محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826625353
آه... ستاره من کجايي؟
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ساعتي با ماه چهره خليلي که از مادر بزرگ مرحوم اش پروين سليماني مي گويد باز گشت بخاطر مادر بزرگم ماه چهره خليلي، نوه پروين سليماني -مادر هميشه مهربان سينماي ايران است؛ بانويي که روزهاي سختي را دربيمارستان و با کسالت سپري کرد و چندي پيش در گذشت. خانم خليلي در رشته معماري تحصيل کرده و بعد از 17 - 18 سال، تازه 6 سال است که به ايران بازگشته و در سينما و تلويزيون مشغول فعاليت است... سال 81 به خاطر مادر بزرگم به ايران آمدم. کارش را بسيار دوست داشتم و تحت تاثير کارهاي سينمايي و جمع کردن فيلم هايش بودم. اگر مقابله اي درباره اش در مجله اي چاپ مي شد از دختردايي يا پسر دايي ام مي خواستم برايم نگه دارند. در واقع از بچگي پي گير کارش بودم... به ايران آمدم تا با مادربزرگم بيشتر آشنا شوم. مي دانستم فرد محبوب و مشهوري است و مردم دوستش دارند. از بچگي که در لندن بودم، هيچ تصور واضحي از ايران نداشتم و همه چيز گنگ و تار بود. دوست داشتم هر چه سريع تر شرايط پيش بيايد که به ايران برگردم و با وطنم که ريشه ام آنجا بوده آشنا شوم؛ جايي که همه از آن صحبت و تعريف مي کنند و خاطره دارند؛ سرزميني که ساير خانواده ام به خصوص مادر بزرگم در آن زندگي مي کنند و او در راستاي هنر، خدمتي به ايران مي کند که مرا در آن سوي دنيا خوشحال و مفتخر مي کند. وقتي مادربزرگم حالشان بهتر بود؛ زياد آنجا به ما سر مي زدند و رفت و آمد داشتند. همان جا هم اگر شخصي ايراني او را درخيابان يا مکاني عمومي مي ديد، حتماً به طرفش مي آمد؛ اين باعث تعجبم بود که چرا مي آيند وتقاضاي عکس انداختن مي کنند، دستش را مي بوسندو... زياد هم با هم بيرون مي رفتيم. دوست داشت به فرهنگ مردم آنجا آشنا شود و مي گفت: «مرا جايي ببر که آدم هاي عجيب و غريب زياد باشند!» الان که دراين حرفه مشغول ام، مي فهمم که چرا او چنين خواسته اي داشت. من هم الان بدون اين که بخواهم، واکنش هاي مردم را نگاه مي کنم و به خاطر مي سپرم. *مادر بزرگ يعني وطن وقتي شرايط ايجاد شد.به ايران آمدم و يکراست به منزل مادربزرگم رفتم که بعد از فوت پدر بزرگ (آقاي فرهاد) هميشه تنها زندگي مي کند. با وجود خاطرات کمي که از پدر بزرگم به ياد دارم. او را هم بسيار دوست داشتم... به اين نيت به ايران آمدم که مدتي پيش او باشم و ايران را بيشتر بشناسم؛ براي ايران شناسي آمدم. اما مادر بزرگم هم برايم قسمت بزرگي از ايران بود. از روي علاقه اي که به سينماي قديم و فيلم هاي او داشتم، همراه او به ديدن بازيگرهاي قديم رفتم که يکي از آنها آقاي ايرج قادري بود و امضا گرفتيم، عکس انداختيم و... که همان جا آقاي قادري به من گفت: «دوست داري فيلم بازي کني؟» و من گفتم: «تا به حال چنين ذهنيتي نداشته ام، ضمن اين که پس فردا عازم انگليس هستم!» البته آن زمان فارسي ام هم زياد خوب نبود. به من گفتند: «فيلمنامه من هم هنوز حاضر نيست، اما اگر تو دوست داشته باشي بازي کني، يک نقش دارم که فکر مي کنم خيلي به تو بخورد». من هم با اين دنيا حس و عاطفه و اطلاعات از ايران به انگليس برگشتم و مي دانستم که شماره تماس و... مرا مادر بزرگ در اختيارشان مي گذارند. آقاي قادري آنجا با من تماس گرفتند و گفتند که فيلمنامه شان (فيلم چشمان سياه) کامل شده و توسط مسافري که به انگليس داشته اند. برايم فرستاده اند که مطالعه کنم. من شوک شده بودم و از روي علاقه اي که تا به حال نديده بودم سناريو چه شکلي است و برايم جالب بود، آن را گرفتم و خواندم!! از نقش بسيار خوشم آمد که با وجود نابينايي، شاعر هم بود و برايم درگيري ايجاد کرد. با خود فکر کردم، اگر قرار باشد يک فيلم بازي کنم که هم براي خودم خاطره شود و هم دل مادر بزرگم را شاد کرده باشم (چون خيلي دوست داشت يکي از نوه هايش راه او را ادامه دهد) اين کار را بپذيرم. به همين خاطر، شرايطي را فراهم کردم که به ايران برگردم. *آموزش بازيگري از مادر بزرگم به مدت 4-3 ماه روي نقشم کار کردم... دقيقاً هم زماني که براي نشان دادن نابينايي نقشم در تلاش بودم، کم شدن بينايي مادر بزرگم شروع شد. او سر يک کارتلويزيوني زمين خورد که شبکه رگ هاي چشمش آسيب ديد و کم کم داشت بينايي اش را از دست مي داد. من هم که پيش او زندگي مي کردم، از رفتارش ياد مي گرفتم که در نقشم استفاده کنم. از لمس وسايل تا چاي درست کردن و ... شبانه روز با او بودم، تمام سناريو را برايش بلند مي خواندم و او برايم تحليل نقش مي کرد که الان بايد لحنت چطور باشد، حرکات بدنت چگونه باشد و... تماماً و کلمه به کلمه برايم تفسير مي کرد که چطور از دل يک سناريو، شخصيت را بيرون بياورم، چطور براي خودم يک کاراکتر بسازم و بازي اش کنم، چطور از دل يک سناريو، شخصيت را بيرون بياورم، چطور براي خودم يک کاراکتر بسازم و بازي اش کنم، چطور مي توانم به نقشم با يک حرکت کوچک کمک کنم... کادر سينما، جزئيات لانگ شات و تاثير کلوز آپ رابرايم توضيح مي داد و... من تجربه اي نداشتم اما به يک تجربه 60 ساله که متعلق به مادربزرگم بود، تکيه کردم. آن نقش توسط مادر بزرگ و هدايت آقاي قادري جان گرفت. *عاطفه مادري را فهميدم بعد از پايان فيلم، مادر بزرگم بسيار دوست داشت که در ايران بمانم، چون در طول فيلم برداري واقعاً عشق مي کردم؛ انگار خودش داشت آن صحنه ها را بازي مي کرد. يک وقت هايي برايم نقش بازي مي کرد ومن واقعاً احساس مي کردم که يک دختر جوان رو به رويم نشسته،با همان اداي چشمان و ناز کردنش... در اين بين ، مدت يک سال به انگليس برگشتم و فشرده سينما و تئاتر خواندم و وقتي براي اکران فيلم به ايران آمدم، سريال «در چشم باد» پيشنهاد شد. باز هم سناريوي اين سريال را به همراه مادر بزرگم مطالعه کردم و بسيار از کمک هايش بهره بردم نه تنها در زمينه تکنيکي، بلکه عاطفي هم به من مي آموختند؛ چون نقش زني بود که بچه داشت، در شاليزار کار مي کرد و من خيلي به عواطف زن متاهلي که مادر هم هست، آشنا نبودم و از مهر و محبت مادر بزرگ به خودم ياد گرفتم. *وجودش هست حضورش نه در تمام کارهايي که پس از آن به من پيشنهاد شد از مادر بزرگ کمک مي گرفتم؛ غير از فيلم سن پترزبورگ که الان مشغول بازي اش هستم و فرصت نداشتم با او سناريو را مطالعه کنم. وجودش برايم هست، تنها حضورش را ندارم. اما هر ديالوگي را که مي خوانم، او را تصور مي کنم که دارد برايم بازي مي کند و تنها مرجعي است که به آن تکيه مي کنم. الان مثل بچه اي شده ام که از خانه رفته و بايد روي پاي خودش بايستد. هنوز اين نگاه را پيدا نکرده ام و برايم سخت است. حتي برايم مشکل بود پذيرفتن اين نقش؛ چون مي دانستم او نيست. اما براي خودم هم امتحاني است که ببينم مي توانم از پس آن بربيايم يا نه، گرچه تمام لحظاتي که مقابل دوربين هستم، دلم برايش تنگ مي شود. تمام مدت جلوي دوربين، انگار کنارم است. مادر بزرگ من درويش بود و اعتقادات مذهبي ويژه اي داشت. آدم عجيبي بود و قبلاً به مکان هاي زيارتي مختلفي مي رفت و دوست داشت تنها باشد. همين طور ارادتي که به حضرت علي (ع) داشت، بسيار عجيب و غريب بود. *بيماري، عيدي نوروز 88 عيد نوروز 88 را با هم بوديم، خوش گذرانديم، صحبت کرديم و ... اما 2 - 3 روز بعد، صحبت ها و سوال هاي عجيب و غريبي از من کرد که نسبت به سلامت ذهني اش مشکوک شدم. خيلي زود از پا افتاد. اول فکر کرديم سرما خورده، اما بعداً ديديم که به سرماخوردگي يا خستگي شبيه نيست. زماني که مريض شد، يک روز کامل در تختخواب استراحت کرد و اين عجيب بود؛ چون هيچ وقت اين جوري نبود و به همه انرژي مي داد... به همين دليل او را نزديک پزشک برديم و پس از آزمايش ها وعکس ها، گفتند که تومور مغزي در سرشان ايجاد شده و بسيار بدخيم است. ما هر 6-7 ماه يک بار او را چک آپ مي کرديم و هميشه نتيجه نرمال بود؛ اين اتفاق خيلي ناگهاني رخ داد و در بيمارستان چمران بستري اش کردند. پرسنل آنجا هم در مدت يک ماهي که بستري بود، نهايت همکاري و کمک را کردند. مادر من به ايران آمد و به همراه خانواده دايي ام شيفتي از او نگهداري مي کرديم. کم کم از تکلم افتاد، شنوايي اش بسيار کم شد و چشمانش را نمي توانست باز کند.... بعداً به خاطر اين که راه بيمارستان دور بود و در ساعت ملاقات عده کمي مي توانستند بيايند، او را به خانه آورديم و در منزل دايي ام بودند. پرستار داشتند و نوه ها و خانواده دورشان بودند تا... *دفتر يادداشتي مطمئن براي او چيزي که مرا خيلي خوشحال مي کرد، اين بود که به من خيلي اطمينان داشت؛ اگر مي خواست چيزي را جايي پنهان کند که کسي نفهمد، به من مي گفت که «تو بدون!» مثل يک دفترچه يادداشت بودم که اگر يادش رفت از من بپرسد. يا اگر جايي مي رفت و کسي چيزي مي گفت، به من اطلاع مي داد تا بدانم کجا شنيده.... انگار خودش هم مي دانست که ممکن است بعضي چيزها را فراموش کند. اين را دوست داشتم که من يک جور مغز دوم شده بودم! حتي سوال هاي عجيبي مي کرد که مثلاً: «فلاني کيه الان اينجاست؟» من اول شوک مي شدم، اما سعي مي کردم طوري برخورد نکنم که متوجه شود چه سوال عجيبي کرده و يادش رفته است... مادر خودم برايم مظهر عاطفه و احساسات است. مي دانم تمام احساسات ام منشأ از مادرم دارد؛ فقط با مادربزرگم تجربه هاي عميق تري داشته ام. وقتي مادرم به ايران آمد و همراه هم از او نگهداري مي کرديم، شب ها که به خانه مي آمديم، گريه مي کرديم و تغييرات او برايمان دردناک بود. *برايش سعدي مي خواندم اين اواخر چون سر کار بودم، کمتر مي توانستم سر بزنم، اما دلم مدام آنجا بود. آنجا هم که بودم، چيزي که مي خواستم، نبود؛ چقدر صدايش مي کردم...؟ مدت ها بود با من حرف نمي زد و برايش دلتنگي مي کردم... شب ها که شيفت نگهداري اش با من بود، برايش سعدي مي خواندم و فکر مي کردم که گوش مي دهد. به هر حال دوست داشتم فکر کنم متوجه حضورم هست و صدايم را مي شنود. حس عجيبي بود؛ هم دلم برايش تنگ مي شد، هم دلم برايش مي سوخت، هم عصباني بودم که نيست و هم شکرگزار بودم... تمام احساسات ام قاطي شده بود. *ذره ذره تا خداحافظي کاري از دستمان بر نمي آمد؛ تنها مي توانستيم به همراه مردم برايش دعا کنيم. اوايل خيلي از اين موقعيت، مريضي و دردش عصباني بودم؛ از خدا ناراحت بودم که چرا الان نيست و چنين چيزي دارد اتفاق مي افتد، چرا مادربزرگ به من زنگ نمي زند، اسمش روي موبايل ام نمي افتد و... اما يواش يواش سعي کردم خودم را قانع کنم که خدا وقتي اين طوري کسي را به سمت خودش مي برد، دارد به ما اجازه مي دهد که آرام آرام از او خداحافظي کنيم. زماني که درد مي کشيد، خيلي برايم سوال بود که چرا اين جوري؟ بعداً گفتم او اين درد را به خاطر ما مي کشد تا بتوانيم راحتر جدا شويم. اگر يکدفعه اتفاقي برايش مي افتاد، آن درد را ما مي کشيديم؛ اما او اين رنج را تحمل کرد تا بتوانيم قبول کنيم او هر روز کمتر از روز قبل پيش ماست... الان با خودم فکر مي کنم، براي مادر بزرگم تا موقعي که سر پا بود، کم گذاشتم. با خودم مي گويم، کاش آن روز که زنگ زد، مي رفتم و مي ديدم اش؛ چرا بيشتر نديدم اش؟ چرا آن شبي که از خانه مي رفت، بيشتر اصرار نکردم که شب بماند و ... هر قدر براي مادر و مادر بزرگ بکني، کم است؛ چون منشأ عشق هستند. *کاري کن افتخارم شوي! هنگام اکران فيلم «چشمان سياه» به خاطر چشمان اش در رديف جلوي سينما نشست و کلي هم از من ايراد گرفت که «چرا اينجا گفتم اين کارو بکن، نکردي!؟» و... که خيلي خوب بود؛ اگر از من تعريف مي کرد، الان اينجا نبودم. ديالوگ هاي سخت «مختار نامه» را که برايش ادا مي کردم، مي گفت: «بلد نيستي! نمي تواني بگويي!» در حالي که من به زعم خودم داشتم بيشترين تلاشم را مي کردم و با نهايت احساس ديالوگ را مي گفتم، اما مي گفت: «بايد کاري کني که باعث افتخارم شوي». *صندوقچه و گنج خاطرات اش يادم هست، عيد 3 سال پيش با من تماس گرفت و از من پرسيد که کجا هستم؛ چون مي خواست عيدي ام را برايم بفرستد؛ تعجب کردم وگفتم: «من که هر سال پيش شما مي آيم و عيدي ام را مي گيرم!» اما گفت: «نه، خانه بمان! وانت گرفته ام و دارم عيدي ات را مي فرستم!» وانت آمد و ديدم يک صندوقچه بزرگ با قفلي سنگين و بزرگ است؛ کليدش را هم به من دادند و رفتند. بلافاصله قفل آن را باز کردم و مثل فيلم هاي قديمي که جواهرات و گنج ازداخل آن برق مي زند، با يک دنيا عکس ، نمايشنامه هايي که کار کرده بود، لوح هاي تقدير و... مواجه شدم که بيشتر از جواهرات مي درخشيد. يک هفته شبانه روز با اين صندوقچه بودم و با ديدن هر کدام از محتويات آن به دنياي ديگري مي رفتم و عشق مي کردم. وقتي از او پرسيدم که «اينها از کجا آمده» و گفت «اينها تمام چيزهايي است که در اين دوران برايم عزيز بوده و نگهشان داشته ام. خاطرات و بازمانده هاي من است؛ فکر مي کنم تو قدر آن را مي داني و اگر قرار باشد به دست کسي بسپارم، چه بهتر که پيش تو به امانت باشد». *ستاره من، پروين يک زمان با خودم فکر مي کردم، اي کاش خاطرات اش جايي ثبت شود و مردم هم ببينند؛ يعني چيزي که من مي بينم و از آن لذت مي برم را مردم هم ببينند. آخر به اين نتيجه رسيدم که خودم اين کار را بکنم؛ فکر کردم اگر کسي بايد اين کار را انجام دهد، من ام. به خاطر اين که واقعاً موظف هستم و وظيفه ام اين است که در برابر زحمات و محبت هايش ، اين کار را انجام دهم؛ براي همين فيلمم راشروع کردم؛ فيلم مستند که از 3 سال پيش فيلمبرداري آن شروع شد که البته به خاطر مشغله کاري ام، وقفه زيادي بين آن افتاد؛ اما همين طوري هم تکه تکه مصاحبه ها را گرفتم و کارهايش را انجام دادم. چيزي حدود يک ساعت و نيم فيلم شده که تدوين آن به پايان نرسيده. عنوان اش «ستاره من، پروين» است؛ چون از نگاه من به زندگي، شخصيت و حضور او مي پردازد. خواستم يک تشکر و تقدير از او باشد و اين شروعي باشد تا بتوانيم بدين شکل از ساير پيشکسوتان هم تقدير کنيم؛ به خاطر راهي که آنها آمدند و ما الان به خاطر آنها اينجا هستيم... يک ماه پيش که مادرم به ايران آمد، يک جلسه فيلمبرداري باآقاي عبدي نسب (فيلمبردار کارم) گذاشتيم و با مادرم مصاحبه کردم؛ بر اساس اين که پروين سليماني مادرش است و چه احساسي دارد، در فضاي شهرت مادر و فضاي خانه چه احساسي داشته و حالا که دخترش دارد از زندگي مادرش فيلم مي سازد. چه احساسي دارد. مادرم واسطه ارتباط خيلي خوبي بود. چون نگاه قشنگي به مادر و دخترش داشت. *هر روز با او، يک اتفاق تازه زماني که به ايران آمدم، در منزل مادر بزرگ واقع در خواجه نظام و روبه روي مسجد خاتم ساکن شدم. با اذان صبح بيدار مي شديم، با هم صبحانه مي خورديم و خيلي خوش مي گذشت. ايده هاي جالبي مي داد و يکدفعه مرا بيرون مي فرستاد تا خريد کنم که با هم سالاد الويه براي 30 نفر درست کنيم! عددش را هم خودش مي داد. بعد ازاين که آماده مي شد، مي گفت: «حالا بلند شو بريم بهشت زهرا خيراتش کنيم.» در واقع هر روز به زندگي روح مي بخشيد و در هر کاري يک چيز جديد را تجربه مي کرد. در تمام چيزها هم نکته بين بود و بهترين ها را انتخاب مي کرد. آن قدر خودم را مديون محبت هايش مي دانستم که فکر مي کردم هر کاري بکنم، کم است. به چيزهاي کوچک و ساده علاقه داشت و برايش مهم بود که به فکرش بودي و چون آدم هنر مند زيبايي شناس است، زيبايي ها را مي پسنديد. کافي بود کسي از يک چيز او خوشش بيايد و آن را سريع مي بخشيد و دست بخشش بسياري داشت. يادم هست خانمي به بيمارستان آمده بود که مادر بزرگ من شوهرش را از زندان آزاد کرده بود و اتفاق هاي ديگري که ما تازه در بيمارستان متوجه آن شديم... فکر مي کنم اولين فيلمي که بازي کرده بود، فيلم «گل نسا» بوده و با اين که 20 سال داشتند، نقش يک پيرزن را ايفا کرده بودند. جالب است که نام من هم در سريال در چشم باد «گل نسا» بود و از سن 25 سالگي تا 70 سالگي ام روايت مي شد! *طاهره خانم چنگال به دست علاقه مادر بزرگم به هر نقشي که پيچيدگي داشت و درگيرش مي کرد، بيشتر بود. آن قدر نقش هاي متفاوت بازي کرده که انتخاب فيلم هايش براي کار خودم، سخت شده بود. براي همين فيلم شازده احتجاب، خاک، گوزن ها و سريال مهمان و تعطيلات نوروزي که در آن نقش طاهره خانم چنگالي را داشت، انتخاب کردم. در واقع اولين سريالي بود که بعداز جنگ، فضاي کمدي را به تلويزيون آورد و همه او را هنوز با نام طاهره خانم مي شناسند. هميشه از من حال مادر بزرگ و آقاي ورشوچي را با هم مي پرسيدند! نقش منفي و جدي هم بازي کرده، اما در نقش هاي کمدي شيرين تر بوده و به دل مردم مي نشست. *اي کاش مثل او باشم... آن قدر انتخاب کلمات و جملات براي تقدير از او مشکل است که شايد فقط با به انجام رساندن فيلمي که دارم در موردش مي سازم، بتوانم به او اداي دين کنم. به من و همه مي گفت که من آمده ام تا راه او را ادامه دهم. اي کاش واقعاً بتوانم اين مسير را درست بپيمايم. اي کاش بتوانم از لحاظ خدمت به سينما، مانند او باشم. اي کاش يک کار من مثل يک روز او باشد و بگويند فلان حرکت يا حرفش مثل پروين سليماني است.... الگوي من بوده از لحاظ يک مادر، انسان، همسر و يک زن کامل. کاش بتوانم مثل او انساني واقعي باشم؛ براي اين که انسانيت و معرفت را از او آموختم. او مادر بزرگ سينما است و بسيار نوه دارد. /2759/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 280]
-
گوناگون
پربازدیدترینها