واضح آرشیو وب فارسی:مهر: الهام فلاح در گفتگو با مهر:
«خون مردگی» روایت دگرگونی زندگی در بستر جنگ است
شناسهٔ خبر: 3666980 - چهارشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۴۹
فرهنگ > شعر و ادب
الهام فلاح نویسنده رمان «خون مردگی» میگوید دغدغهاش در این رمان این بوده که نشان دهد در طول جنگ چه زندگیهایی را میشود یافت که ناخواسته وارد جنگ شده و تغییر میکند. خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: الهام فلاح از نویسندگان جوان و پرکار این روزهای ادبیات کشور است که به تازگی رمان «خون مردگی» را از سوی نشر چشمه منتشر کرده است؛ رمانی با داستانی متفاوت در بستر جنگ که سیاه و سفیدهای این رویداد را به شکلی متفاوت و بسیار بدیع به نمایش میکشد. این رمان داستان جوانی به نام عامر و دختری است دلبسته او که جنگ برای آنها سرنوشتی عجیب رقم میزند. به بهانه انتشار رمان «خون مردگی» و آنچه نوشتن آن را رقم زده دقایقی را با این نویسنده به گفتگو نشستیم: * خانم فلاح اولین ویژگی داستان «خون مردگی» رئالیستی بودنش است. از همان کلمات ابتدایی قصه و با استفاده از ادبیات بومی و لهجه و زبان جنوب، شمار اصرار قابل توجهی را برای قبولاندن حسی واقعی به مخاطبتان دارید. میخواهم بدانم این ویژگی در داستان «خون مردگی» ناشی از چیست؟ من خودم جنگ را از نزدیک حس کردم. وقتی جنگ جریان داشت من از نزدیک آن را حس کردم. البته سن زیادی نداشتم اما حسش کردم. عموی من در آن سالها در زمره رزمندگانی بود که در روزهای آخر جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمد و هیچ وقت نه بازگشت و نه سرنوشتش مشخص شد. جنگ با این تصویرها برای من دغدغه شد و دلیلی برای داستان نوشتن. اما اگر سوال کنید که چقدر از داستانی که نوشتم واقعی است؛ میگویم هیچی. همه داستان بر اساس تخیل و البته بر اساس تحقیق من شکل گرفته و سعی کردم در آن بیشتر از هر چیز حس و حال یک فرد چشم انتظار اسیر را به نمایش بکشم. * در این تلاش استفاده از زبان بومی منطقه جنوب چه کارکردی داشت؟ حس برانگیزی مخاطب؟ بستر ابتدایی رمان بومی است و برای روایت آن از زبان بومی مردمان جنوب ایران استفاده شده است اما به تدریج که ماجرا از جنوب خارج و به تهران منتقل میشود و آدمهای آن نیز دچار تغییرات مختلفی میشوند و زبان روایت نیز تغییر میکند. من البته خودم با لهجه جنوبی صحبت نمیکنم اما به کمک دوستانم و با تحقیق توانستم به روایت با این لهجه در داستانم برسم و البته کمی هم از کمک اساتید ادبیات عرب بهره بردم. * فکر نمیکنید این تغییر زبان از لهجه جنوبی به زبان معیار به یکدستی روایت شما آسیب زده است؟ با توجه به تغییر بوم داستان لزومی نداشت زبان و لهجه جنوبی دائم تکرار شود. شخصیتهای بومی یا از داستان به تدریج خارج میشوند و با نقششان کم رنگ میشوند و لذا به طور طبیعی باید زبان هم تغییر میکرد. من این روزها خودم هم در تهران نمیبینم که کسی پایبند استفاده دائم و یکدست از لهجه عربی و بومی خود باشد. * خانم فلاح نقش جنگ در داستان شما چیست؟ بستر روایت است یا دغدغهای برای نمایش واقعیتهایی از جنگ که حس میکنم دوستش هم ندارید. جنگ بستر روایت است و قابل کتمان نیست اما دغدغه من این بود که نشان دهم در طول جنگ چه زندگیهایی را میشود یافت که ناخواسته وارد جنگ شده و تغییر میکند. جنگ با خواست آدمها به زندگی وارد نشده و روی آن تاثیر نمیگذارد، گاهی ناخواسته وارد میشود و گاهی نیز جنگ با دلایلی غیر از ناموس و دفاع از خاک وارد زندگیهای کنار خود شده و آن را تغییر میدهد. قهرمان داستان من نیز اصلا اهل جنگیدن نبوده او دنبال چیز دیگری بود و جنگ نیز در نهایت برای او تعبیر دیگری از زندگی را رقم میزند. * هراسی ندارید برخی به نوع روایت شما از جنگ بگویند سیاهنمایی؟ به نظرم جنگ سیاه است و روی دیگری جز سیاهی ندارد. من از نزدیک تبعات منفیاش را حس کردم و دیدم، گفتم که کودکیام در جنگ و جنوب ایران گذشت. به نظرم چیزی جز این سیاهی را نمیتوان برای جنگ متصور بود و داستانم نیز تلاشی برای نوعی روایت از آن است. * داستانتان را کمی با عجله پایان نمیدهید؟ سالها چشم انتظاری را با یک سفر به عراق و یک مواجهه حضوری دو شخصیت اصلی رمان به پایان میرسانید؟ شاید اگر پیش فرض داستانم چیز دیگری بود حرفتان را قبول میکردم اما گمشده داستان من، باید او را تنها در عراق جستجو میکرد، به همین خاطر پایان دیگری جز با سفر به عراق برای داستانم متصور نیستم. او باید دنبال گمشدهاش برود و برای اینکار باید به جایی سفر کند که او گم شده است. من بهتر از این پایانی برای رمانم متصور نیستم. * شخصیت مرد داستان شما که داستان پیرامون او شکل میگیرد، جوانی است که به شدت دوست دارد از ایران در بستر جنگ مهاجرت و یا به تعبیری فرار کند اما در نهایت به ماندن در عراق و زندگی به وضعیتی که در رمان میخوانیم تن میدهد. این همه تغییر رویه ناگهانی در شخصیت یک فرد ممکن است؟ زمانی که یکی از شخصیتهای محوری مرد رمان من، یعنی «عامر» در بوشهر بود و عطش مهاجرت داشت، جوانی سالم بود و راههای موفقیت را پیش رویش باز میدید. اما به دنبال اتفاقاتی که در داستان شکل میگیرد او در عراق خودش را پیدا میکند، در حالی که جوانی است دچار معلولیت و از ثروتی هم که به خاطرش میخواست سفر کند محروم شده است. پس دیگر نه راهی برای برگشت برایش میماند و نه میتواند از آنجا به جای دیگری برود. نه علاقهای دارد که برگردد و نه کسی را دارد که برگردد و نه کسی در این بازگشت در انتظار اوست. همه اینها دست به دست هم میدهد تا او را دچار تحول کند. * خب این را هم بپذیریم، دختر چشم انتظار وی چرا به این سرعت پس از مواجهه با او دچار تغییر ماهیت میشود و رهایش میکند؟ بهتر است بگوییم اجبار. او چارهای دیگری ندارد. حق انتخاب دیگری ندارد. وقتی فرجام عامر را میبیند حالتی مثل تسلیم برایش رخ میدهد، باید به زندگی و آنچه در آن شکل گرفته تن بدهد. شاید ازدواجش با دوست عامر را با یک دروغ شکل گرفته ببنید اما حسش این است آنچه باید به دست میآورده را به دست آورده است. تنها یک حس درونی بوده که او را دچار تردید کرده بود اما در نهایت وقتی میبیند عشقش به عامر از بنیان اشتباه بوده است دیگر چارهای برای خودش متصور نیست جز بازگشت به زندگی که تا به حال داشته است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]