تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ردم دو گروه‏اند: دانشمند و دانش‏اندوز و در غير اين دو، خيرى نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817374167




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گزارش خبرنگار قدس از اقامتگاه مهاجران افغاني در اطراف ساوه ؛ اينجا همه چيز ساده است


واضح آرشیو وب فارسی:قدس: گزارش خبرنگار قدس از اقامتگاه مهاجران افغاني در اطراف ساوه ؛ اينجا همه چيز ساده است
* مريم زنگنه اين گزارش ساعت دو بعد از ظهر با گرفتن عكسهاي يادگاري من با بچه هاي افغاني به پايان مي رسد. حدود 50 تا 60 كودك سه تا 11 ساله كه در اطراف ماشين ما پرسه مي زدند و از مقابل لنز دوربين عكاسي فرار مي كنند، تنها چند تايي حاضر شدند براي من خاطره روز 11 خرداد 87 روستاي «مهمان شهر» در اطراف روستاي طراز ناهيد از توابع ساوه را بسازند. دختركاني زيبا با موهايي ژوليده و لباسهاي محلي و صورتهاي كثيف و گاهي زخم خورده و چشماني كه مدام مي خنديد، آخرين تصويرهايي بود كه در ذهن من و لنز دوربين عكاس روزنامه ثبت شد. بچه هايي كه اكنون به خاطر شرايط كشورشان مجبور هستند در جايي كه اطراف آن چيزي نيست مگر بيابان، در كوچه هاي خاكي با تعقيب و گريزهايي كه اسمش بازي است، شب را به روز برسانند و روز را به شب. با پاهايي كه چندان به كفش عادت ندارند و اسباب بازي هايي كه در بهترين حالت عروسكي بي دست و پاست. اين جا مهمان شهر است. تهران را كه به مقصد همان شهر ترك مي كردم، بي حوصله و كسل بودم و فكر نمي كردم كه اين بچه ها به من آنقدر انرژي بدهند كه دلم نخواهد آن جا را ترك كنم.اتوبان را به سمت ساوه كه مي روي، بايد از تعدادي عوارضي كه در هر كدام هم بايد عوارض بدهي بگذري تا به ساوه برسي. دو راهي كه يكي از آنها به سوي سلفچگان مي رود و ديگري تو را به شهر ياقوتهاي سرخ خوشامد مي گويد.همان اول راه متوجه مي شويم كه راه را اشتباه آمده ايم. «طراز ناهيد» روستايي است در شرق ساوه با كمك اهالي به سمت طراز ناهيد مي رويم كه گفته اند مهمان شهر در انتهاي قرار دارد.طراز ناهيد كه تمام مي شود، سمت چپ لندكروز نيروي انتظامي در ابتداي يك جاده خاكي توقف كرده است. سربازي از ما مي پرسد، كجا؟ و ما مي گوييم، خبرنگار هستيم و براي ديدن مهمان شهر آمده ايم. در آغاز اين جاده خاكي چند خانه وجود دارد و فكر مي كنيم اين جا همانجاست، اما اهالي مي گويند كه جاده را پيش رو بگيريد و همچنان برويد. به دور دستها نگاه مي كنيم و تا چشم كار مي كند بياباني است و جاده اي خاكي و هيچ آبادي به چشم نمي خورد. پيش مي رويم. شايد پشت اولين تپه باشد، اما نبود. بيش از هفت يا هشت كيلومتر جاده خاكي را در بيابان طي مي كنيم كه هيچ كس در آن نيست تا سرانجام از دور سياهي يي به چشم مي آيد كه خوشحال مي شويم كه انگار رسيديم. چاه آبي كه موتور آن روشن است و چند مرد در حوضچه كوچكي شنا مي كنند، به ما اين اميدواري را مي دهد كه ما در اين بيابان تنها نيستيم. در ابتداي ورود، سربازي ايستاده است و ما را به سوي دفتر رئيس كمپ هدايت مي كند. چند صد خانه كوچك شامل دو اتاق و يك حياط كوچك ساخته شده از خشت خام و كاهگل درست به موازات هم در دو سوي يك خيابان كل مجموعه اي است كه نامش مهمان شهر است. جايي كه ساكنان آن فقط مردم افغان هستند كه جنگ آنها را تارانده و در اينجا ساكن ساخته است. ذبيحي مسؤول امور مهاجرين و چهار مرد افغان انگار منتظر ما هستند. داخل حياط ساختماني آجري ايستاده اند و ما را به سوي دفتر هدايت مي كنند. از او درباره منطقه مي پرسم و او مي گويد، بهتر است از نزديك ببينيم و توضيح بدهم. درست در كنار اين اداره يك مدرسه راهنمايي است كه روي تابلوي آن نوشته است «اهدايي سفارت ژاپن»، در كنارش مدرسه ابتدايي و كمي آن سوتر حمام قرار دارد. ذبيحي، اما در مورد اين منطقه چنين مي گويد: اين جا چهار هزار و 351 نفر جمعيت دارد كه فقط هزار و 500 نفر آن بزرگسال هستند از سال 67 اين جا با برپايي چند چادر داير شد، اما بعدها با الگويي كه دولت به اين افراد داد، با زياد شدن جمعيت، چادرها برچيده و اتاقها ساخته شد. افرادي كه در اين جا سكونت دارند، اقامت قانوني دارند و قانوني هم در اطرف ساوه كار مي كنند. آنها فقط بايد در اطراف ساوه كار كنند و اگر بخواهند به خارج از شهر و يا استان بروند بايد مرخصي بگيرند و اگر كسي هم قصد بازگشت داشته باشد، اگر رفت، ديگر حق برگشتن به اين منطقه را ندارد. برق سراسري و آب لوله كشي، يك حمام، دو مدرسه، 20 معلم و 900 دانش آموز دارد. در درمانگاه هفته اي دو روز پزشك و سه نفر از ساكنان كه بهيار هستند هر روز در درمانگاه فعاليت مي كنند.اين جا در 20 كيلومتري شهر ساوه واقع است و مردم مهاجر آن به شكل قبيله اي زندگي مي كنند. 6 قبيله هزاره، ماكو، بختياري، نورزهي، آچيل زهي و هراتي در كنار هم زندگي مي كنند و هيچ اختلافي ندارند. 90 درصد ساكنان اهل تسنن هستند و هراتي ها قديمي ترين ساكنان اين جا هستند. 70 درصد اهالي از طريق جمع آوري و فروش ضايعات درآمد دارند و بقيه كارگري مي كنند. 500 هكتار زمين در اختيار اين مهاجران است كه 100 هكتار مسكوني و 400 هكتار آن كشاورزي است، پنج حلقه چاه آب دارد و ماهانه سازمان ملل به آنها 8/5 كيلو آرد، 450 گرم شكر، 3 كيلو برنج، 900 گرم روغن، 900 گرم حبوبات و 90 گرم شوينده مي دهد. سازمان ملل براي دخترهايي كه درس بخوانند جايزه گذاشته است و هر دختري كه درس بخواند، يك حلب روغن مي گيرد. اختلافات توسط اهالي شورا حل و فصل مي شود 25 نفر از كل ساكنان با پنج عضو اصلي در شورا حضور دارند. ازدواجها قبيله اي است و هيچ كجا ثبت نمي شود. بچه ها فقط كارت هويت دارند و هيچ كدام با تولد در ايران، تبعه ايران نمي شوند. حرفهاي كلي ذبيحي تمام مي شود و به اتفاق عكاس روزنامه، راننده، پنج نفر از اعضاي شورا در كوچه ها روانه مي شويم تا از نزديك با مردم صحبت كنم. در همان كوچه اول جلوي در منزل چادري برپاست كه زير آن چادر زني در حال بافتن پارچه است. به سوي آنها مي روم تا كارشان را ببينم، اما دو دختر جوان و زني به سرعت از زير چادر خارج شده، به داخل منزل مي روند و در را مي بندند. حضرت بختياري كه عضو شوراست، مي گويد: محال است آنها از منزل خارج شوند. اين زنها با مردهاي غريبه حرف نمي زنند و اجازه نمي دهند عكاس شما از آنها عكس بگيرد. شايد با خود شما حرف بزنند. در مي زند و با لهجه خودشان مي خواهد كه مرا راه دهند، خودش كنار مي رود و پيرزني در را بروي من باز مي كند. به داخل مي روم دالاني باريك با زميني خاكي، سقفي كوتاه كه دست به آن مي رسد انگار راهروست كه به يك حياط دو در دو ختم مي شود. در دو سري دالان دو اتاق تاريك بي هيچ دريچه اي با درهايي چوبي وجود دارد. چند دختر درون يكي از اتاقهاي هستند، مي خندند و از اينكه غريبه اي را پذيرفته اند، هيجان زده شده اند. زن مي گويد: براي زمستان شال مي بافم و وقتي از او مي خواهم شالي به من بفروشد، مي گويد كه آماده ندارم. راست و دروغش با خودش، اما انگار پذيرفتن من هم در آن منزل كمي سنگين است. كمي آن سوتر منزل يك مرد افغان است كه دو زن و 15 فرزند دارد. هر دو زن با فرزندانشان در يك منزل زندگي مي كنند. با كمك حضرت بختياري به داخل منزل مي روم، زني نسبتاً جوان كه فقط چهره اش از زخم زمانه چروك خورده است، با موهاي سياه رنگ كه دو گيس در دو سوي خود انداخته است و سربندي بر روي آنها بسته است. پيراهن مخمل زرشكي با دوختهاي طلايي، با خنده از من استقبال مي كند. مي گويم، با هوو و بچه هايت در اين منزل كوچك زندگي مي كني؟ مي گويد: بله. شوهرم مي خواهد همه ما كنار هم باشيم. دو اتاق روبروي هم. دو زن و فرزندانشان و مردي كه هر روز صبح به سر كار مي رود تا شب كه باز مي گردد. مي پرسم با هوويت دعوا نمي كني؟ مي خندد و مي گويد: چرا !هر روز !به خاطر بچه ها. از من مي خواهد از ذبيحي بخواهم تكه اي زمين به او بدهند تا جايشان كمي بزرگتر شود. ذبيحي توضيح مي دهد كه ما به او در اطراف همين منطقه زمين مي دهيم، اما خودشان قبول نمي كنند. اينها مي خواهند همه با هم در يك منزل زندگي كنند و او از ما مي خواهد كه بخشي از خيابان را به او بدهيم. به او مي گويم: خوب كمي دورتر زمين بگير و بساز، مي گويد: پول مي خواهد و ما پول نداريم. تا وسطهاي كوچه دنبال ما مي آيد و سعي مي كند از ذبيحي قول بگيرد تا بخشي از خيابان را به آنها بدهند. به راهمان در كوچه هاي خاكي ادامه مي دهيم. خيابان نسبتاً بزرگ است. و جلوي در هر خانه از زمين تا بلنداي ديوار چوبهاي خشك قرار دارد. در يكي از خيابانها، جلوي هر خانه تنوري كوچك قرار دارد. ذبيحي مي گويد: اين جا خودشان نان مي پزند و چون حياط ها كوچك است، داخل كوچه تنور درست كرده اند. تنورهايي بي هيچ سرپوشي. دهان گشاده بروي آفتاب. يكي ديگر از درها را مي كوبم. زني مي آيد كه از همان سالهاي اوليه اين جا ساكن بوده است، مي گويد: دو دختر شوهر دادم و براي سه پسر زن گرفتم و همه را داخل همين دو اتاق بزرگ كردم. اتاق با گچ سفيد شده است. تلويزيون رنگي 14 اينچ و قالي روي زمين خبر مي دهد، اينها وضعيت بهتري دارند. حياط كاملاً آب و جارو شده است. در ادامه كوچه در منزلي باز است. كنار در اتاقي قرار دارد كه پيرمردي در آن است و مشغول صاف كردن ظرفي از جنس روي. حضرت صدايش مي زند. بلند مي شود به جلوي در مي آيد. هر چه از او سؤال مي كنم، جواب نمي دهد. حضرت مي خواهد كه جواب مرا بدهد. اما باز هم انگار نمي فهمد و بر مي گردد. به درون اتاقش مي رود، ماده اي را از دهان درون يك ظرف جام مانند، اما از جنس روي، تف مي كند، به نظرم بايد «ناس» باشد. تازه متوجه مي شوم كه علت حرف نزدنش پر بودن دهانش بوده است. مي گويد: يك بچه دارم كه زن گرفته است و همسرم سالهاست مرده است و من تنها هستم. از او مي پرسم، چه كسي از تو مراقبت مي كند و مي گويد: دخترم. مي پرسم، تو كه گفتي يك پسر دارم كه داماد شده است. حضرت توضيح مي دهد افغانها به پسر مي گويند، بچه و به دختر، همان دختر مي گويند. شما پرسيدي چند بچه داري و او گفت، يكي. پيرمرد مي گويد: من كرم، كورم و كسي را ندارم، با خودش حرف مي زند و به داخل اتاق بر مي گردد و به كارش ادامه مي دهد. در كنار اين كوچه هاي خاكي در سايه ديوار مردهايي نشسته اند كه انگار سالهاست در سايه بوده اند. ما را نگاه مي كنند و بي تفاوت هستند. شايد در دلشان به ما مي خندند كه به هر حال اگر هزار گزارش نوشته شود، هزار عكس در دنيا منتشر شود، باز هم اتفاقي نخواهد افتاد و مشكلات وطنشان حل نخواهد شد تا آنها بتوانند به ميهنشان برگردند. پيرمردي اما در مغازه اي تاريك خياطي مي كند علاوه بر آن در اطرافش خوراكي هايي چيده است كه به بقالي مي ماند. پيرمرد ما را به نوشيدن نوشابه اي دعوت مي كند و مي گويد كه سالهاست براي مردم لباس محلي مي دوزد. نگاهي به اطرافش مي اندازم. همه چيز رنگ خاك دارد. حتي چهره پيرمرد سفيد پوش. بچه ها اما كم كم زياد شده اند و با انرژي تمام دنبال ما مي آيند. به جايي رسيده ايم كه در اولين لحظه ورودمان از آن جا غافل شديم. چاه موتوري كه جوي آبي از آن روان است و زنهاي زيادي آن جا لباس و فرش و پشم و... مي شويند. همه لباس محلي پوشيده اند و هيچ كدام حاضر نيستند، حرفي بزنند و يا روبند شان را بردارند. دختراني 13 يا 14 ساله كه همه به خانه شوهر رفته اند و حالا كار خانه را انجام مي دهند. تصميم به بازگشت گرفته ايم. ساعت حدود دو ظهر است و بچه ها در اطراف ماشين ما پرسه مي زنند. عكاس لحظه اي بيكار نيست و مدام از بچه هايي كه بعضي از آنها واقعاً زيبا هستند، عكس مي اندازد. من هم با جمعي از آن بچه ها عكس يادگاري مي گيرم. ماشين راه مي افتد و تمام 60 تا 70 دختر و پسر بچه به دنبال ما مي دوند و براي ما دست تكان مي دهند. و ما هر چه دورتر مي شويم و از مهرباني بچه ها فاصله مي گيريم من بيشتر و بيشتر كم حوصله مي شوم ما به سرعت دور مي شويم انگار به همين زودي دلم براي آنها تنگ شده است.
 دوشنبه 27 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 216]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن