واضح آرشیو وب فارسی:تدبیر: روزنامه ایران مصاحبه مفصلی با رضاکیانیان انجام داده است. بخشهایی از اظهارات او را می خوانید: *پدر من کله پز بود و از نوچه های طیب خدابیامرز بود. بزن بهادر و باستانی کار بود و همدوره هفت کچلون و حسین رمضون یخی. *ما کلاً در تهران بودیم. من متولد میدان خراسان هستم، مسجد لرزاده. مادرم مشهدی بود. بعد از ازدواج در تهران ساکن شد. اول برادرم (داوود) که9سال از من بزرگتر است متولد می شود و بعد من. یک سال و نیم بعد هم مهاجرت می کنیم به مشهد و من آنجا بزرگ می شوم. پدر من با چنین پیشینه ای به مشهد می آید. *یکی از برادرهایم تعریف می کند که یک روزی دم مغازه با بابام نشسته بوده اند که یک پیرمرد مو سرخه ای وارد می شود. بابام خیلی تحویلش می گیرد. مغازه که خلوت می شود به برادرم می گوید می دانی بابای تو چه بلایی سر ما آورده است؟! بابای من که تا آخر عمر یک هوا همچنان جاهلی حرف می زد می گوید «ولش کن چه کار داری پرویز» خلاصه همین پرویز تعریف می کند که وقتی بابای تو وارد مشهد شد من و غلامحسین پشمی دو تا لات مشهد بودیم. حالا یک لات تهرانی به مشهد آمده است. باید دوئل می کردیم. در مشهد یک ساختمانی بود به اسم چهارطبقه که الان جزوی از دروازه طلایی مشهد است و خراب شده است. جلوی آن قرار می گذارند. بابای من با چاقو شکم غلامحسین پشمی را پاره می کند البته آنها بلد بودند چگونه چاقو بزنند که طرف نمیرد و فقط روده هایش بیرون بریزد. بعد از این دوئل غلامحسین پشمی روده هایش را جمع می کند و می رود که بخیه بزند و بابای من مجوز ورود به مشهد می گیرد. *خب این داستان بابای من که به حسین تهرانی مشهور بود. مادرم هم یک زن محجبه معتقد بود. هم پدر و هم مادرم بی سواد بودند. *در دوره نوجوانی، من تابستان ها روی پشت بام یا در حیاط می خوابیدم. ساعت ها خوابم نمی برد چون آسمان را نگاه می کردم و فکر می کردم که خدا کجاست و از وحشت گریه ام می گرفت و بعد خوابم می برد. همین عامل باعث شد که بشدت آدم مذهبی شوم تا رازهای آن طرف را کشف کنم خب ما خانواده مذهبی هم بودیم ولی من به صورت مشخص رفتم دنبالش و صبح تا شب در مساجد بودم و مرید این و آن شدم تا ببینم این رازها چه هستند. یک دوره ای هم به همین دلیل درس طلبگی خواندم. *من پیش مرحوم سید حسن ابطحی درس می خواندم. یک روز گفت که فردا روز عمامه گذاری توست؛ وقتی شنیدم که فردا روز عمامه گذاری ام است وحشت کردم و تا صبح نخوابیدم. دعا خواندم. نماز شب خواندم. هر چه دعا بلد بودم خواندم تا از این تردید نجات پیداکنم. بالاخره صبح به این نتیجه رسیدم و دلم قرص شد که لزومی ندارد عمامه بگذارم. صبح مطمئن شدم رفتم پیش آقای ابطحی و گفتم: حاج آقا اگر اجازه بدهید من عمامه نگذارم. برای اینکه اگر عمامه بگذارم دیگر نمی توانم سینما بروم، تئاتر ببینم و بازی هم نمی توانم بکنم. موسیقی هم که نمی توانم گوش کنم و اصلاً دیوانه می شوم. به حرف هایم گوش کرد و کمی فکر کرد و گفت: خب نکن، باریکلا، خیلی هم خوب است. با این کلامش یک بار بزرگی از روی دوش من برداشته شد. *سال 1351 در دانشکده هنرهای زیبا قبول شدم و به تهران آمدم.وقتی به تهران آمدم از آن آدم هایی بودم که کله ام بشدت بوی قرمه سبزی می داد. من در مشهد با دکتر شریعتی دوست بودم؛ یعنی گروه تئاتر ما با ایشان دوست بود. بعد که آقای شریعتی به حسینیه ارشاد آمد، من هم به تهران آمدم و دوباره ایشان را در حسینیه ارشاد می دیدم.
یکشنبه ، ۳۰خرداد۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تدبیر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]