واضح آرشیو وب فارسی:فارس: بانوی مهر/لحظات سخت حضور بانوی نوجوان مازندرانی در جبهه
دورانی که دست روزگار تقدیری خودخواسته را برای او رقم زد تا باعث تجربیاتی بس عظیم و مقدس در این راه باشد، تجربیاتی که کمتر زنی در دوران زندگیاش سعادت چشیدن آن را دارد و او چه سبکبال این موضوع را فهمیده بود!
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * روزهای سخت امدادگر نوجوان مازندرانی در سال های مقاومت سرکار خانم رقیه رضادار در سال 1348 در شهرستان نکا متولد شد، افتخار ایشان حضور در مناطق جنگی در مقام امدادگر و درک بسیاری از لحظات تلخ و شیرین روزهای حماسه است. تنها 15 سال سن داشت که ورود به این عرصه و حضور در مناطق نبرد را تجربه کرد و در سه مقطع نیز در مناطق محروم و پرمخاطره غرب کشور و بهویژه شهر مریوان حضور داشته است. در سال 1363 خبر فراخوان نیروهای امدادگر برای حضور در جبهه را از طریق صدا و سیما شنید و برای حضور در صف امدادگران جنگ، با همراهی مادرشان بهمنظور ثبتنام به سپاه مراجعه کرد. زمان ثبتنام قطعه عکسی که در آن روسری بر سر داشت را تحویل مقامات مسئول داد، فردی که متصدی ثبتنام بود با دیدن آن عکس از پذیرش وی سر باز زد و ثبتنام ایشان را به گرفتن مجدد عکس منوط کرد. رقیه نوجوان که امکان و فرصت تهیه عکسی دیگر در آن محدوده زمانی را در اختیار نداشت رو به متصدی ثبتنام، گفت: اگر نام مرا در بین اسامی بچههای اعزامی ثبت نکنید، بهصورت داوطلبانه و به هر شکل ممکن خود را به منطقه میرسانم. آن موقع بهداری سپاه در محله کوی میرزمانی ساری واقع بود، مسئول بهداری که سیدجلال نام داشت، رو به وی کرد و گفت: «ما اعزام نداریم!» پرسید: «چطور؟ شما که اعلام کردید! من به منزل باز نمیگردم.»
سیدجلال که روی مسئله اعزام خواهران به جبهه بسیار حساس بود! اما خانم رضادار که علاقه وافری برای خدمترسانی در حوزه امداد و حضور در جبهه داشت، باوجود مخالفت سایرین به اصرارهای بیامان خود ادامه داد. سیدجلال که نتوانست در برابر این پافشاری مقاومت کند، از او پرسید: «با چه مدرک و پیشینهای این تصمیم بزرگ را گرفتهای؟» خانم رضادار مدرک گواهینامهای که حکایت از عملکرد و تجربه کاری وی در بیمارستان رستمکلای بهشهر بود را تحویل داد و سید که گواهی موردنظر و همچنین شور و شوق و عزم مصمم او برای حضور در منطقه را مشاهده کرد، گزینهای جز اعزام را پیش روی خود ندید و بدین ترتیب بانوی نوجوان امدادگر همراه مادرش رهسپار جبهه شد. بعد از حرکت به طرف تهران و پادگان امام حسین (ع) به ستاد صحرایی اندیمشک منتقل شدند و بعد به ستاد دزفول، در دزفول کار انتقال بیماران سخت و مجروحان جنگی را انجام میداد، این ایام مصادف بود با مشاهده تصاویری دلخراش از لحظههای پر کشیدن فرشتگان زمینی و یاران امام حسین (ع). دورانی که دست روزگار تقدیری خودخواسته را برای او رقم زد تا باعث تجربیاتی بس عظیم و مقدس در این راه باشد، تجربیاتی که کمتر زنی در دوران زندگیاش سعادت چشیدن آن را دارد و او چه سبکبال این موضوع را فهمیده بود! خانم رضادار لحظه شهادت بسیاری از فرزندان ملت را بیواسطه درک کرده و دل و جانش با واگویههای دقایق و ثانیههای پایانی حضور این جهانی این شهیدان آشناست و در این میان خاطرات بسیاری را از این لحظات سخت و نفسگیر به یاد دارد که به مثابه مشتی نمونه از این خروار به برخی از خاطرات اشاره میکند. ایشان لحظه شهادت شهید محمد فلاح از رزمندگان بهشهر را یکی از خاطرات بهیادماندنی خود از روزهای مقاومت میداند. در بحبوحه عملیات امداد، شهید در لحظات پایانی عمر و در آستانه شهادت، امدادگر را فرامیخواند و رو به او میگوید: «یک خودکار و کاغذ برایم بیاورید، او تعجب کرد و با توجه به وخامت حال وی، دلیل این مسئله را پرسید؟» شهید تعمقی کرد و گفت: «میخواهم وصیتنامه بنویسم.» بریده بریده حرف میزد و نای پلک زدن نداشت، در حالی که به سختی قلم را بر صفحه کاغذ میکشید، جان داد. دقایقی پس از انتقال شهید و زمانی که پرستار نوجوان توانست بر شوک ناشی از مشاهده این صحنه غلبه کرده و خویش را بازیابد، به یاد نوشتههای شهید افتاد و کاغذ خونین مچالهشدهای که هنوز گرمای وجود آن پرکشیده را در خود داشت، را گشود و با این جملات مواجه شد: «ادامهدهنده راه شهیدان باشید، که این راه، راهی پایانناپذیر است و مصاف حق و باطل نبردی گریزناپذیر خواهد بود، خواهران و مادران سرزمینم! حجابتان را حفظ کنید و آن را حائل خود قرار دهید؛ چرا که شما در مقابل خونهایی که ریخته شده مسئول خواهید بود، شهادت یک تکلیف است و راهی که من انتخاب میکنم خود یک وصیت است ...!» ایشان همچنین از یک شهید میگوید که در آستانه شهادت به حاضران سفارش میکرد تا سوره نور را که در مورد حجاب است، بخوانند، انگار همین دیروز بود که پرستار نوجوان، عبادالصالحین شهیدان و نجوای شبانه این خاکیان افلاکی را با جان و دل شنید و راه و رسم کوچ و رهایی از قید تن و دنیای هزاررنگ خاکی را به نظاره نشست.
ایشان کولهبار معنوی و خاطرات ماندنی سالهای مقاومت را افتخار بزرگ زندگیاش میداند و از این که در ستاد تخلیه بیماران سخت؛ خواهرانه از مجروحان پرستاری کرده و در لحظات پایانی در کنارشان حضور داشت، بر خود میبالد و بیتردید مجروحان نیز در هنگام شهادت از این که خواهری اینگونه زینبوار بر بالینشان بود، دل گرم بودند. در پایان باید گفت: آنچه که از مقابل دیدگانتان گذشت نه یک روایت ساده از زندگی بانویی فداکار، که تصویری از حماسه ماندگار جامعه زنان ایرانی در حساسترین سالهای تاریخ انقلاب اسلامی است. انتهای پیام/86029/ب40
95/01/30 :: 10:39
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]