تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):کم گویی ، حکمت بزرگی است ، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفی...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826760836




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

سخن عشق، دلیل و بهانه نمی خواهد!


واضح آرشیو وب فارسی:الف: سخن عشق، دلیل و بهانه نمی خواهد!
نویسنده: حمیدرضا نظری

تاریخ انتشار : شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۲۵
اينجا شهر است و اينك شب؛ شبي از شب هاي مهربان ترين ماه خدا و مردماني كه در انتظار بانگ اذان صبح، لحظه شماری می کنند تا به ميهماني حضرت دوست بروند و سپس كار و تلاش و كسب روزي حلال، تا رسيدن به افطاري ديگر و...... اینک در زیر سقف آبی آسمان، به چشمک ستاره ها لبخند امید می زنم. پرنده های عاشق از کنار پنجره دلم به پرواز در می آیند و خوش و سرمست، نغمه شادمانی سر می دهند. اینک می توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی خواهد.من درتنهایی خویش ترانه ای شورانگیز و زیبا می سرایم و این زمان، قطره ای شده ام و در نور پرفروغ دوست می درخشم تا دلم شاد، آیینم پایدار و عزمم در اندیشه های نیک، استوار بماند؛ بايد از سطح نیلگون امواج و ازخواب شیرین کودکم در گهواره و ازخورشید عالمتاب بگويم تا نسیمی خوش با عطر گل های محمدی، روح و روانم را جلایی دیگر ببخشد...اینک می توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی خواهد...****... شهر است و شب و تنها مسافر يك ماشین شخصی كه با نگراني، ساك قرمز حاوي اسكناس هاي درشت را به سينه مي فشارد. راننده به مسافر و ساك گرانبها نگاه مي كند و لبخند عجیبی مي زند. ماشین پس از چند بار خاموش و روشن شدن موتور، بالاخره درخلوت خياباني تاريك و سرشار از وحشت و سكوت متوقف مي شود و ندايي از درون مسافر خبر مي دهدكه خطر در كمين است...حال، مسافر است و ميليون ها تومان پول نقد و ماشین و راننده اي غريبه و صداي رعب انگيز شب و ديگرهيچ.لحظاتي بعد، صداي راننده، سكوت شب را مي شكند:" داش! قربان مرامت؛ اون ساک رو بذار رو صندلی و برو پايين، هُل بده بلكه این لعنتی روشن شه! "ضربان قلب مسافر شدت مي گيرد و مي خواهد از كالبدش خارج شود. خفاش بزرگي با سرعت تمام از مقابل ديدگان او عبور مي كند و لحظه اي بعد محو مي شود. او به ساكي فكر مي كند كه آسان به دست نیاورده است که به همراه جانش،آسان از دست بدهد و... راننده با نا اميدي، سرش را از روي فرمان برمي دارد و به چشم هاي هراسان مسافرنگاه مي كند:" چرا ساکتی و چیزی نمی گی سالار؟!... ای بابا!... لااقل بيا بشين پشت رُل تا من هُلش بدم!... بَه هَه!... پس چرا معطلي؟!... دِ بجنب که صبح شد؛ تا افطار عمریه ها؛ باید چیزی بخوریم یا نه؟! "مرد، به چهره مشکوک راننده نگاه مي كند و به سختي آب دهانش را فرو مي دهد:"ب... با... باشه!" - ايول سالار؛ حالا شد! راننده ازماشين پياده مي شود و جاي خود را به مرد مي دهد. مرد، بند ساك پول را به گردن مي اندازد و ازآيينه روبرو، به پشت ماشين و راننده مي نگرد كه آماده هل دادن است:"بلدی چیکار کنی؟!... کلاج رو تا ته بگیر و بذار تو دنده دو، بعد کلاج رو یواش ول کن و کمی گاز بده تا..."... لحظاتي بعد، ماشين به آرامي به حركت درمي آيد و همزمان با صداي روشن شدن موتور، زوزه مرگ و بيم، درگوش و روح و جسم مسافر لانه مي كند. او به قرآن كوچك نصب شده به آيينه و راننده خيره مي شود و هراسان و وحشت زده پا روي پدال گاز مي گذارد تا هرچه سريع تر، مال و جان خود را نجات دهد... ماشين چون باد، شتاب مي گيرد و درخلوت خیابان و تاریکی شب، هرلحظه از راننده مالباخته، دور و دورتر مي شود... ****اينجا شهر است و اينك صبح؛ صبحي از صبح هاي مهربان ترين ماه خدا و مردماني كه با شنيدن بانگ اذان صبح، تا به وقت افطاري دو باره، به ميهماني حضرت دوست مي روند... و مردي دزد، با ساكي قرمز حاوي اسكناس هاي درشت که مي خواهد با ماشین سرقتی و قبل از گزارش راننده مالباخته به پلیس، هرچه سریع تر، ازجاده مسیر بهشت زهرا"س" از شهر بگریزد و...در مقابل ديدگان مرد دزد، تصاويري از خانه ای با دیواری کوتاه و دری قهوه ای و کهنه و پیرمردی بیمار و دیالیزی و تنها، به نمايش در مي آيد كه برای خرید کلیه و ادامه حیات، همه سرمایه اش را در ساکی کوچک جا داده بود تا... او مدت ها نقشه و انتظار کشیده بود تا درچنین شبی تاریک، دزدانه و با بیم و وحشت از دیوار خانه پیرمرد بالا برود و...مرد، دقایقی بعد در نزدیکی یک بیمارستان و درحاشیه جاده، زنی را می بیند که منتظر وسیله نقلیه است. دریک لحظه فکری به ذهن او خطور می کند و بلافاصله پا روی پدال ترمز می گذارد و ماشین با کمی فاصله از زن بر روی آسفالت خیابان متوقف می شود؛ بودن یک زن در کنار مرد، می تواند از شک و تردید پلیس بین راه، بکاهد و او با خیالی آسوده به سمت مقصدش فرار کند و برای همیشه در امان بماند... ... ماشین با سرعت در جاده حرکت می کند و زن که چادری به سر دارد، روی خود را کاملا پوشانده و در سکوت محض، در صندلی جلو و در کنار راننده دزد نشسته است... شانه چپ زن، به شکل عجیبی به سمت مرد متمایل شده و گويي شيطان در قالب زني با اندامی فريبنده، همه وجود او را نشانه رفته است... مرد، كمي از زن فاصله مي گيرد و دستش را به سمت ولوم رادیو دراز می کند و لحظاتی بعد صدای مجری یک برنامه صبحگاهی، در ماشین پخش می شود:"... خداي مهربون به انسان دیروز و امروز و اشرف مخلوقات، قدرت عشق ورزیدن داد تا براي هميشه عاشق بشه و عاشقانه، عشق رو به نمايش بذاره... حالا درروزهاي شروع بهار رمضان، بازم دلم حال و هوای بهار طبیعت رو داره. رمضان، منو به میهموني خودش فرا می خونه تا زیبایی های پیدا و پنهان رو ببینم و دست ها رو به سوی دوست و خالق زيبايي ها دراز کنم و او را صدا بزنم تا... ادْعُونی‏ أَسْتَجِبْ لَکُم... "... زن، همچنان و بیش از لحظاتی قبل، شانه اش به سمت مرد راننده کشیده می شود و فاصله چندانی با او ندارد؛ انگار نمی خواهد آرام و قرار داشته باشد و از مرد دور شود و در جای خود بنشیند. مرد احساس ناراحتی و خفگي مي كند و با نگاه و رفتار خود، از زن می خواهد كه خودش را جمع كند و از او فاصله بگيرد، اما او بدون توجه به مرد، به طرف جلو خم می شود و در زیر چادر، چيزي را درآغوش می فشارد كه از ديد مرد پنهان است...اين موضوع، ذهن مرد را مشغول و آشفته خود مي سازد:" اين شي پنهان چيست؟!... شايد يك كيسه اسكناس درشت و يا صندوق جواهرات است و..."چشم های مرد، در اندیشه اسکناس ها و صندوق جواهرات زن، برق می زند و لبخندی حريصانه در چهره اش نمایان می شود. مرد تلاش می کند که موج رادیو ماشین را تغییر دهد که صدای ناله و سپس گریه آرام زن، او را به تعجب وا می دارد:" اين زن چرا سرش را بالا نمي گيرد و تنها و درخلوت خود، گريه مي كند؟!... چرا نمي گذارد من صورت و دستهايش را ببينم و..."... با اشاره دست زن، مرد ماشين را در گوشه ای از آسفالت ترك خورده جاده متوقف می کند. زن خودش را به سمت در ماشین می کشاند تا پیاده شود، اما شی بزرگ و گرانبها در دستهایش، کار را بر او سخت کرده و مانع خروج او مي شود. راننده به قصد کمک به زن از ماشین پیاده می شود و پس از کشیدن دستگیره و باز کردن در، برای گرفتن آن شی قیمتی، دستش را به سمت زن دراز می کند، اما بلافاصله كودكي دو ساله، پوشيده دركفن سفيد درآغوش او جا خوش می کند و به يكباره همه وجودش را به لرزه درمي آورد؛ ناگهان از درون تهي مي شود و همه ستون فقراتش تير می کشد و مه غلیظی جلوی دیدگانش را می پوشاند و جاده و آسمان و زمين و زمان، دور سرش به چرخش در می آید و... ... لحظاتی بعد، مرد به خود می آید و بغض کرده و با چشم های گریان به روبرویش می نگرد و درمقابل دیدگان خود، ورودی قدیمی قبرستان بهشت زهرا و فرشته اي در قالب زن و مادری تنها را مي بيند كه با اندامي خميده و شيئي گرانبها و نوراني، هر لحظه از او دور و دور تر و کوچک و کوچک تر می شود... ****اينجا شهر است و اينك شب؛ شبي از شب هاي مهربان ترين ماه خدا و مردماني كه در انتظار بانگ اذان صبح، لحظه شماری می کنند تا به ميهماني حضرت دوست بروند و سپس كار و تلاش و كسب روزي حلال، تا رسيدن به افطاري ديگر و... مردي دزد، با ساكي قرمز حاوي میلیون ها تومان اسكناس درشت كه پس از رسيدن به خانه ای با دیواری کوتاه و دری قهوه ای و کهنه و پیرمردی بیمار و دیالیزی و تنها، از پشت فرمان پیاده می شود و سوئيچ ماشین را به راننده تحویل می دهد و در آرامش تمام، لبخند می زند:" يا علي، داش! "- علي يارت، سالار!****... اینک در زیر سقف آبی آسمان، به چشمک ستاره ها لبخند امید می زنم. پرنده های عاشق از کنار پنجره دلم به پرواز در می آیند و خوش و سرمست، نغمه شادمانی سر می دهند. اینک می توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی خواهد.من درتنهایی خویش ترانه ای شورانگیز و زیبا می سرایم و این زمان، قطره ای شده ام و در نور پرفروغ دوست می درخشم تا دلم شاد، آیینم پایدار و عزمم در اندیشه های نیک، استوار بماند؛ بايد از سطح نیلگون امواج و ازخواب شیرین کودکم در گهواره و ازخورشید عالمتاب بگويم تا نسیمی خوش با عطر گل های محمدی، روح و روانم را جلایی دیگر ببخشد...اینک می توان از عشق سخن گفت؛ سخن گفتن از عشق، دلیل و بهانه نمی خواهد...







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن