تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):مومن همانند دو کفه ترازوست. هرگاه به ایمانش افزوده گردد، به بلایش نیز افزوده می ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833446800




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مسلمان نبودم تا درک عاشورایی داشته باشم - پایگاه خبری تحلیلی شهیدنیوز


واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): همان دم به یاد نوحه خوان افتادم و سراغش رفتم. کمی به حال آمده و دو زانو روی زمین خم شده بود. گویی با سجده اش، شکر گزار خدا بود.مسلمان نبودم تا درک عاشورایی داشته باشم، اما درک انقلاب بهمن ماه و حضور در تظاهرات خرمشهر، ذهنم را به اصفهان و محله ء حسین آباد ودسته های عزادار آن حوالی کشاند. روزهای محرم، به خصوص تاسوعا و عاشورا، مردم با پرچم ها و علائم مختلف، خیابان را پر می کردند. می دانستم در آن لحظه، در ایران غوغایی برپاست و ذهنم به دنبال روز واقعه، منتظر بود تا قافله ء کربلا راه بیفتد. به امید دیدن کسی که ایستاده باشد، میان سوله قد راست کردم. یأس سردی وجودم را پر ساخته بود. بدن های تب دار، قوس برداشته و چون کرم درون خود می پیچیدند. هنوز هم سکوت با ناله ها شکسته می شد. به سوی حاجی رفتم تا شاید با صدایش، روحی به آن جماعت مرده بدهد. اما رنگ پریده و نزار، چشمان بی رمقش را نیمه باز به سقف دوخته بود. چیزی زیر لب زمزمه می کرد که برایم مفهومی نداشت. به یاد چند روز گذشته افتادم و دلم سوخت. چه با شور و شوق سهمیه ء خرما و نان خود را به رضا دادم تا در کنار دیگران، شریک غم آن ها باشم. انتظار داشتم ظهر روز عاشورا، از آنچه دیگران داده اند سهمی به نیت آزادی بگیرم.اما چه سرد انباشته های گوشه سوله، روی زمین افتاده بود. نمی توانستم زمان را به حال خود واگذارم. باید برای رسیدن به شور عاشورایی آن جماعت تب دار، کاری می کردم. عاشورا برای من، مفهوم حرکت دارد. در هر نقطه ای که باشی، ایستادن جایز نیست. باید برخاست و برای احیای حق، قدم برداشت. باید از خود گذشت و برای معبود دیوانه شد. می دانستم که برای اجرای منظورم، همان طور که عیسی میسح در کتاب مقدس فرموده است، تنها نخواهم بود. «در طوفان های زندگی، شما را یتیم و بی سرپرست نخواهم گذاشت و به کمک شما خواهم آمد.» ۱ با تکیه به همین آیه و مطمئن از اینکه تنها نیستم، از جا برخاستم و دیوانه وار به میان دوستان دویدم. هرکس را به نام می شناختم، فریاد کردم. سر در گوش چند نفر گذاشته و التماس کنان، خواستم از جا برخیزند. بدن های لخت و بی جان را به شدت تکان دادم. بوی خوشی می آمد و هر لحظه، نیروی بیش تری پیدا می کردم. آن قدر درون خود فرو رفتم که از آن لحظات، چیزی به یاد نمی آورم. اینکه چه حالی داشتیم و چه کردم، هنوز هم برایم مبهم است. نمی دانم چه شد. وقتی خدا را با تمام روح و جانم صدا کردم، دستی زیر پیکر خسته ام را گرفت و خون داغ میان رگ هایم دوید. دلم با تمام شور و شوق به طپش افتاد. صحنه های زنده ای از حضور مریم مقدس و فرزندش مقابل چشمانم شکل گرفت. هم زمان، دست ها بالا آمد و روی سینه ها نشست. از نوحه هایی که در روزهای قبل بچه ها می خواندند، چیزی بلد نبودم. فقط توانستم فریاد کنم «آسدواتس» همان دم به یاد نوحه خوان افتادم و سراغش رفتم. کمی به حال آمده و دو زانو روی زمین خم شده بود. گویی با سجده اش، شکر گزار خدا بود. تکانش دادم و صدایش کردم. از پهلو به روی زمین افتاد و چشم باز کرد. هنوز رمق ایستادن نداشت، با این حال، نیم خیز، روی دوزانو بلند شد. هق هق گریه امانم نداد تا حرفم را بزنم. دست داغش که روی صورتم نشست، دلم یک باره شکست: «ظهر عاشورا است.» گویی شیشه ء روح نوحه خوان هم شکست و فرو ریخت: «کربلا غوغاست.» به سختی بلند شد و چند بار تکرار کرد «کربلا غوغاست.» همین کافی بود تا اولین نفر با صدایی ضعیف، بااو همراه شود. «من هرچی خوندم، تو فقط بگو یا حسین.» هرچه گفت و هرچه را خواند، با «حسین، حسین» جواب دادم. هر صدایی که رساتر می شد، چند نفر را به دنبال خود می کشید و زمین خشکیده، در طلب آب، کم کم جان می گرفت. حضور خداوند را به راحتی احساس می کردم. شاید دم مسیحایی مسیح (ع) و گرمی خون حسین (ع) بود که تب تند را پایین آورد و دمی بعد، همه روی پا ایستادند. داغ داغ بودم. سینه ام می سوخت و حنجره ام به خارش افتاده بود. صدایم به سختی بیرون می آمد. گریه لحظه ای امانم نمی داد تا نفس تازه کنم. خیلی دلم می خواست می توانستم مثل دیگران تا آخرین لحظه دوام بیاورم. اما با هجوم وحشیانه ء نگهبان ها، دردی سخت به جانم افتاد و شوری خون، میان لب هایم آمد و با ضربات بعدی، نقش زمین شدم. میان زمین و آسمان، لگدی روی پهلویم نشست. سرم به چیزی خورد و چشمانم برق زد. زمین زیر نگاهم دوید و پوتین های نظامی، مقابلم صف کشیدند. وقتی راه افتادند، مرا به دنبال خود کشاندند. چند قدم بیش نرفته، بیرون سوله رهایم کردند. سرم محکم به زمین خورد و مخزن درد شد. نمی توانستم چشم باز کنم. نفسم زیر فشار ضرباتی که به شکم و پهلوهایم وارد می شد، بالا نمی آمد. میان کلمات عربی که روی ذهنم آوار می شد، حسین حسین بچه ها را خوب می شنیدم. همه زنده بودند و من در حالی که صلیب در دست داشتم، کنار ساحل شهادت،کم کم جان می دادم. با اصابت ضربه ء بعدی، خورشید نورش را از چشمانم گرفت. همان لحظه، صدای استوار به گوشم رسید: «این پدرسگم واکسن بزنید تا دیگه یا حسین یا حسین نکنه.» و من تکرار کردم: «آسدواتس،آسدواتس.» پرچم سه رنگ با وزش باد ملایم، روی میله ء بلندش موج برمی داشت و سایه اش را، حتی روی سر عراقی ها پهن می کرد. خاک بوی مادر را می داد و تنم گرمای وجودش را به خود می کشید. قشقره ای سینه روی هوا سر داد و کنار نیروهای ارتش روی زمین فرودآمد. شاید او هم آخرین قشقره ای بود که از بند رها شده و زیر سایه ء آزادی می نشست. راوی: آزاده سورن هاکوپیان دفاع پرس


شنبه ، ۲۵اردیبهشت۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[مشاهده در: www.shahidnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن