واضح آرشیو وب فارسی:خدمت: نماینده پزشکی قانونی با تردید فراوان شروع به معاینه کرد و ناگهان با فریاد از داخل قبر بیرون آمد که او زنده است...به گزارش خدمت به نقل از باشگاه خبرنگاران؛ سال 1369 بود. مجرد بودم و هنوز در خانه و نزد مادر و پدرم زندگی می کردم؛ دیپلم که گرفتم چون در آن شهر کوچک کاری برای انجام دادن نداشتم، مجبور شدم به سربازی بروم. محل خدمتم نیز خوشبختانه شهری نزدیک بود و می توانستم هر پنج شنبه برای مرخصی به دیدن خانواده ام بروم. زمستان بود. وقتی به شهرمان آمدم خبردار شدم پسر عمویم که از رفیق و حتی برادر برایم عزیزتر بود و هست به مناسبت قبول شدن در کنکور می خواهد همان شب جشن مفصل و باشکوهی بگیرد. او وقتی شنید من به مرخصی آمده ام، تلفن زد و گفت: قاسم هر طور شده خودت را به جشن برسان. برایش توضیح دادم آبگرمکن حمام خانه مان خراب است و مجبورم چند ساعت دیرتر بیایم که به حمام بیرون بروم؛ اما یدا... پیشنهاد عاقلانه ای کرد و گفت! لباست رو بردار بیا اینجا حمام خانه ما درسته من هم الآن علاء الدین رو می گذارم داخل حمام تا حسابی گرم بشه پیشنهادش را پذیرفتم و نیم ساعت بعد در خانه آن ها و داخل حمام بودم. یدا... پسر عمویم هم که خیلی کار داشت از خانه بیرون رفت تا به کارهایش برسد و دیگر جز من کسی در خانه نبود؛ داخل حمام حسابی گرم بود و آب همچنان گرم که برای یک سرباز خسته چند شب نخوابیده بهترین امکان را به وجود می آورد؛ برای چند دقیقه خوابیدن! نفهمیدم چند دقیقه از خوابیدنم در حمام گذشت(بعدا فهمیدم دو ساعت) که ناگهان احساس کردم نفسم بند آمده چشمانم را که باز کردم دیدم فضای داخل حمام پر از دود است و هیچ جایی دیده نمی شود؛ احساس خفگی می کردم؛ اما توان نداشتم که از جا بر خیزم و به هر سختی ای که بود خودم را تا دم در حمام روی زمین کشاندم، اما قبل از اینکه بتوانم دستگیره را بچرخانم، چشمانم دوباره سیاهی رفت و روی زمین ولو شدم؛ نفسم بالا نمی آمد و حس کردم دارم می میرم... و مُردم. ادامه ماجرا به روایت یدا... همه کارهایم انجام شد و به خانه برگشتم و زنگ زدم؛ مطمئن بودم کسی جز قاسم در خانه نیست؛ چون خانواده ام رفته بودند بیرون. چندبار زنگ زدم و در باز نشد؛ تعجب کردم و با خودم گفتم قاسم باید تا الآن آمده باشه بیرون؟ و سپس از روی در داخل حیاط شدم و همین که در ساختمان را باز کردم، از غلظت دود شدیدی که ساختمان را پر کرده بود، چشمانم سوخت؛ چند بار قاسم...قاسم...گفتم و سپس با نگرانی به سوی حمام دویدم که درش بسته بود هر چه در زدم، قاسم در را باز نکرد. شیشه حمام را شکستم و دستگیره را از داخل چرخاندم؛ اما انگار یک نفر در را گرفته بود به سختی در را پس زدم و ناگهان قاسم را دیدم که بی حرکت کف حمام افتاده بود! با اینکه هول شده بودم؛ اما بلافاصله به اورژانس تلفن زدم و چند دقیقه بعد آمبولانس جلوی در بود؛ اما فایده نداشت؛ این را کارکنان اورژانس گفتند، کارش تمومه...؛ دچار خفگی شده، چنان مبهوت شده بودم که گریه کردن هم یادم رفته بود! به این ترتیب جشن شادی من به عزای پسر عمویم تبدیل شد؛ برایم مهم نبود که همه خصوصاً خانواده عمویم مرا غیر مستقیم قاتل می دانستند، من دلم از این می سوخت که بهترین رفیقم را از دست داده ام؛ قاسم را به بیمارستان بردند و آنجا پس از معاینه مجدد، سرانجام گواهی فوت صادر شد! چون دیگر غروب بود، او را به سردخانه منتقل کردند تا فردا دفنش کنند؛ آن شب مانند دیوانه ها تا صبح در خیابان قدم زدم و گریه کردم؛ آخر سر هم از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابم برد؛ اما چه خواب وحشتناکی دیدم؛ در عالم خواب می دیدم که قاسم را داخل تابوت گذاشته اند و او را به سوی قبرستان می برند؛ اما او نیم خیز نشسته؛ البته فقط من می دیدمش و صدای ناله هایش را می شنیدم که می گفت: کمکم کن یدا... من نمرده ام من زنده ام.... با وحشت زیاد از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت هفت صبح است؛ مانند دیوانه ها توی خیابان ها می دویدم و ضجه می زدم قاسم نمرده...؛ اون زنده است! و با همان حال به خانه عمویم رفتم و دیدم اهل فامیل آماده شده اند تا برای خاکسپاری پسر عمویم بروند! دوباره گریه کنان فریاد زدم قاسم نمرده اون زنده است. اما بعضی ها با کینه و بعضی ها با ترحم نگاهم می کردند؛ چون کسی به حرفم اهمیت نداد، بی اختیار به سوی ستون کوبیدم و فقط شوری خون را که زیر زبانم رفت حس کردم و بی هوش شدم؛ به هوش که آمدم، دیدم ساعت هشت و نیم است و من در بیمارستانم پدر و مادرو خواهرم با به هوش آمدن من گریه شادی سر دادند؛ وقتی فهمیدم چند ساعت است که قاسم دفن شده، فقط توانستم گریه کنم؛ ساعتی بعد به اتفاق آن ها به خانه رفتم؛ آن قدر ضعیف و ناتوان شده بودم که پس از یک ساعت گریه مجدد، دوباره به خواب رفتم؛ اما آن کابوس یا رویا، دست از سرم برنمی داشت؛ دوباره قاسم را در خواب دیدم که با کفن سر از قبر بیرون کرده و ناله کنان می گوید: یدا... تو قاتل من نیستی.... من اصلا نمرده ام... تو رو خدا بیا کمکم کن... من زنده ام یدا... ؛تا صبح چند بار این خواب را دیدم و بیدار شدم و دوباره خواب تکرار شد. ساعت پنج صبح بود که با شنیدن صدای اذان، ناگهان فکری به ذهنم رسید و برای اینکه دیگران مانعم نشوند، بی سروصدا از خانه بیرون زدم و تا مسجد محل یک نفس دویدم؛ پیش نماز مسجدمان که از روحانیون جلیل القدر بود. تازه از نماز فارغ شده بود که به پایش افتادم و گریه کنان ماجرا را برایش شرح دادم؛ آن بزرگوار کمی نگاهم کرد و گویی می خواست صداقت را در چهره ام نیز ببیند؛ سر انجام گفت "الله اکبر"؛ هیچ کس نمی تواند منکر واقعیت رویای صادقانه شود...؛ برو ببین می توانی از خانواده مرحوم و مسئولان امر اجازه نبش قبر را بگیری؟ اگر اجازه دادند، من کمکت می کنم؛ سپس آن روحانی بزرگوار با ماشین خودش مرا به خانه عمویم رساند؛ همه هنوز عزادار بودند و من به سراغ عمویم که کمتر از بقیه مرا قاتل می دانست رفتم و با ناله و زاری جریان خواب را برایش گفتم؛ عمویم در حالی که به سختی می گریست، نظر روحانی محلمان را پرسید که این طور پاسخ گفت: در کلام این جوان یک صداقت عارفانه وجود دارد...؛ در هر صورت ضرری ندارد. عمویم نیز سری تکان داد و بعد از کسب اجازه از مسوولان مربوطه، همگی به سوی قبرستان رفتیم؛ خوشبختانه حضور آن روحانی خوشنام و خادم مردم باعث شد زیاد درگیر کاغذ بازی نشویم و ساعتی بعد همراه یک نماینده از پزشکی قانونی، دو پیرمرد قبر کن با بیل و کلنگ به جان قبر افتادند و...؛ اولین چیزی که حیرت همه را برانگیخت و حتی باعث شد چند نفر از ترس بگریزند، این بود که کفن پاره شده بود؛ به شکلی که معلوم بود خود جسد تلاش زیادی کرده! نماینده پزشکی قانونی با تردید فراوان شروع به معاینه کرد و ناگهان با فریاد از داخل قبر بیرون آمد که او زنده است...؛ قلبش می تپد...؛ بیاریدش بیرون! به بیمارستان که رسیدیم، قاسم را یک سره به اورژانس بردند و چند دقیقه بعد پزشک آنجا با لب خندان آمد و گفت: به این می گن معجزه...؛ قاسم زنده است؛ اینک نزدیک به 8 سال از آن ماجرا می گذرد؛ افسوس که آن روحانی بزرگوار دو سال قبل به دلیل ابتلا به بیماری فوت کرد؛ اما من و قاسم که خوشبختانه باجناق یکدیگر هم هستیم، روزگار خوشی با هم داریم.
یکشنبه ، ۶تیر۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خدمت]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]