واضح آرشیو وب فارسی:شبنم ها: در بیست و یکمین شب از ماه مبارک رمضان از افطار تا سحر مهمان ندامتگاهی بودیم که دیوارهای بلند و سیم های خاردارش مرز دنیای بیرون با دنیای زنانی است که این شب ها صدای «العفو » شان سکوت زندان را شکسته است.به گزارش شبنم ها به نقل از خبرگزاری فارس : سعیده اسدیان: کمی جلوتر از دوربرگردان قرچک تابلوی قهوه ای رنگی را میبنی که تو را به سمت ندامتگاه زنان هدایت می کند، جایی که دیوارهای بلند و سیم های خاردارش مرز دنیای بیرون با دنیای زنانی است که هرکدام ب به به دلیل جرائمی همچون قتل، سرقت و حمل و توزیع مواد مخدر یا به حبس محکوم شده اند و یا با فکر اعدام، شب را به صبح می رسانند. اینجا زنانی زندگی می کنند که با ورود به زندان آرزوهایشان را هم با خود حبس کرده اند و غصه اکثر آنهایی که مادر شده اند دلتنگی برای بچه هایشان است. اینجا در زندان زنان شاید درها بسته باشد و دیوارها بلند اما سوز آه ساکنانش که در برزخ زندان بین مرگ و زندگی هستند گاهی تا آسمان هم می رسد. شاید این چند سحر فرصت آخر باشد درب طوسی زندان را که رد می کنیم وارد محوطه ای می شویم روی دیوارهایش «خطر تیراندازی» را یادآوری می کند، مأموران شیفت شب پس از تحویل وسایل ما را به سمت در ورودی راهنمایی می کنند. هنوز چند دقیقه ای به افطار مانده، یک فرد خیر زندانیان ندامتگاه شهر ری را در شب های قدر مهمان سفره حضرت علی(ع) کرده، انتهای سالن زندانیانی را می بینیم که در تدارک سفره افطار به این طرف و آن طرف می روند، در و دیوارها با جایی به نام زندان همخوانی ندارد و بیشتر ما را به یاد راهروهای دانشگاه می اندازد، هرطرف را که نگاه می کنیم تابلو و دست نوشته ای می بینیم که امید و زندگی را به ساکنین اندرزگاه یادآور می شود. «شاید این چند سحر فرصت آخر باشد»، «کوله بارت را ببند»، «امشب برای رسیدن به آسمان نردبان لازم نیست، دستت را که بلند کنی ستاره اینجاست» اینها بخشی از جملات امیدبخش ویژه شب های قدر است که در کاغذهای رنگی و با دست خط زندانیان روی دیوارها نصب شده است. به کتابخانه گوشه ندامتگاه که نگاه می کنم پر است از قرآن و مفاتیح و کتاب هایی همچون «درس نامه پیشگیری از جرم»، «احکام اختصاصی زنان در فقه»، «حجاب در عصر ما»، «هنر تلاوت»، «جلوه های عاشورا»، «آموزش قرآن» و عناوین دیگری که بنابر اظهار مسئول زندان با استقبال خوب زندانیان همراه بوده است. گوشه دیگر دیوار برگه ای مددجویان علاقه مند به دانشگاه را جهت ثبت نام برای شرکت در دانشگاه پیام نور دعوت کرده است. افطاری با چاشنی دعا برای آزادی سفره افطار در اندرزگاه شماره 3 پهن شده و صدای اذان در راهرو طنین انداز شده است، عده ای از زندانیان پیش از افطار سر سجاده شان رفتند و شروع به خواندن نماز و دعا کردند، وکیل بند با دعا برای آزادی همه زندانیان، خانم ها را به افطار دعوت کرد. کنار هم جمع شده بودند و هرکسی چیزی می گفت، انگار مهمانی بزرگی به پا شده بود و پس از مدت ها از جو سنگین زندان و غم های خود برای لحظاتی دور شده بودند. پس از صرف افطار مسئول زندان، مددجویان را برای شروع مراسم شب قدر به سمت دارالقرآن هدایت می کرد، دختر جوانی چادر به سر به سمت دارالقرآن در حرکت بود، با لبخندی بر لب پاسخ سلامم را داد و با رویی خوش دعوتم را برای گفت وگویی کوتاه پذیرفت. تصور من از زندان یک جای تاریک با میله های خاکستری بود اسمش آیدا بود، 30 ساله و لیسانس حقوق که به جرم معاونت در قتل پدرخوانده اش به زندان آمده بود، وقتی از او در مورد وضعیت محکومیتش پرسیدم گفت: اتهام من در بازپرسی معاونت در قتل است اما من هیچ دخالتی نداشتم و هنوز هم این اتهام ثابت نشده، پدرخوانده ام قصد جان من را کرده بود و تنها چیزی که از روز حادثه به خاطر دارم این است که داشت من را خفه می کرد و بعد از آن از هوش رفتم. بر اساس اظهارات همسرم، هنگام وقوع حادثه هرکاری کرده نتوانسته پدرخوانده ام را از من جدا کند و به همین خاطر برای نجات جان من و در یک عکس العمل ناگهانی با گلدانی که دم دستش بوده ضربه ای را به سر پدرخوانده ام زده که همان ضربه منجر به مرگ او شده است. همسرم به هیچ عنوان قصد کشتن پدرخوانده ام را نداشت، شوهر من دکترا دارد و حافظ و قاری قرآن است، به 5 زبان زنده دنیا صحبت می کند و پیش از این اتفاق مشاور دو نفر از اعضای شورای شهر بوده است اما این اتفاق باعث شد سر از زندان رجایی شهر درآورد. آیدا در خصوص احساس یک آدم زندانی می گوید: روز اولی که به اینجا آمدم کاملاً شوکه شدم چرا که تصور من از زندان یک جای تاریک با میله های خاکستری و سنگفرش های کثیف بود اما اینجا هیچ شباهتی با تصورات من نداشت، در واقع اینجا بیشتر برای من شبیه یک خوابگاه دانشجویی بود و خوشبختانه تا به امروز از لحاظ وضعیت بهداشتی و درمانی هم در شرایط خوبی قرار دارد. آیدا که در یک خانواده مرفه زندگی کرده و از وضعیت مناسبی برخوردار بوده است، می گوید: اینجا چشم من به روی خیلی از حقایق زندگی باز شد، من در خانواده ای بزرگ شدم که از لحاظ مالی هیچ کمبودی نداشتم و بعد از ازدواجم این روند ادامه داشت اما اینجا درد انسان ها را از نزدیک لمس کردم. اینجا دعاها مستجاب می شود من هیچ وقت خانمی را بدون دندان یا با رد چاقو روی دست و صورتش ندیده بودم، من هیچ وقت مادری را که پوست بدنش به خاطر اعتیاد سیاه شده بود ندیده بودم و شاید اگر روزی همین آدم ها از کنارم رد می شدند خودم را جمع می کردم که به من برخورد نکنند اما حالا با همه آن ها در ارتباط هستم و روز و شبم را با همین افراد می گذرانم، کسانی که شاید یک وعده غذایی که یک خیر کمک می کند جزو آرزوهایشان بوده است. من اینجا یاد گرفتم وقتی دستی را بگیری به هفته نمی کشد که خیرش رو میبینی و اگر دلی را بشکنی حتی اگر دل گناهکارترین آدم از نظر قانون باشد، شاید به 48 ساعت نکشد که پایش رو می خوری! من اینجا به چشم خودم دیدم که چقدر دعاها مستجاب می شود و چقدر بچه ها به هم کمک می کنند، اینجا فردی بوده که از جیره غذایی اش برای هم بندی ضعیف تر از خودش گذشته است. زندان فرصتی برای پاک شدن و زندگی دوباره است آیدا که این روزها معتقدتر از قبل شده می گوید: من از لحاظ دینی خیلی قوی شده ام، پیش از ورود به زندان شب های محرم یا ماه رمضان را بیشتر با دوستانم بیرون می رفتم و خیلی در حزن و اندوه نمی ماندم اما اینحا جور دیگری است و حتی یکی از حاجت هایم را همین جا گرفتم، به نظر من تمام کسانی که اینجا هستند لطف خدا شامل حالشان شده و خدا فرصتی به آن ها داده تا پاک شوند و من هم اگر روزی آزاد شوم حتما به طور مثبت ارتباطم را با این مجموعه حفط می کنم و هر کمکی که از دستم بر بیاید برای زندانیان انجام می دهم. صدای «الهی العفو» زندانیان فضای زندان را پر کرده، با آیدا به سمت دارالقرآن می رویم و مددجویانی را می بینیم که صدای دعا و مناجات شان سکوت زندان را شکسته است. مادری گوشه اتاق با دستانی که پر از رد چاقو است برای کودکش لالایی می خواند نگاهشان پر از حسرت و پشیمانی است و «یا غَفَّارَ الذُّنُوبِ» را با چنان تضرعی فریاد می کنند که انگار تمام چشم امیدشان به همین شب هاست تا شاید نجات پیدا کنند از بندی که آن ها را اینگونه به بند کشیده است. چشم که می چرخانم به تابلوی «هجرت 3» می رسم، جایی که ویژه زندانیان باردار و زندانیانی است که کودکان زیر 2 سال دارند، این کودکان تا 2 سالگی پیش مادر خود هستند و پس از آن یا به خانواده زندانی سپرده می شوند و یا در صورت نداشتن سرپرست به بهزیستی می روند. مادری گوشه اتاق با دستانی که پر از رد چاقو است برای کودکش لالایی می خواند، کنارش نوزادی روی پای مادرش تکان می خورد و آن طرف تر کودکی در آغوش مادرش شیر می خورد. یک بار دیگر نام بند را مرور می کنم، «هجرت 3»... انگار این بند شاهد جدایی مادران زیادی از فرزندانشان بوده و خدا می داند که هر کدام از این مادران زندانی فارغ از درد زندان چگونه هجرت فرزندانشان را تاب آورده اند. صدای «سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ» و «خَلِّصْنا مِنَ النَّارِ یا رَبِّ...» فضای زندان را پر کرده، وارد دارالقرآن می شوم و پا به پای زندانیان قرآن را به سر می گیرم و از خدا رهایی همه زندانیان در بند را طلب می کنم. انتهای پیام/ص
دوشنبه ، ۷تیر۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبنم ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 31]