واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): در دوران دفاع مقدس بودند مردان و زنانی که بی هیچ چشم داشتی برای دفاع از اسلام و خاک و وطنشان راهی جبهه ها شدند. مدافعان وطنی که در مدت حضور و حماسه آفرینی شان به درجات جانبازی، ایثارگری و شهادت دست یافتند. ...در دوران دفاع مقدس بودند مردان و زنانی که بی هیچ چشم داشتی برای دفاع از اسلام و خاک و وطنشان راهی جبهه ها شدند. مدافعان وطنی که در مدت حضور و حماسه آفرینی شان به درجات جانبازی، ایثارگری و شهادت دست یافتند. بسیاری از این دلاوران سرزمین بی نام و نشان ماندند تا لحظات آسمانی شدنشان رقم خورد. جانباز سید رضا رباط جزی یکی از همین مجاهدان است که بعد از سال ها حضور در دوران دفاع مقدس بی هیچ نام و نشانی گمنام زیست. گمنام هم آسمانی شد. جانبازی که با شهادتی خاموش به دیدار خدا رفت و به یاران شهیدش پیوست. شهادتی که البته رسمی نشد! علی رغم وجود مدارکی که نشان از خفگی جانباز بر اثر عوارض شیمیایی می دهند. حکایت همان حکایت درصد و رقم و آمار بنیاد شهید است. آنچه در پی می آید حاصل همکلامی ما با سیده فاطمه رباط جزی است از سال ها همراهی و همسنگری با جانباز دفاع مقدس و شهید گمنام. اهل کجا هستید خانم رباط جزی؟ از همراهیتان با جانباز برایمان بگویید. ما هر دو اهل روستای رباط جز سبزوار بودیم. آقاسید رضا پسر دختر عمویم بود. من ۱۴ ساله بودم که مادرشوهرم به خواستگاری ام آمد و چون از نظر خانواده ام مورد قبول بود به عقد آقاسیدرضا درآمدم. بعد از ازدواجم پدر شوهرم از روستا به قم مهاجرت کرد و من و شوهرم و دختر یک ساله ام همراهش به قم رفتیم. عروسی سنتی و ساده ای داشتیم چون هر دو خانواده مذهبی بودند با صلوات و دعا راهی خانه بخت شدیم. شغلشان چه بود؟ تا زمانی که در روستا زندگی می کردیم آقا سیدرضا به کار کشاورزی مشغول بود و بعد از اینکه به قم آمدیم، بنایی می کرد. قم به نوعی مرکز فعالیت های انقلابی بود، شما و همسرتان هم به جریان انقلاب ورود کردید؟ بعد از یک سال که به قم مهاجرت کرده بودیم انقلاب به پیروزی رسید. من به همراه سید و دخترم که دو ساله بود در تظاهرات شرکت می کردیم و همیشه با هم بودیم. حال و هوای خاصی بود. خوشحال بودیم و تازه همه چیز داشت رنگ و بوی آرامش می دید که جنگ آغاز شد. سید در مسجد محل عضو بسیج بود و با آغاز جنگ داوطلبانه راهی جبهه شد. آن زمان 26 سال داشت. سال ۶۱ بود که همراه برادرش شهید سیدمحمد راهی جبهه شد. اولین حضورش هم به جبهه های غرب کردستان باز می گردد. نان آور خانه تان برای دفاع از اسلام و کشورش راهی می شد. این برای شما سخت نبود. مخالفتی نداشتید؟ نه، من مخالفتی نداشتم، خیلی دوست داشت به جبهه برود. سیدرضا همیشه می گفت من باید بروم و از کشور و ناموسم که در خطر است دفاع کنم. من نمی توانم اینجا بمانم و راحت بخوابم، در صورتی که می دانم هموطنانم زیر آماج حملات دشمن هستند اما خب برام سخت بودو دلهره آور. سید برام نامه می نوشت و من را از حالش باخبر می کرد. همسرتان چه مدت در جبهه حضور داشتند؟ همسرم از سال 1361 در عملیات های مختلف و مهمی شرکت داشت. ایشان هر دو ماه یا سه ماه مرخصی می آمد. هر وقت می آمد از دوستانش که شهید شده بودند برایمان صحبت می کرد. از حال و هوای بچه ها و جبهه. از غبطه خوردن هایش به حال رفقای شهیدش. می گفت خوش به سعادت شان که رفتند. ایشان تا سال 1365 در جبهه حضور داشتند. گویا ایشان در جبهه جانباز شدند که همین امر هم در شهادتش موثر بود؟ سیدرضا در روند یکی از عملیات ها دچار موج گرفتگی شده بود که او را به بیمارستان فارابی اصفهان منتقل کرده بودند. ابتدا همه تصور می کردند که شهید شده و دوستانش بسیار به دنبالش گشته بودند و از مجروحیت و انتقالش به بیمارستان بی اطلاع بودند. اما سیدمحمد رباط جزی اخوی ایشان که بعد ها به شهادت رسیدند رفتند و سید رضا را به قم آوردند. همسرم وقتی فهمید که دوستانش شهید شده اند، حال بدی پیدا کرد و مرتب گریه می کرد و می گفت چرا من باید بمانم؟ چرا خدا من را انتخاب نکردو نبرد؟ خانم رباط جزی از حال و احوال جانباز خانه تان بعد از جنگ بگویید. بعد از جنگ تحمیلی به خاطر شرایط جانبازی و شیمیایی شدنشان، زیاد نمی توانستند فعالیت کنند، چون در حین فعالیت و کار حالشان بد می شد و تنفس شان سخت می شد ولی با این حال بازهم بنایی می کردند. همسرم به خاطر گازهای خردل که در جنگ استنشاق کرده بودند و ریه هاشان مشکل پیدا کرده بود شرایط خوبی نداشت. زندگی با یک جانباز شیمیایی با شرایط همسرتان سخت بود. بله، واقعاً سخت بود ولی من به خاطر خدا و بچه های مان سفت و محکم سر زندگی ماندم و با توکل به خدا زندگی کردم. در بنیاد شهید پرونده ای داشت؟ باید کسی دنبال کارش در بنیاد می رفت که متأسفانه شخصی را نداشتم و چون خودش اصلاً حقوقی از بابت جانبازی از بنیاد جانبازان نمی گرفت متأسفانه آنها هم پیگیری نکردند ولی اصل خدا است که می داند چقدر آقا سیدرضا در جنگ زحمت کشید برای خدا، برای دینش، برای اسلام در نهایت هم شب پنج شنبه مصادف با اربعین حسینی به علت تنگی شدید نفس و گرفتگی آب ریه در اثر شیمیایی بودن به رحمت خدا رفت. همسرم هرگز به دنبال تشکیل پرونده و... در بنیاد شهید نبود، می گفت جهاد من برای رضای خدا بود. اما به نظر من و به عنوان کسی که سال ها در کنارش زندگی کردم ایشان شهید گمنام است. علت فوتشان هم به خاطر عوارض شیمیایی بود. بر اثر گازهای شیمیایی ریه هایش مشکل پیدا کرده و علت فوتشان خفگی بود. باید گفت شهادتی خاموش در بی نامی و گمنامی. مدارک پزشکی همه اینها را نشان می دهد. بعد از فوت ایشان از طرف بنیاد جانبازان قم آمدند و برای ایشان پرونده بازکردند و ماهانه حقوقی را به من می دهند. کلام آخر؟ وصیت شهید سیدرضا رباط جزی این بود که همیشه نماز اول وقت بخوانیم و همواره به خواندن قرآن سفارش می کرد. می گفت شهدا را از یاد نبرید.
سه شنبه ، ۱۱خرداد۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]