تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845740750




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود


واضح آرشیو وب فارسی:مهر: گفت‌وگو با همسرشهید «شیردل»؛
فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود

گفتگو با خانواده شهید شیردل


شناسهٔ خبر: 3684123 - دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۲۷
مجله مهر > گزارش ویژه

شهید«علی اصغر شیردل» از جمله مهندسانی است که برای کمک به رزمندگان به سوریه رفت و در نهایت به مقام شهادت نائل شد. بازگشت پیکر این شهید بعد از یکسال بهانه ای شد تا با خانواده‌اش گفتگو کنیم. مجله مهر- عطیه همتی: «تفحص» حالا به شهدای حرم رسیده است. به استخوانهای تازه تازه و پیکرهای پاره پاره شان در غربت سرزمینی که بارها روضه هایش را اشک ریخته ایم. نسل تازه به بار نشسته امروز دسته دسته می رود تا کیلومترها دورتر از وطن، «روایت فتح» تازه ای تا مبادا روزی دستان آلوده حرامیان همیشگی تاریخ به حریم مقدس اهل بیت دست درازی کند. قصه این روزهای سرزمین من، قصه مدافعان و پهلوانان گمنامی است که عکسهایشان این روزها زینت بخش خیابان های شهر شده است تا دوباره به یادمان بیاورند «جهاد هنوز ادامه دارد...» شهید «علی اصغرشیردل» از جمله شهدایی است که برای دفاع از مردم مظلومه سوریه و دفاع از حریم اسلام و اهل بیت (ع) راهی سوریه شد و در نهایت بعد از سقوط شهر «تدمر» در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ به شهادت رسید. اما پیکر این شهید یکسال بعد تفحص شد به آغوش میهن بازگشت تا مرهمی باشد بر زخم های انتظار خانواده داغدارش. به بهانه بازگشت پیکر این شهید سراغ خانواده اش رفتیم تا از این شهید بیشتر بدانیم. اما صد حیف که «امیرعلی» یادگاری ۶ساله این شهید به خاطر شکستگی که از ناحیه سر نتوانست در این مصاحبه حضور داشته باشد تا امیرعلی را مانند پدرش تنها در حرفهای مادر و مادربزرگش دنبال کنیم. شرط گذاشته بود در مدرسه کنارش بنشینم پدرامیرعلی متولد سوم خرداد ۱۳۵۷ است و مادرش «بنت الهدی کمالیان» متولد ششم تیرماه ۱۳۶۲ است. در دانشگاه اقتصاد خوانده است و تنها ۲۲ سال داشت که با شهید «علی اصغر شیردل» ازدواج می کند و حالا امیرعلی تنها یادگاری ۱۰ سال زندگی مشترک است. امیرعلی در خانه نیست در شیطنت های کودکانه دیروزش سرش را شکانده است. اما عکسهایش مثل عکسهای پدر شهیدش در تمام نقاط خانه وجود دارد تا هر روز همه خانواده تمام خاطراتشان را با همین عکسها مرور کنند. مادرشهید شیردل درباره کودکی شهید می گوید: « مثل امیرعلی همه شیطنت پسربچه ها را داشت. اما بیش از حد به من وابسته بود. یادم می آید به خاطر همین وابستگی به مدرسه نمی رفت و شرط گذاشته بود باید مادرم هم سرکلاس کنار دستم بنشیند. آنقدر شیرین و خوش زبان بود که وقتی می دیدند با حضور من سرکلاس حتی بیشتر از بقیه تلاش می کند اجازه می دادند.»

از روی شوخی باهم شرط می بستیم حالا تمام روزهای زندگی مثل یک فیلم از پیش روی چشمهای همسر شهید می‌گذرد. تمام روزهای آشنایی تمام روزهایی که می‌خواستند زندگی تازه‌شان را بچینند: « علی آقا خیلی اهل تفریح بود. ۷ ماه نامزد بودیم و باهم تمام تهران را گشتیم. مثل همه زن و شوهرها پارک، سینما و تئاتر می‌رفتیم. زیارت‌ها و سیاحت‌هایمان همه سرجایش بود. یک‌بار باهم رفتیم پارک بعد تصمیم گرفتیم ناهار را بیرون بخوریم. می‌دانید که شرط‌بندی بین زن و شوهر حلال است. باهم سر موضوعی شرط بستیم و قرار شد اگر من باختم پول ناهار را حساب کنم. وقتی شرط را باختم اصلاً فکرش را نمی‌کردم که واقعاً چنین کاری بکند. رفتیم رستوران و سفارش دادیم. بعدازاینکه خوردیم زمان حساب کردن گفت خب نوبت شماست برو حساب کن. بالاخره کاری کرد که مجبور شدم غذا را حساب کنم. (خنده) خیلی آدم بانشاطی بود. آن‌قدر شوخی می‌کرد که من خیلی از حرفهای جدی‌اش را هم شوخی می گرفتم. به عکاسی خیلی علاقه داشت. یک دوربین تقریباً حرفه‌ای داشت که مدام عکاسی می‌کرد. بیشتر عکس‌ها را هم از من می‌گرفت طوری که ما الان از خودش عکس زیادی نداریم. ۱۰ سال زندگی کردیم. هم خوشی داشتیم هم ناخوشی. شادی و ناراحتی هم داشتیم. یک زندگی کاملاً معمولی ولی نمی‌گذاشتیم ناراحتی‌هایمان ادامه دارد شود.»

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود چه کسی فکر می‌کرد یک روز بابای امیرعلی شهید شود؟ شهدا چه شکلی هستند؟ بابای امیرعلی چه ویژگی داشت که پا در مسیری گذاشت که شهادت در انتهای آن انتظارش را می‌کشید؟ « همیشه فکر می‌کردم شهدا آدم‌های متفاوتی نسبت به بقیه هستند. هرروز نماز شب می‌خوانند و هرروز هیئت می‌روند.همسرم به حلال و حرامش بسیار اهمیت می‌داد. به خمس مالش بسیار حساس بود. اما خیلی معمولی بود. در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته است که واجبات را در اولویت قرار دهید و مستحبات را در حدتوان انجام دهید. برای همین هیچ وقت فکر نمی کردم شهید شود. عموی من هم شهید شده است. همیشه از پدرم می پرسیدم مگر عمو چه شکلی بود که توانست شهید شود. پدرم هم همیشه می گفت ما برادر بودیم و حتی عین هم بودیم. همسرم ارادت ویژه ای به شهید پازوکی داشت و همدیگر را از نزدیک می شناختند. شهید پازوکی از شهدای تفحص است و همیشه وقتی به بهشت زهرا می رفتیم به مزار این شهید هم سر می زدیم. همیشه می پرسیدم علی شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ علی هم می گفت خیلی معمولی بود ولی روح سبکی داشت. کنارش که می نشستی احساس سبکی می کردی چون تعلق خاطری به دنیا نداشت. اما ما گاهی آنقدر به بعضی چیزها دلبسته می شویم که دل کندن برایمان سخت می شود و اصل کار را گم می کنیم. اما شهدا آن اصل را خوب می بینند و به ظواهر تعلقی ندارند. کسی که به این مرحله می رسد دیگر چیزی برایش با ارزش تر از آن نیست. همه ما در عمرمان حداقل یکبار حس کرده ایم ارتباطمان با خدا و اهل بیت برقرار شده است که خیلی برایمان شیرین است. اما شهدا این ارتباط را چنان حفظ کرده اند که دیگر کندن از آن برایشان سخت است.»

عشق از دنیا به آخرت می رسد عکسهای وداع خانواده شهدا با شهیدشان در معراج شهدا و اشکهای فرزندانشان این روزها بارها از رسانه های مختلف پخش شده و دلهای زیادی را سوزانده است. تا برای برخی این سوال را به وجود می آورد که چرا باید یک مرد خانواده و فرزندانش را رها کند و کیلومترها دورتر برود؟ آیا شهدا خانواده و فرزندانشان را دوست نداشته اند؟ آیا وابستگی به آنها نداشته اند؟ همسر شهید شیردل در این باره می گوید: « شما اگر وصیت نامه همسر مرا بخوانید تمام علاقه اش به من و فرزندش را نوشته است. برای امیرعلی نوشته :«تمام هستی ام تو هستی» برای من نوشته است:« من با تمام وجود سعی کردم علاقه ام را به شما تقدیم کنم.» این نوشته برای ۴۸ روز قبل از شهادت است. قدیمی هم نیست که بگوییم قبلا چنین نظری داشته است. انسان ها اگر علاقه هایشان را درست رده بندی کنند همه در یک جهت قرار دارد. عشق های زمینی نیز به خدا می رسند. شما زمانی که بنده خدا را دوست داشته باشید می توانید خدا را هم دوست داشته باشید. چون بنده را خدا آفریده است. هم من اگر پدر، مادر، همسر و فرزندش را دوست نداشت به این عشق نمی رسید. عشق باید از دنیا شروع بشود تا به آخرت برسد.»

از وابستگی به پسرش می ترسید امیرعلی نوک زبانی حرف می زند و همین نوع حرف زدن او دل پدر را همیشه می برد و پدرو پسر را هر روز وابسته تر می کند. مادر شهید شیردل درباره این ارتباط می گوید: « دیدن امیرعلی بسیار خوشحالش می کرد. این آخری ها می گفت امیرعلی وقتی حرف می زند زبانش را لای دوتا دندانش می گذارد و هر حرفی که با سین شروع می شد را به امیرعلی یاد می داد و از او می خواست مدام تکرار کند. نوک زبانی حرف زدن امیرعلی برایش بسیار شیرین بود می گفت وقتی اینطوری حرف می زند دلم غنچ می رود. یک بار آمد پیش من و گفت که مادر امیرعلی مرا خیلی پایبند خودش می کند. نمی دانم چه کار کنم؟ آن موقع گفتم خب مادر اولاد آدم را دلبسته می کند. اما  الان می فهمم چرا این حرفها را می زد داشت دل می برید. مثل کتاب های دفاع مقدسی که می خرید. یک بار سی دی «شیار۱۴۳» را برای من آورد و گفت مادر ببین خیلی قشنگ است. هرچه می گفتم نمی بینم من اعصابم خورد می شود اصرار می کرد که حتما ببینم. انگار با زبان بی زبانی می گفت که می خواهد چه کار کند اما من اصلا متوجه نمی شدم. این فیلم را هم بعد از رفتنش دیدم.» مدام شوخی می کرد که شهید می شوم شوخ طبعی شهید شیردل در تمام لحظات زندگی با همسرش جریان داشته است. حتی زمانی که حرف از رفتن می زند و می خواهد همه چیز را برای رفتن آماده کند. شوخی هایی که به گفته همسرش خیلی جدی شد: « با من خیلی شوخی می کرد و مدام حرف از رفتن می زد. دوسال اخیر زندگی مدام تکرار می کرد که دعا کن شهید شوم. اما همیشه می گفت:« اول باید درسم را تمام کنم.» من هم به شوخی گاهی سربه سرش می گذاشتم و می گفتم حالا که می خواهی بروی شهید شوی چه فرقی می کند لیسانس داشته باشی یا نداشته باشی؟ آخرهم همین اتفاق افتاد و امتحان آخرش را که داد برای رفتن آماده شد. برای اینکه دلم را خوش کنم مدام می گفتم برای اینکه شهید شوی من باید راضی باشم من هم راضی نیستم. از من می پرسید: «چه کار کنم راضی شوی؟» ولی من جواب می دادم تلاش نکن هرکاری کنی راضی نمی شوم. بعدهم کو تا شهادت مگر اصلا جنگی درکار است؟ که خیلی جدی می گفت: « ببین اگر من شهید نشدم» وقتی خبرهای سوریه جدی شده بود مدام دلداری می داد که نگران نباش ایرانی ها حالت مستشاری دارند. زیاد جلو نمی روند. بعد که معترض می شدم پس چرا تو مدام دم از شهادت می زنی می گفت: «خب بالاخره منطقه جنگی است ممکن است یک موشک سر آدم بیندازند و هر اتفاقی بیفتد.» آن موقع ها نمی دانستم همه چیز انقدر جدی است.»

وقتی رفت زمان خیلی کند می گذشت ۱۳ فروردین ۹۴ آخرین حضور پدرامیرعلی در خانه است. روزی که شاید تمام جزییاتش را بازماندگان بارها در لحظات دلتنگی شان بارها مرور کرده اند. اما مسافر خانواده هنوز نتوانسته است که به مادرش بگوید که کجا می رود. از ترس تمام دلتنگی ها و شوریدگی های مادرانه مقصد را به جای سوریه، لبنان معرفی می کند: « همیشه می گفت کار من مخابرات و ارتباطات است من می روم ارتباطاتشان را درست کنم. کار من هم که داخل سفارت است دورتادورش هم نرده است. نه من به کسی کار دارم نه کسی کار به من دارد. راست هم می گفت اما نگفته بود سوریه می رود. یکبار پرسیدم علی هوا چطور است؟ گفت خنک است. از بچه ها پرسیدم هوای لبنان چطور است؟ گفتند که گرم است. گفتم پس چرا علی گفت خنک است. خواهرهایش خندیدند و گفتند علی دمشق است لبنان نیست.» خانم کمالیان همسر شهید باخبراست علی آقا مثل همیشه قبل از هر سفری وصیت نامه اش را نوشته است. اما این بار از همسرش قول می گیرد که باز نکند: « روزی که می خواست برود بعد نماز صبح گفت من وقت نکردم. می خواهم وصیت نامه بنویسم. ما عادت داشتیم قبل سفر یادداشتی می نوشتیم حداقل نماز و روزهایی که به گردنمان بود را جایی می نوشتیم. اما این بار دیدم وصیت نامه نوشتنش خیلی طولانی شد. پرسیدم چرا انقدر طولانی؟ گفت این بار طوری نوشتم که تا ۱۰ یا ۲۰ سال نیازی به نوشتن نداشته باشم. گفتم بده بخوانم. گفت نه الان نباید بخوانی. من این را می گذارم لای قرآن اگر رفتم و اتفاقی نیفتاد که لازم نیست بخوانی اما اگر رفتم و اتفاقی افتاد اینجا گذاشتم که پیدا کنی. من هم پای قولم ایستادم و نگاه نکنم. اما زمان خیلی دیر می گذشت ماموریت های طولانی زیاد رفته بود اما این بار خیلی کند می گذشت. منتظر بودم تماس بگیرد که تولدش را تبریک بگویم که خبر شهادتش را دادند. آن روز با یکی از دوستانش و همسرش رفتیم خانه و وصیت نامه را باز کردم.»

از روی انگشترهایش شناسایی شد روزهای کش دار ماموریت برای امیرعلی بسیار آزاردهنده است. اما خوشحال است که پدرش هر روز با او تماس می گیرد. اما این تماس ها دلتنگی او را کم نمی کند و او هر روز بی تاب تر می شود: « چون کارش ارتباطات و مخابرات بود هر روز تماس می گرفت و با پسرش حرف می زد. حسابی هم قربان صدقه هم می رفتند. امیرعلی می گفت: «دلم تنگ شده »پدرش هم می گفت: «تو دیگر مردی شدی.» امیرعلی جواب می داد:«مرد شدم که شدم من بابامو می خوام. برو همین الان یک هواپیما بگیر بیا اینجا مارو ببین دوباره  برگرد.» وقتی دید امیرعلی بی طاقت شده به من گفت که برایش هدیه ای بخرم و بگویم که از طرف پدرش است. من هم مشخصات چیزی که خریده بودم را با همسرم می دادم تا به امیرعلی بگوید و باور کند از طرف پدرش رسیده است. شهر «تدمر» که سقوط می کند آنها به واسطه کارشان آخرین گروهی بودند که از شهر خارج می شدند. هنگام خارج شدن هم شهر محاصره می شود و به ماشین آنها تیراندازی می شود. تیر به پهلویش می خورد و شهید می شود. اهالی بعد از همه را در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. بعد از اینکه شهر را پس می گیرند از اهالی پرس و جو می کنند و از جنازه ها عکس می گیرند. علی همیشه حلقه اش دستش بود. هیچ وقت از دستش در نمی آورد. دیگر انگشترش هم نگین سبزی داشت که مادرش برایش خریده بود و خیلی دوستش داشت. از همین دو مورد شناسایی می شود.»

خبردادن به امیرعلی از شنیدن خبرشهادت سخت تر بود امیرعلی هر روز منتظر تماس پدر است تا دوباره نوک زبانی حرف بزند و دل پدرش را ببرد اما مادرامیرعلی چطور به او بگوید که او شهید شده است؟ چطور به امیرعلی بگوید که دیگر پدرش را نمی بیند؟« خبرشهادت را در عرض ۴ یا ۵ روز به امیرعلی دادم. روز اول گفتم امیرعلی می دانی بابا چه چیزی را خیلی دوست داشت؟ گفت: « مرا خیلی دوست داشت.» گفتم بابا عاشق شهادت بود. دعا کن بابا شهید شود که به آرزویش برسد. گفت نه من نمی خواهم بابا شهید شود. اگر شهید شود من دیگر بابا را نمی بینم. روز دوم گفتم امیرعلی برای بابا دعا کردی که شهید شود. چون قهرمان ها شهید می شوند. امیرعلی گفت بابا که قهرمان نیست. گفتم چرا بابا قهرمان است. دعا کن شهید شود. گفت اگر شهید شود ما دیگر بابا را نمی بینیم. گفتم اشکالی ندارد عوضش بابا ما را می بیند.  روزهای بعدی هم به این شکل گذشت تا اینکه گفتم امیرعلی دعا کردی؟ گفت که دعا کرده است من هم گفتم امیرعلی بابا به آرزوش رسید! دوساعت یک بند گریه کرد. گفت حالا که شهید شده کی ما را سفر ببرد؟ کی ما را پارک ببرد؟ کی برایمان پول در بیاورد که ما خوراکی بخریم؟ من دلم برایش تنگ شد چه کار کنم؟ گفتم تو هرچیزی دلت خواست به من بگو من برایت می خرم. خبردادن به امیرعلی حتی از خبرشهادت پدرش برایم سخت تر بود. از شهادت همسرم که حرف می زنم گریه ام نمی گیرد. اما یاد روزهایی که می خواستم به امیرعلی خبر بدهم می افتم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم.»

این استخوانها یک روز دستهایم را محکم گرفته بود حالا یکسال از شهادت علی اصغرشیردل تک پسر خانواده گذشته است. خیلی چیزها تغییر کرده است. امیرعلی و مادرش خانه شان را عوض کرده اند تا امیرعلی تنها یادگار شهید کنار مادربزرگش باشد. ریحانه ای که آن روزها همه منتظر به دنیا آمدنش بودند حالا ۸ ماهه شده است. و حالا خبر تفحص و بازگشت پیکر بعد از یکسال قرار است مرهمی باشد بر زخم های یک دلتنگی یکساله اما از پدر آن روزهای امیرعلی چه چیزهایی بازگشته است؟ مادرامیرعلی می گوید: « اینطور دیدنش خیلی سخت بود. نمی توانم بگویم خودش بود ولی برای من همان همسر خودم بود. دوستش داشتم. وقتی بر سرو صورتش دست می کشیدم احساس گذشته را داشتم. وقتی دستش را گرفتم به خودم گفتم این استخوان ها همان دستهایی است که من یک روز در دستم می گرفتم. این پیشانی همانی بود که یک روز گوشت و پوست داشت و من دست روی صورتش می کشیدم. من نمی دانم بقیه چه چیزی را دیدند اما من واقعا خودش را دیدم. شاید اگر در زندگی به من گفته بودند چنین چیزی را قرار است ببینم باور نمی کردم. من تا به حال غسالخانه هم نرفته بودم. اما چیزی که من آن روز دیدم تفاوت داشت. از قبل خودم را آماده کرده بودم چنین صحنه ای را ببینم. وقتی برگشت احساس کردم خدا او را دوباره به من داده است. تابوتش را که بغل کردم انگار خودش را در آغوش می گرفتم.» مادر شهید درباره این وصال بعد از یکسال و وداع همیشگی می گوید: « انگار کور بودم. فقط انگار پیشانی اش را می توانستم ببینم و چیز دیگری را نمی توانستم ببینم. ولی هیچ چیز بدی ندیدم. همه اش پسرم بود. همیشه فکر می کردم اگر پیکرش را بیاورند سکته می کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم بچه ام را زیر خاک کنند و من تحمل کنم. اما به لطف زینب خیلی خوب طاقت آوردم. به خودم می گویم چقدر خوش روزی بود. برخی می گویند پسرت را حلال کردی چون از تو اجازه نگرفت و بی خبر رفت؟ می گویم خوش به سعادتش چقدر خوش روزی بود. چرا حلالش نکنم؟ شهادت مبارکش باشد مگر می توانم بگویم راضی نیستم؟»

کاش فرزند دیگری داشتیم مزار پدر در قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا تهران، قرار است مامنی باشد برای روزهای دل‌تنگی امیرعلی و مادرش.برای روزهای کودکی و نوجوانی‌اش، برای روزهای پر غرور جوانی‌اش اما امیرعلی این روزها دوست دارد برای پدر مدام خیرات کند. مخصوصا از همان شکلات‌هایی که پدر دوستشان داشت. مادربزرگ امیرعلی درباره این خیرات می‌گوید: « امیرعلی دوست داشت برای  پدرش شکلات پخش کند. اصرار می‌کرد که از آن شکلات‌هایی بخریم که پدرش دوست داشت. با پدربزرگ مادری اش رفت و شکلات خرید و بعد همه را پخش کرد. یکی از آن شکلات‌ها را هم گذاشت سر مزار پدرش می گفت ما که برویم بابا بخورد. گفتیم اینجا نگذار، برداشت و گذاشت روی دهان عکس پدرش این صحنه‌ها آدم را می‌سوزاند. اما خب طاقت آوردم و خدا رو شکر می‌کنم که خدا به من فرزندی داد که آبروی دنیا و آخرتم شد.» اما خانم کمالیان درباره حسرتش می‌گوید. حسرت داشتن یک خواهر برای امیرعلی: « دقیقه‌به‌دقیقه نبودنش که حسرت است. اما کاش یک بچه نداشتیم. کاش امیرعلی یک خواهر داشت که تنها نبود. الان مدام بهانه می کند که خواهر می خواهد. کاش یک فرزند دیگر هم داشتیم که سختی های تنهایی را کمتر می کرد. وقتی راه پیش رو نگاه می کنم که باید بدون همسرم باشم خیلی سختم می شود. همسر شهید بودن خیلی افتخار دارد اما از درون آدم را می سوزاند. سوزاندنی که آدم را بزرگ می کند. اما احساس می کنم خدا به من و همسرم محبتی داشت که اینطور خواست.»









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مهر]
[مشاهده در: www.mehrnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 113]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن