محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826329070
كتاب - زندگي همچون يك اثر هنري
واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: كتاب - زندگي همچون يك اثر هنري
كتاب - زندگي همچون يك اثر هنري
ترجمه: محمد هادي: اين متن ترجمه گفتوگويي است با ژيلدلوز كه پس از انتشار كتاب او با عنوانِ «فوكو»، در 23 آگوست 1986 انجام گرفته است. كتاب «فوكو» را اخيرا نشر ني با ترجمه نيكو سرخوش و افشين جهانديده منتشر كرده است. اين گفتوگو را ميتوان مقدمهاي بر آن كتاب تلقي كرد.
شما اخيرا درباره فوكو بسيار نوشتهايد. چرا چنين كتابي، آنهم دو سال پس از مرگ وي؟
اين كتاب حكايت از نياز دروني خودم دارد؛ تحسين فوكو، اينكه مرگ فوكو، با آن اثرِ ناتمام، چقدر مرا تكان داد. حق باشماست، من پيش از اين هم مقالاتي درباره نكاتي خاص (گزاره، قدرت) نوشته بودم. اما سعي من در اين كتاب يافتن منطق اين تفكر است؛ تفكري كه به عقيده من يكي از برجستهترينهاي فلسفه مدرن است. منطق يك تفكر يك نظام عقلاني پايدار نيست. فوكو بر خلاف زبانشناسان به اين انديشيد كه حتي زبان نيز نظامي بياندازه بيثبات است. منطق يك تفكر همچون بادي است كه بر ما ميوزد؛ دستهاي از رگبارها و تكانهها. فكر ميكنيد به بندرگاه رسيدهايد اما ديري نميگذرد كه خود را به قول لايبنيتز پرتاب شده در ميان دريا ميبينيد. اين بهويژه در مورد فوكو صادق است. انديشه فوكو ابعاد مدام گسترندهاي دارد كه هرگز آنچه پيش از آن آمده، آن را در بر ندارد. پس ميپرسيم چيست آنچه فوكو را روانه ميكند، تا بتواني رد راهي- [هرچند] هميشه نامنتظر - را بگيريم. تمام متفكران بزرگ به بحران درميافتند؛ بحرانهايي كه ضرباهنگ تفكرشان را تنظيم ميكند.
شما فوكو را بيش از هر چيز يك فيلسوف ميدانيد و اين در حالي است كه بسياري از افراد انگشت بر تحقيقات تاريخي وي مينهند.
شكي نيست كه تاريخ بخشي از روش وي است. اما فوكو هرگز بدل به يك تاريخنگار نشد. او فيلسوفي است كه رابطهاي مطلقا جديد با تاريخ ميآفريند؛ رابطهاي بس متفاوت با آنچه فلاسفه تاريخ برقرار ميكنند. تاريخ از نگاه فوكو ما را احاطه ميكند و حتي سامان ميدهد، نه اينكه آنچه را كه هستيم معين ميكند، بلكه آنچيزي را تعين ميبخشد كه ما در فرآيند متفاوت شدن از آن هستيم؛ تاريخ هويت ما را تثبيت نميكند، بلكه آن را به ديگريت بنيادي ما تجزيه ميكند. از همين روست كه فوكو به سلسلههاي تاريخي كوتاهِ اخير (از قرن هجدهم و نوزدهم) ميپردازد و حتي هنگامي كه در كتابهاي آخرش، به سلسلههاي تاريخي بلندتر، از يونانيها و مسيحيان تا اكنون، ميپردازد، هدف درك اين است كه ما به چه نحوي نه يوناني و نه مسيحي هستيم و داريم چيزي ديگر ميشويم. خلاصه تاريخ همان چيزي است كه ما را از خودمان جدا ميكند. تاريخ همان چيزي است كه بايد آن را پشت سرگذاريم و از آن فراتر رويم تا بينديشيم چه هستيم. اكنونيتِ ما همانطور كه پل وين ميگويد، چيزي است جدا از زمان و ابديت. فوكو «اكنوني»ترين فيلسوف در ميان فلاسفه معاصر است؛ فيلسوفي كه اساسا از قرن نوزدهم گسسته. (و به همين دليل قادر است قرن بيستم را بينديشد). اكنونيت همان چيزي است كه فوكو را جذب خود ميكند. هرچند نيچه آن را ناواقعي يا نابهنگام ميناميد. اين همانin actu است؛ فلسفه چونان عمل انديشيدن.
به نظر ميآيد اين همان چيزي است كه شما را وا ميدارد بگوييد پرسش «انديشه چيست؟» بنيان انديشه فوكوست.
آري. انديشيدن. فوكو ميگويد: انديشيدن، كنشي پرمخاطره است. بهيقين فوكوست كه به همراه هيدگر، هرچند به شيوهاي بس متفاوت، تصوير انديشه را تغيير داده است؛ تصويري كه متناظر با لايهها يا پهنههاي پيدرپي فلسفه فوكو، سطوحِ متفاوتي دارد. تفكر در درجه اول ديدن و گفتن است، اما تنها آن زمان كه چشم از سطح چيزها به «رويتپذيريها» و زبان از سطح كلمات و جملهها به گفتهها سير ميكند. انديشه چونان بايگاني. پس از آن، انديشيدن يك قدرت است، قدرتِ ميدان دادن به نيروها، آنگاه كه در مييابيم بازي نيروها نه صرفا خشونت بلكه كنشي بر كنشها است، كنشهايي همچون «برانگيختن، واداشتن، منعكردن، تسهيل كردن يا سد شدن، بسط دادن يا محدود كردن، محتمل يا نامحتمل كردن...». اين همانا تفكر همچون استراتژي است و سرانجام در كتابهاي آخر با كشف تفكر همچون «فرآيند سوژه شدن» روبهروييم؛ همان چيزي كه دركش به عنوان بازگشت به سوژه بلاهتي محض است. آنچه در اينجا مد نظر است بنيان نهادن شيوههاي زيستن، يا به قول نيچه، آفريدن امكانهاي زندگي است. زيستن نه چون يك سوژه بلكه همچون اثري هنري - اين عبارتِ آخر تفكر را همچون كنشِ هنري ترسيم ميكند. پرواضح است كه نكته كليدي همانا نشان دادن اين است كه چگونه كسي مجبور به عبور از يكي از اين تعينات به ديگري ميشود؛ انتقالها حي و حاضر و منتظر روي دادن نيستند، بلكه در انطباق با راههايياند كه فوكو ترسيمشان ميكند. پهنههايي كه تا پيش از رسيدن او به آنها وجود نداشتهاند، تكانههايي كه او خود هم در آن شركت و هم تجربهشان ميكند.
بگذاريد به ترتيب به اين پهنهها بپردازيم. «بايگاني» چيست؟ شما معتقديد كه بايگاني نزد فوكو «شنيداري - ديداري» است.
در كنار ديرينهشناسي و تبارشناسي يك زمينشناسي نيز وجود دارد. ديرينهشناسي در پي كاويدن گذشته نيست، نوعي ديرينهشناسي حال وجود دارد - جوري كه مدام در حال كار ميكند. درگيري ديرينهشناسي با بايگاني است و هر بايگاني دو وجه دارد، بايگاني شنيداري- ديداري. وجه زبان و وجه ابژه. مسئله كلمات و چيزها نيست (كه به طرز كنايي به كتاب فوكو اشاره دارد). ما بايد به سراغ چيزها رويم و در آنها رويتپذيرها را بيابيم. هرآنچه در دورهاي خاص رويتپذير ميگردد بر نظام نور و تلألو آيينهنمايي و جرقههاي ناشي از برخوردِ نور و چيزها منطبق است. ما بايد كلمهها و جملهها را نيز بگشاييم تا آنچه در آنها به گزاره درآمده است، دريابيم و هر آنچه در دورهاي خاص به گزاره درآمده بر نظام زباني و واريانسيونهاي دروني كه مدام از سر ميگذرانند، جهش از يك طرحواره همگن به يك طرحواره ديگر (بيثباتي هميشگي زبان) منطبق است. اصل تاريخي كليدي فوكو اين است كه هر صورتبندي تاريخي تمام آنچه را كه ميتواند، ميگويد و تمام آنچه بايد، ميبيند. براي نمونه ديوانگي در قرن هفدهم را در نظر بگيريد، ديوانگي در چه [نظام] نوري ميتواند ديده شود و در چه [نظام] گزارهاي ميتواند به بيان درآيد؟ و خودمان را در نظر بگيريم؛ ما امروز قادريم چه بگوييم و چه ببينيم؟ فلسفه نزد اكثر فلاسفه چونان شخصيتي است كه بر نگزيدهاندش؛ يك سوم شخص. آنچه كه كساني كه فوكو را ميديدند به تعجب واميداشت. چشمها، صداي وي و هشياري همراه با آنها بود. جرقهها، تلألوها و گزارههايي كه خود را از كلمات وي بيرون ميكشيدند. حتي خنده فوكو هم خود يك گزاره بود و چنانچه اختلالي نيز ميان ديدن و گفتن وجود داشته باشد، اگر شكافي ميان اين دو پديد آيد، فاصلهاي كاهش ناپذير، تنها بدين معناست كه نميتوان مسئله دانش (يا بهتر بگوييم «دانشها») را با توسل به انطباق يا سازگاري گزارهها با رويتپذيريها حل نمود. بايد جاي ديگري به دنبال آنچه اينها را به هم مرتبط ميكند يا در هم ميبافد، گشت. گويي بايگاني با گسلِ بزرگي كه شكل رويتپذير را در يك سو از شكل گزارهپذير در سوي ديگر جدا ميكند، دو پاره شده است. دو شكلي كه به هيچ روي قابل تقليل به يكديگر نيستند و رشتهاي كه از ميانشان ميگذرد و به هم ميپيونددشان خارج از اين دو شكل و در جايي ديگر است.
در اينجا آيا شباهتهايي با موريس بلانشو، يا حتي تاثيرپذيرياي از وي، وجود ندارد؟
فوكو خود هميشه دينش به بلانشو را اذعان داشته است؛ ديني كه شايد از سه وجه برخودار باشد. اول از همه «گفتن همان ديدن نيست...». تفاوتي به اين معنا كه با گفتنِ آنچه نميتوان ديد فرد زبان را به مرز نهايياش، به قدرت امر بيانناپذير ميرساند. پس از آن، اولويت سومشخص است. «او» يا شخص خنثي، «فرد» غيرشخصي، نسبت به دو شخص اول، در اينجا امتناع از هرگونه پرسونالوژي زبانشناختي را شاهديم و در نهايت درونمايه خارج؛ رابطه و در واقع «نارابطه» با يك خارج كه از هر جهان بيروني از ما دورتر است و از هر جهان دروني به ما نزديكتر و صد البته اين به معناي بياهميت شدن پيوندها نيست بلكه فقط ميخواهيم تاكيد كنيم بر اينكه چگونه فوكو درونمايهها را ميگيرد و آنها را مستقل از بلانشو پرورش ميدهد. اختلال ميان ديدن و گفتن كه عمدتا در كتاب رمون روسل و قطعهاي در باب مگريت بسط يافته، فـوكـو را به تعين جديدي از امر رويـتپذير و امر گزارهپذير رسانيد؛ «كسي سخن ميگويد» نظريه وي در باب گزاره را سامان ميدهد؛ برهمكنشِ نزديك و دور حول خط خارج، همچون آزمون مرگ و زندگي، به كنشهاي دقيقا فوكويي انديشه، به تاخوردن و از تا بازشدن (كه راه وي را از هيدگر بسيار متفاوت ميسازد) ميانجامد و نهايتا بنيان فرآيند سوژهشدن را ميسازد.
فوكو بعد از بايگاني و تحليل دانش، قدرت و پس از آن، سوبژكتيويته را كشف ميكند. رابطه ميان قدرت و دانش و قدرت و سوبژكتيويته چيست؟
قدرت به واقع عنصري غير صوري است كه در ميان يا زيرِ شكلهاي مختلفِ دانش در جريان است و هم از اينروست كه از ميكروفيزيك قدرت سخن بهميانميآيد. قدرت نيرو و بازي نيروهاست و نه شكل و درك فوكو از بازي نيروها كه بسط رويكرد نيچه است، از جمله مهمترين وجوه تفكر وي به شمار ميآيد. قدرت، بعدي متفاوت از دانش است. هرچند قدرت و دانش تركيبهايي مشخصا بخشناپذير را شكل ميدهند. اما سوال اساسي اين است كه چرا فوكو هنوز به جنبهاي ديگر نيازمند است. چرا وي به سمت كشف فرآيند سوژهشدن همچون چيزي هم متمايز از دانش و هم متمايز از قدرت حركت ميكند و ميگويند: فوكو به سوژه بازگشته است، فوكو تصوري از سوژه را بازيافته است كه خود مدام منكرش بوده است. حاشا كه چنين باشد. تفكر فوكو از هر لحاظ دستخوش يك بحران شد؛ اما بحراني آفريننده و نه يك استغفار. آنچه فوكو پس از نوشتن جلد اول تاريخ سكسواليته بيشتر و بيشتر احساس كرد همانا گيرافتادن در روابط قدرت بود. اينجا توسل به نقاط مقاومت همچون «همتاهاي» مراكز قدرت ميتوانست بسيار گرهگشا باشد. ولي اين مقاومت قرار بود از كجا بيايد؟ فوكو نميدانست چطور بايد اين خط را طي كند، چطور از بازي نيروها فرا رود. آيا ما محكوم به گفتوگو با قدرتايم، فارغ از اينكه در دستش ميگيريم يا مطيعش شويم؟ فوكو در يكي از صعبترين نوشتههايش با اين سوال مواجه ميشود. يكي از صعبترين و بامزهترين نوشتههايش، «آدمهاي گمنام» و بسي طول ميكشد تا به جواب برسد. عبور از خط نيرو، رفتن به وراي قدرت، به تعبيري مستلزمِ خمكردن نيروست؛ واداشتنِ نيرو به اثرگذاردن بر خود تا اثرگذاردن بر ديگر نيروها. به بيان فوكويي، يك «تاخوردگي»؛ نيرويي كه روي خودش بازي ميكند. مسئله «دولاكردنِ» بازي نيروها، يعني رابطه با خود است كه به ما امكان مقاومت و گريز از قدرت را ميدهد، كه به ما امكان شوراندنِ زندگي و مرگ را عليه قدرت ميدهد. به ظن فوكو اين همان چيزي است كه يونانيان ابداع كردند. موضوع ديگر شكلهاي متعيني همچون [شكلهاي] دانش، يا قواعد محدودكنندهاي همچون [قواعد] قدرت نيست. موضوع قواعدي اختياري است كه زندگي را بدل به اثري هنري ميكند، قواعدي اخلاقي و در عين حال زيباييشناختي كه شيوههاي زيستن يا سبكهاي زندگي را (كه حتي خودكشي را هم شامل ميشود) برميسازد. همان چيزي كه نيچه به عنوان خواست قدرت كشف ميكند؛ خواست قدرتي كه هنرمندانه عمل ميكند و دست به كار آفرينش «امكانهاي زندگي» است. امكانهايي نو. به دلايل متعدد ميتوان حتي از صحبت درباره بازگشت به سوژه پرهيز كرد، زيرا فرآيندهاي سوژهشدن از دورهاي به دوره ديگر بهغايت تغيير ميكنند و بر اساس قواعدي بس متفاوت عمل ميكنند. آنچه تغييرپذيري اين فرآيندها را افزون ميكند اين است كه قدرت هميشه زمام هر فرآيند جديدي را به دست ميگيرد و آن را تابع بازي نيروها ميكند، هرچند پس از آن همواره اين فرآيند ميتواند با خلق شيوههاي جديد زندگي احيا شود. آنچه [به طرزي] نامحدود ادامه مييابد. پس هيچ بازگشتي به يونانيان نيز در كار نيست. فرآيند سوژهشدن يا همان توليد يك شيوه زندگي را نميتوان با يك سوژه برابر گرفت، مگر اينكه هرگونه درونبودگي يا هويتي را از سوژه سلب كنيم. سوژهشدن فرديتيافتني خاص يا جمعي است در ارتباط با يك رويداد (زماني از روز، يك رودخانه، يك باد، يا يك زندگي). سوژهشدن وجهي از شدت (intensity) است و نه يك سوژه شخصي، بعدي خاص است كه بدون آن نميتوانيم به وراي دانش رويم يا در برابر قدرت مقاومت كنيم.
فوكو به تحليل شيوههاي زندگي در يونان و مسيحيت نيز ميپردازد، اينكه چگونه شكلهاي دانش وارد ميشوند و چگونه با قدرت سازش ميكنند. اما اين شيوههاي زندگي تفاوتي نوعي با دانش و قدرت دارند. به عنوان نمونه، كليسا درمقامِ قدرت شباني مدام در صدد به كنترل درآوردن شيوههاي زندگي مسيحي بود، اما اين شيوههاي زندگي مدام قدرت كليسا را حتي پيش از رفرماسيون به پرسش ميكشيدند و فوكو، دقيقا بهاقتضاي روش خودش، اساسا نه به بازگشت به يونانيان بلكه به ما [در] امروز علاقه دارد: شيوههاي زيستن ما چيست؟ امكانهاي زندگي يا فرآيندهاي سوژهشدنِ ما كدامند؟ آيا براي ما هيچ شكلي وجود دارد كه ما را همچون يك «خود» و (به بيان نيچه) به شيوههايي «هنرمندانه» وراي دانش و قدرت برسازد؟ و اينكه ما چقدر آمادهايم (زيرا اين مسئله مرگ و زندگي است)؟
فوكو پيشتر درونمايه مرگ انسان را طرح كرده بود كه سر و صداي زيادي برپا كرد. آيا چنين درونمايهاي ميتواند با زندگي خلاقانه انسان سازگار درآيد؟
[ايده] «مرگ انسان» خود از تمام هياهوي حول آن وخيمتر است و سوء برداشتهايي كه از انديشه فوكو شد نيز بر همين بستر شكل گرفت. اما سوءبرداشتها هرگز معصوم نيستند آنها معجوني از بلاهت و بدخواهياند. افراد بيشتر ترجيح ميدهند در يك متفكر به دنبال تضاد بگردند تا اينكه وي را درك كنند. همينجاست كه حيران ميمانند كه فوكو چگونه ميتواند در نزاعهاي سياسي درگير شود، در حاليكه به انسان و از اين رو به حقوق بشر، اعتقادي ندارد. در واقع مرگ انسان درونمايهاي است بس ساده و دقيق كه فوكو از نيچه ميگيرد اما به شيوهاي بديع ميپروراندش. پرسش، پرسشِ شكل و نيروهاست. نيروها مدام در تعامل با ديگر نيروهايند. نيروهاي انساني (همچون داشتن يك فهم، يك اراده،...) با چه نيروهاي ديگري درگير ميشوند و آن شكلِ «تركيبي» حاصل از اين درگيري چيست؟ فوكو در كلمهها و چيزها نشان ميدهد كه انسان در دوران كلاسيك نه همچون انسان بلكه «به صورتِ» خدا انديشيده شده است، دقيقا به اين دليل كه نيروهايش وارد تركيب با نيروهاي نامتناهي ميشود و بيشتر در قرن نوزدهم است كه نيروهاي انسان با نيروهاي مطلقا متناهي روبهرو ميشوند- زندگي، توليد، زبان- به شيوهاي كه تركيب حاصل يك شكل انساني است و از آنجا كه اين فرم سابقا وجود نداشتهاست دليلي هم وجود ندارد كه وقتي نيروهاي انساني وارد عرصه نيروهاي جديد ميشوند، اين فرم انساني دوام آورد؛ تركيب جديد نوع جديدي از شكل است كه نه انسان و نه خداست. براي مثال انسانِ قرن نوزدهمي با زندگي مواجه و با آن همچون نيروي كربن تركيب ميشود. اما آنگاه كه نيروهاي انسان با نيروهاي سيليسيوم تركيب ميشوند چه صورتهاي جديدي به ظهور ميرسند؟ فوكو در اينجا دو الگو دارد، نيچه و رمبو، كه تحليل بينظير خود را به آنها ميافزايد: ما با زندگي و با زبان چه روابط جديدي داريم؟ نزاعهاي جديدمان با قدرت كدامند؟ در واقع، فوكو با بررسي شيوههاي سوژهشدن، باز سعي دارد همين مسئله را پيگري كند.
همانطور كه اشاره كرديد، در آنچه شما «راههاي زيستن» ميناميد و فوكو «سبكهاي زندگي» ميخواند، نوعي زيباييشناسي زندگي وجود دارد؛ زندگي همچون اثر هنري. اما گويا يك اخلاق نيز در كار است!
بنيان نهادن راههاي زيستن يا سبكهاي زندگي صرفا موضوعي زيباييشناختي نيست، بلكه همان چيزي است كه فوكو در برابر اخلاقيات، اخلاق ناميد. تفاوت اينجاست كه اخلاقيات ما را به دستهاي از قواعد محدودكننده از جنسي خاص ميرسانند، قواعدي كه كنشها و نيات را با قراردادن آنها در ارتباط با ارزشهاي متعالي (اين خوب است، اين بد است...) موردِ قضاوت قرارميدهند. اما اخلاق سلسلهاي از قواعد اختياري است كه ما را در انجام آنچه ميكنيم، گفتن آنچه ميگوييم و در ارتباط با شيوههاي زندگي مربوط به آن ياري ميكند. ما چنين ميگوييم و چنان ميكنيم. [اما] اين گفتن يا كردن چه شيوههاي زندگي را دربردارد؟ چيزهايي هست كه فقط با فرومايگي ميتوان كرد يا گفت، زندگي بر پايه نفرت، يا تلخي نسبت به زندگي. مواقعي اين اتفاق تنها با يك ژست يا يك واژه ميافتد. سبكِ زندگي نهفته در هرچيز است كه ما را چنين يا چنان ميكند؛ همان چيزي كه اسپينوزا پيشتر با مفهوم «حالتها» بيانش كرده بود. آيا اين همان چيزي نيست كه از ابتدا در فلسفه فوكو وجود دارد؛ ما «قادر» به ديدن و گفتن (به معناي به گزارهدرآوردنِ) چه چيزهايي هستيم؟ اما اگر در اينجا يك اخلاق كامل در كار است، يك زيباييشناسي تمام عيار نيز وجود دارد. سبك در يك نويسنده بزرگ، سبك زندگي نيز هست كه به هيچ عنوان امري شخصي نيست بلكه آفرينش يك امكان زندگي يا يك شيوه زيستن است. عجيب است كه برخي مواقع ميگويند فلاسفه هيچ سبكي ندارند و يا اينكه ميگويند ايشان بد مينويسند. تنها دليلِ [اين حرف] اين ميتواند باشد كه ايشان هرگز فلاسفه را نميخوانند. در فرانسه تنها دكارت، مالبرانش، مندبيران، برگسون و حتي اگوستكنت در وجه بالزاكياش، صاحب سبكاند. فوكو نيز متعلق به اين سنت است، او يك سبكشناس بزرگ است. مفاهيم با فوكو خصلتي آهنگين به خود ميگيرند و يا در گفتوگوها با خودش كه در انتهاي برخي كتابهايش آمدهاند، خصلتي نغمهآميزانه پيدا ميكنند. نحو وي دربردارنده انعكاسات و تلالوهاي امر رويتپذير است اما در ضمن همچون تازيانه پيچ ميخورد، تا ميخورد و باز ميشود. يا ضرباهنگِ گزارههايش را ميشكند و سپس در كتابهاي آخرش سبك به سوي نوعي آرامش ميرود و خطي سادهتر و بيپيرايهتر را دنبال ميكند...
فوكو
نويسنده: ژيل دلوز
ترجمه: نيكو سرخوش و افشين جهانديده
نشر ني
1378
شمارگان: 2000 نسخه
قيمت: 2600 تومان
دوشنبه 27 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 635]
-
گوناگون
پربازدیدترینها