاده بود. در این صورت حداقل با هم بودیم. در این افکار ناخوشایند بودم که ضربة جانانهای حالم را جا آورد. بی اختیار آخِ بلندی از دهانم خارج شد. گفتم: «نامرد! همین جوری هم پام شکسته. تو دیگه چرا میزنی؟» منصور که دیدنش در آن وضعیت انسان را یه یاد شکنجهگران زندان گووانتانامو میانداخت، گفت: «تا تو باشی دیگه از دست من فرار نکنی، آجر دزد!» - «به من چه؟ بابات خودش اجازه داد از آجرها برداریم.» - «اجازه داد از آجرها بردارین، اجازه نداد که ورشکستش کنین.» - «مگه چیه؟ حالا چند تا آجر هم برداریم، چیزی که نمیشه! حالا بابات آجرها رو برای چی میخواد؟ صد ساله همین جا گذاشتتشون. یه امروز که ما کارشون داریم، مهم شدن؟» - «ساکت شو ببینم! آجر دزدی کردی، پررو بازی هم میکنی؟ الآن یه کاری میکنم که مثل بچة آدم خودت بری آجرها رو بذاری سر جاش.» با تمام کردن این جمله، تازه اصل موضوع شروع شد. منصور هر بلایی که میتوانست سرم آورد. فکر میکنم سهم مجید را هم من نوش جان کردم! منصور تازه گرم شده بود که مجید با صدایی بلندتر از حد معمول گفت: «سلام آقای موسوی.» منصور که پشتش به مجید بود، با سرعت از کنار من بلند شد و ایستاد. برگشت و به سمت مجید نگاه کرد. من فکر کردم که واقعاً پدرم آمده است؛ چون آن وقت از روز، پدرم در خانه نبود. منصور که خیالش راحت شده بود، دوباره به سمت من برگشت تا به کارش ادامه بدهد. من که پای چپم کاملاً خوب نشده بود، با پای راستم، محکم به شکم منصور ضربه زدم و او را نقش زمین کردم. بعد بلند شدم و پا به فرار گذاشتم. سر کوچه که رسیدم، تازه یادم آمد که پای چپم، درد میکند؛ اما وقت نداشتم که به آن رسیدگی کنم. من و مجید تا وسط کوچة بعد دویدیم. سپس ایستادیم و من مشغول رسیدگی به پای چپم شدم. پاچة شلوارم را بالا زدم و به جایی که درد میکرد، نگاه کردم. پایم قرمز شده بود؛ اما خون نمیآمد. منصور در کوچه نبود، فکر کردیم این بار دیگر به خانه رفته است. بنابراین با احتیاط کمتری تا سر کوچه رفتیم. منصور را دیدیم که جلوی خانهشان نشسته بود. وقتی ما را دید، بلند شد و داخل خانه رفت. چند تا از همسایهها، جلوی خانة ما جمع شده بودند. جرأت نداشتیم، جلو برویم. صبر کردیم تا همسایهها پراکنده شوند. بعد، آرام به خانه رفتیم. آجرها درون حیاط بودند. مشغول ساختن خانه شدیم. امیدوار بودیم که همسایه، خیلی پاپیچمان نشود. چیزی نداشتیم که با آن آجرها را کنار هم نگه داریم یا آنها را روی هم بگذاریم. آجرها هم صاف نبودند که بتوانیم آنها را راحت روی هم بگذاریم و مطمئن باشیم که فرو نمیریزند. از طرفی هم نمیتوانستیم از خانه خارج شویم. بالاخره با وسایلی که در خانه بود، سعی کردیم آجرها را صاف کنیم و روی هم بگذاریم. کار مشکلی بود؛ اما ما سرسختتر از آن بودیم که به راحتی تسلیم بشویم. بالاخره با هزار دنگ و فنگ خانه را ساختیم. برای آن پنجره هم گذاشتیم. خانة کبوتر، در گوشة حیاط، زیر جاکولری، جای دنجی بود. قسمتی از وسط دیوار خانه را تا زیر جاکولری خالی گذاشتیم تا شبیه به پنجره بشود. قسمت دیگری را هم برای درب، خالی گذاشتیم. حالا وقت آن بود که کبوتر را وارد خانة جدیدش کنیم. او را بیرون آوردیم و درون خانه گذاشتیم. کمی در خانه چرخید، بیرون آمد و دوباره داخل رفت. مطمئن شدیم که از خانه خوشش آمده است! شب، دیگر نمیتوانستم بگذارم درون خانه بماند. باید او را داخل میآوردم. همین کار را هم کردم و کبوتر، شب را در خانة ما مهمان بود. صبح روز بعد که بیدار شدم، کبوترم را برداشتم تا به حیاط برویم؛ اما وقتی به حیاط رفتیم، نزدیک بود اشکم در بیاید. خانهای که دیروز با آن همه زحمت ساخته بودیم، حالا تبدیل شده بود به تعدادی آجر که مرتب روی هم چیده شده بودند. دلیلش را از مادرم پرسیدم. او گفت: «حیاط شده بود یه تیکه آشغال! میخواستم بشورمش. اینا چیه آوُردی تو خونه. ندیدی چه قدر کثیفن؟! تازه، نمیدونی آقای معماری دیروز چه قشقرقی راه انداخت. باید این آجرها رو ببری بذاری سر جاشون.» آن قدر ناراحت بودم که به این سادگیها قانع نمیشدم؛ اما هر چه با مادرم جر و بحث کردم، فایدهای نداشت و فهمیدم که چارة دیگری ندارم. دنبال مجید رفتم. او هم ناراحت شد. کمی بعد با چهرهای امیدوار به من گفت: «اشکال نداره! میریم آجرها رو میاریم خونة ما. این جا یه خونة دیگه میسازیم. چه طوره؟» با خوشحالی موافقت کردم. آجرها را به خانة مجید بردیم. در باغچة خانة مجید، جایی برای خانه در نظر گرفتیم. همه چیز درست بود، به جز این که مادر مجید، به هیچ طریقی راضی نشد که ما این کار را انجام بدهیم. جالبترین نکته این است که باید بگویم، خانة مجید با خانة آقای معماری، دیوار به دیوار بود! مادر مجید هم گفت که اصلاً حوصلة دردسر را ندارد. نهایتاً مجبور شدیم، آجرها را تمام و کمال به خرابه برگردانیم. کبوتر مال من است فصل مدرسهها رسیده بود. فصل زیبای درس و مدرسه! کبوترم را در باغچة بزرگ خانه میگذاشتم و به مدرسه میرفتم. همه چیز خوب پیش میرفت تا این که یک روز وقتی به خانه آمدم، کبوترم را ندیدم. هر چه در حیاط گشتم او را پیدا نکردم؛ اما کنار باغچه، چند قطره خون ریخته بود. داخل خانه دویدم و با گریه به مادرم گفتم که کبوترم را گربه خورده است. مادرم گفت: «نه، نترس! گربه کبوترت رو نخورده؛ ولی اگه من نمیرسیدم، حتماً این کار رو کرده بود. آخه بچه جون! کی کبوترش رو ول میکنه تو حیاط، میره مدرسه؟ حالا هم فقط زخمی شده. گذاشتمش تو حموم.» با نهایت سرعت، خودم را به حمام رساندم. کبوترم در حمام این ور و آن ور میرفت. جلو رفتم تا ببینم کجایش زخمی شده است. وقتی دستم را به سمتش دراز کردم، آن طرف حمام پرید. کمی دنبالش رفتم و بالاخره یک گوشة حمام، توانستم او را بگیرم. بالش را بالا بردم. از درد تکانی خورد و نزدیک بود از دستم رها بشود. ابتدای بالش زخمی و خونی شده بود. دوباره به مجید گفتم بیاید تا ببینیم چه کار باید بکنیم. او هم بال کبوتر را دید. تصمیم گرفتیم آن را ببندیم تا خوب شود. وقتی این کار را کردیم، کبوتر ظاهر خندهداری پیدا کرد؛ اما حداقل خودمان از حاصل کار راضی بودیم. حدود یک ماه از این ماجرا گذشت و بال کبوترم خوب شد. پارچه را باز کردیم و بال کبوتر را شستیم. بالش تقریباً خوب شده بود. فکر کردیم خوب است کبوتر را ببریم بالای پشت بام تا هم تنوعی برای او باشد و هم ببینیم که آیا بالش خوب شده است یا نه و آیا میتواند با آن پرواز کند. به سختی، کبوتر را با خودمان بالای پشت بام بردیم. اولش ترسیدیم رهایش کنیم. ترسیدیم پرواز کند، برود و دیگر برنگردد؛ اما فکر کردیم که حتماً تا حالا به ما عادت کرده و اگر هم برود، بر میگردد. وقتی کبوتر را روی پشت بام گذاشتیم، اول کمی ایستاد. سپس کمی چرخید و از ما دور شد؛ اما همچنان راه میرفت. ما هنوز هم امیدوار بودیم که شروع به پرواز کند؛ اما اینگونه نشد. کبوتر کم کم از پشت بام خانه دور شد. ناگهان پسر یکی از همسایهها را دیدیم که روی پشت بام، با سرعت به سمت ما میآید. مجید بریده بریده گفت: «سجاد! بدو... بدو... کبوتر رو بردار. باید بریم پایین.» گفتم: «چرا؟! مگه چی شده؟» مجید که از این حرف من خیلی تعجب کرده بود، گفت: «بابا جون این محمده، داره میاد کبوتر رو بدزده!» من از ترس نفهمیدم چه کار باید بکنم. مجید دوید و کبوتر را برداشت. با عجله و از لولة گاز کنار دیوار، پایین رفتیم و پریدیم توی حیاط. قلبم تند تند میزد. باور نمیکردم که از دست محمد فرار کردهایم؛ چون وقتی من او را دیدم، نزدیکتر از آن بود که بتوانیم از دستش فرار کنیم. تازه یادم آمد، پسری که که ما را تعقیب کرده بود، در کوچه به کفترباز معروف بود. البته معروفیت او در کفتربازی، به اندازة معروفیت منصور در دعوا کردن نبود؛ اما عبارت «ممّد کفترباز» هم برایم ناآشنا نبود. ممد کفترباز، از بالای پشت بام، مدام میگفت که این کبوتر، مال اوست. بعد هم هر تهمتی میتوانست، در مورد دزدی و کفتربازی و این طور چیزها به ما زد. چنان داد و بیدادی راه انداخت که نزدیک بود همة محل جلوی خانة ما جمع بشوند. برادرم محمد، داخل حیاط آمد تا ببیند چه خبر است. به او گفتم که این پسر میگوید این کبوتر، مال اوست. در تصدیق حرفهای من، خود ممد کفترباز هم از آن بالا گفت: «آره آقا محمد! این کبوتر مال منه. چند روز پیش گمش کردم. امروز دیدم این دو تا بالای پشت بون دارن باش بازی میکنن، فهمیدم اومده خونة شما...» و چند تا قسم هم دنبالة حرفش خورد که بله این کبوتر مال من است. خوشحال بودم که برادر بزرگترم آمده و دیگر این پسر نمیتواند کاری با ما داشته باشد، غافل از این که گویی برادر من هم با او همدست است. من انتظار داشتم، برادرم از من و مجید دفاع کند و بگوید که این کبوتر را خودش پیدا کرده است و تا حالا هم ما از آن نگهداری کردهایم؛ اما او گفت: «باشه! حالا چرا اینقدر داد میزنی؟ مثل آدم از اون بالا بیا پایین، بیا دم در خونه کبوترت رو بهت بدیم!!!» پسر همسایه هم خودش را لوس کرد و گفت: «چشم! ببخشید! الآن میرم پایین.» من که از تعجب دهانم باز مانده بود، به محمد گفتم: «برا چی این جوری کردی؟ مگه کبوتر مال من نیست؟!» محمد قیافة حق به جانبی به خودش گرفت و گفت: «تقصیر خودتونه! برا چی بردینش بالای پشت بون؟ مگه ندیدی؟ داشت آبرومونو میبُرد. تازه، از کجا معلوم؟ شاید هم راست میگه. شاید واقعاً مال خودشه. به هر حال نباید میبردینش بالای پشت بون.» چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که پسر همسایه، جلوی درب ظاهر شد. گویی میخواست ارث پدرش را از ما بگیرد. محمد کبوتر را از مجید گرفت و آن را به ممد کفترباز داد. او هم، گردنش را کج کرد و قبل از این که برود، نگاهش را از درون کوچه، وارد حیاط کرد تا من و مجید را پیدا کند. بعد به ما دو تا، نگاه عجیب و پیروزمندانهای انداخت و رفت. محمد هم درب را بست و داخل خانه رفت. فقط من و مجید در حیاط مانده بودیم. نگاهی به مجید انداختم که فکر میکنم از صد تا خداحافظ و خوش آمدی و این جور جملات بدتر بود. بیچاره مجید هم از رو رفت. خداحافظی کرد و به خانهشان برگشت. لج که بر هر درد بی درمان دواست... از آن روز به بعد، من یک دوره مذاکرات صامت یا همان «لج» را شروع کردم. سعی کردم با هیچ کس حرف نزنم. روز اول گذشت و کسی متوجه نشد من لج کردهام. لجم بیشتر در آمد! صبح روز بعد، مرحلة جدیدی از مذاکرات را آغاز کردم. صبحانه نخوردم. البته انتظار نداشتم که زود جواب بدهد؛ چون صبحانه نخوردن من، چیز عجیبی نبود. ناهار هم نخوردم. مادرم کم کم شستش خبردار شد. پیش من آمد و گفت: «نمیای ناهار بخوری؟» نزدیک بود از خوشحالی، لپهایم گل بیندازند! به روی خودم نیاوردم و گفتم: «تُچ...» - «چرا؟» - «سیرم.» - «ناشتایی که نخوردی! چطوری سیری؟» من که متوجه شدم دارم به نتیجه میرسم، چیزی نگفتم. ابروهایم را در هم کشیدم و سرم را چرخاندم. مادرم گفت: «چی شده؟!» همچنان سکوت کرده بودم. منتظر بودم تا جملههای تکراری و همیشگی را بشنوم. بیست سئوالی بود!!! مادرم ادامه داد: «کسی چیزی بهت گفته؟ با کسی دعوات شده؟ تو مدرسه اتفاقی افتاده؟...» همین طور که جملههای مادرم را میشنیدم، یکی در میان، تچ یا نه تحویل او میدادم. کم کم دلم برایش سوخت! گفتم: «نه بابا هیچ چی نشده.» لحظهای ترسیدم که نکند مادرم باور کند. خوشبختانه این طور نشد. مادرم گفت: «اگه میخوای مشکلت رو حل کنیم، باید بگی چی شده. من که نمیدونم چی شده که بتونم کمکت کنم. باید...» مرحلة نهایی هم تمام شد. گفتم: «خب چرا داداش اون کبوتره رو داد به ممد کفترباز؟!! من...» - «اِه! ممد کفترباز یعنی چی؟ مگه این پسر فامیلی نداره؟» - «خیلی خب! آقای محمد رئیسی. من این قدر جون کندم که از اون کبوتره مراقبت کنم، بعد داداش راحت دادش به ممـ... محمد رئیسی.» - «حالا مشکل تو اینه؟ اگه اینه، من به داداش میگم بره به محمد رئیسی بگه یکی از کبوترهاش رو بده به تو؛ ولی اگه خودش میخواست ها، نه به زور.» - «باشه... ولی اگه... هیچی...» ناهار را که خوردیم، با محمد رفتیم که از ممد کفترباز یکی از کبوترهایش را بگیریم. او هم خیلی با ما کلنجار نرفت. نمیدانم چرا. شاید دلش به حال من سوخته بود شاید هم... به هر حال از میان کبوترهایش، همان کبوتر سفید را به من داد. از او تشکر کردیم و به خانه برگشتیم. ماجرا را برای مجید تعریف کردم و او را به خانهمان بردم. قرار شد خانة خیلی کوچکی برای کبوتر در حیاط خانه بسازیم. مادرم موافقت کرد و گفت که اگر خانه را در گوشهای از باغچه بسازیم، اشکالی ندارد. جلوی درب خانة آقای معماری، من و مجید بلاتکلیف مانده بودیم. من به مجید میگفتم زنگ بزند و او هم همین را به من میگفت. بالاخره مجید روی نوک پایش ایستاد و به زور، دکمة زنگ را فشار داد. همراه با صدای پوشیدن دمپایی، صدای منصور آمد: «کیه؟» من به مجید علامت دادم که چیزی نگوید. بعد خودم، بسیار تازهکارانه صدایم را کلفت کردم و گفتم: «سلام بچه جون. به بابات بگو بیاد دم در.» صدای پاهای منصور نزدیکتر میشدند. - «شما؟» - «بگو آقای... آقای مرادی است. فقط سریع بگو بیاید که عجله دارم.» مجید از خنده رودهبُر شده بود. نگاهم را از او دزدیم. - «باشه. الآن بهش میگم بیاد.» صدای پاهای منصور که تا کنار درب آمده بود، دور و دورتر شد. نفس راحتی کشیدم. به مجید گفتم: «اِه! چه قدر میخندی؟ نزدیک بود من هم خندهام بگیره!» سپس من هم شروع به خندیدن کردم. از درون حیاط صدای آقای معماری را شنیدیم که میگفت: «کی؟ آقای مرادی؟... فکر نکنم بشناسمش. برو بهش... نه بذار خودم میرم.» چند دقیقه گذشت. آقای معماری درب را باز کرد و بیرون آمد. به ما توجهی نکرد. این سو و آن سو را نگاه کرد و با تعجب پیش خودش چیزی را زمزمه کرد. قبل از این که بخواهد به داخل خانه برگردد، گفتم: «سلام!» آقای معماری که گویی تازه ما را دیده بود، گفت: «علیک سلا� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 484]
-
گوناگون
پربازدیدترینها