واضح آرشیو وب فارسی:فارس: فارس گزارش میدهددعای مادر برای شهادت فرزندش در راه سیدالشهدا نه اسیری دشمن/ خوابی که گواه شهادت بود
مادر شهید علیاوسط غلامی میگوید، وقتی دیدم نمیتوانم مانع جبهه رفتنش بشوم، گفتم: «من که نمیتوانم بگویم نرو، فقط دعا میکنم اسیر نشوی، اگر شهید شدی فدای سر امام حسین(ع) و حضرت علیاکبر (ع)، برو بهسلامت».
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان بهشهر، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * تا مدتها ما خبر مجروحیتش را نداشتیم پدر شهید علیاوسط غلامی بیان میکند: نخستینباری که میخواست برود جبهه، 15 ساله بود، ما نه میتوانستیم و نه میخواستیم با رفتنش به جبهه مخالفت کنیم، این بود که با سلام و صلوات او را به جبهه فرستادیم.
بار دوم که رفت جبهه، زخمی شد اما تا مدتها ما خبر مجروحیتش را نداشتیم، دوستانش هم که به مرخصی میآمدند، به درخواست علیوسط، چیزی از بستری بودنش در بیمارستان نمیگفتند، از بیمارستان که مرخص شد آمد و آنوقت بود که ما متوجه مجروحیتش شدیم. * خاطرهای که بعد از شهادتش شنیدم بعد از شهادتش، یکی از هممحلهایهایمان وقتی که جایی نشسته بودیم، گفت: «خدا شهیدت را بیامرزد». تعجب کردم و گفتم: «چرا این حرف را زدی؟» گفت: «من یکروز از صحرا با پشتهای از علف که برای دامهایم چیده بودم به خانه برمیگشتم، در میانه راه جوانی آمد و به من گفت: شما خسته شدی، بده علفها را من تا خانهات ببرم، از آنجا که خیلی خسته بودم علف را به دوش آن جوان گذاشتم و با هم به راه افتادیم، او جوانتر بود و قدمهایش تندتر، کمی که راه رفتیم او از من جلوتر رفت و کمکم از من دور شد، مدتی که گذشت و او از نظرم محو شد، با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم، این جوان با چه زرنگی آمد و علفهایی که من با زحمت زیاد چیده بودم را برای خودش برد و من نفهمیدم، به خانه آمدم و با ناراحتی به همسرم سلام کردم، گفت: چه اتفاقی افتاد که اینقدر ناراحتی؟ داستان را که برایش گفتم با خنده علفها را نشانم داد، گفتم: اینها را کی اینجا آورد؟ گفتم: آن پسربچه را نشناختی؟ گفتم: نه، گفتم: علیاوسط غلامی بود». این خاطره را برایم گفت و زد زیر گریه.
* وقتی که برگشتم ازدواج میکنم مدتی که از جبهه رفتنش گذشت تصمیم گرفتیم برایش برویم خواستگاری، خانواده مومن و متدینی را انتخاب کردیم و دخترشان را برای علیاوسط خواستگاری کردیم، توافق اولیه انجام شد و قرار گذاشتیم پسرمان که از جبهه آمد آنها را به عقد یکدیگر دربیاوریم. به پسرمان نامه نوشتیم و داستان را برایش شرح دادیم، نامه بعدی که آمد جوابش این بود: تا 3 ماه دیگر در جبهه هستم وقتی که برگشتم ازدواج میکنم.
* یقین پیدا کردم که علیاوسط شهید شده است یکشب خواب دیدم روی بالکن خانه که روبه مزار روستایمان بود نشستهام و علی اوسط درحالی که کفن پوشیده است از آنجا به طرفم میآید، به خانه که رسید او را سخت در آغوش گرفتم و بوسیدم، بعد از چند دقیقه گفت: «پدر جان! من باید بروم». گفتم: «مدت زیادی است که تو را ندیدهام بیشتر بمان». گفت: «نه، من باید بروم»؛ و از همان راهی که آمده بود بهسمت مزار بازگشت، روز بعد در محل پیچید که دو نفر از رزمندگان روستایمان(رباط) به شهادت رسیدهاند، برایم یقین بود که یکی از این شهدا پسرم است، پسرم را در حالی که هفت ماه از شهادتش گذشته بود، به خانه آوردند.
* عشق به خدا برایم بالاتر از عشق به علیاوسط بود رقیه حمزهای مادر شهید علیاوسط غلامی اظهار میکند: پدرش به علیاوسط بسیار وابسته بود و زمانی که میخواست به جبهه برود، چون طاقت دوریاش را نداشت مخالفت میکرد، می گفت: «مخالفتی با رفتن تو به جبهه ندارم اما دلم نمیآید بروی». وقتی که دید اصرارش به پدرش فایدهای ندارد پیش من آمد و همان حرفها را تکرار کرد، من هم که دیدم نمیتوانم مانع جبهه رفتنش بشوم، گفتم: «من که نمیتوانم بگویم نرو، فقط دعا میکنم اسیر نشوی، اگر شهید شدی فدای سر امام حسین(ع) و حضرت علیاکبر (ع)، برو بهسلامت». عشق به خدا برایم بالاتر از عشق به علیاوسط بود، آن وقتهایی هم که سینهام تنگ میشود و در دلم زمزمهای میکنم، بعدش فوری میگویم: «خدایا! قربانت بروم! من تو را بیشتر دوست دارم اما خب! این هم محبت مادری است، چیزی که خودت در ما قرار دادی». گاهی یادش که میافتم با خودم میگویم علیاوسطم! ای کاش بودی و دامادت میکردم. * شهیدان، ایران را سرپا نگه داشتند هر چه فکر میکنم میبینم شهیدان، ایران را سرپا نگه داشتند و انقلابهای دیگر جهان نشأتگرفته از انقلاب ایران است، انقلاب ایران هم نشأتگرفته از شهدای ایران، خط فکری شهدا و روحیهشان چیز دیگری است، زمین تا آسمان با من و ما فرق میکند، اینها نگهدارنده حیات سیاسی و استقلال مملکتاند، گرچه از نظر فیزیکی وجود ندارند اما خون پاکشان ایران را نگه داشته، شهدا در یک چیز، مشترکاند، تفکراتشان مافوق انسان است، دنیا و متعلقاتش برایشان خیلی بیاهمیت است، علیاوسط استثنایی بود، خیلیها خوب هستند اما نه تا این حد، علیاوسط هم مثل اینها بود، برای همین لایق شهادت شد، بچههای ما با عشق خدا برای خدا رفتند، حالا هر وقت دلتنگش میشوم گریه میکنم اما از اینکه توی این راه رفته خیلی خوشحالم. به گزارش فارس، شهید علی اوسط غلامیرباطی فرزند درویش و رقیه در یکم اسفند ماه 1345 در شهرستان بهشهر دیده به جهان گشود و بهعنوان نیروی پیاده از لشکر ویژه 25 کربلا در 4 تیر ماه 1367 در جزیره مجنون به شهادت رسید. انتهای پیام/3141/ت40
95/02/25 :: 19:31
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]