محبوبترینها
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1824930761
تئاتر - زيباييشناسي ترديد
واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: تئاتر - زيباييشناسي ترديد
تئاتر - زيباييشناسي ترديد
امين عظيمي: محمد يعقوبي، تنها يك نمايشنامهنويس و كارگردان صرف تئاتر نيست. او از معدود كساني است كه در نمايشنامههايش تصويري قابل تامل از انسان ايراني سالهاي پس از انقلاب آفريده است و همچون جامعهشناسي ژرفانديش به گونهاي آينهدار من ايراني با تمام فراز و فرودهايش در سه دهه اخير بوده است. كسي كه اين روزها با انتخاب يك رمان غير ايراني براي اقتباس و اجراي آن در وهله نخست به وضوح به ما ميگويد كه در چه روزگاري نفس ميكشيم. روزگاري كه شايد حتي نميتوانيم از خودمان، از اين تصوير كمكم ناشناخته ايراني بودنمان حرف بزنيم و چارهاي نيست كه بخواهيم اين خود را در جغرافياهايي بسيار دور و در هاله مردماني ديگر بجوييم. «ماچيسمو» يا همان احساساتگرايي اسپانيايي، غرور نابجا، خودشيفتگي يا هر چيزي كه تماشاگر پس از اجرا از اين كلمه برداشت ميكند، اقتباسي از رمان «كنسول افتخاري» گراهام گرين نويسنده شهير انگليسي است. گرين را از پس ترجمههاي درخشان احمد ميرعلايي، عباس پژمان و... . در 40 سال اخير ميشناسيم. گفتوگوي زير حاصل ديدار با محمد يعقوبي، ساعتي پيش از اجراي او در سالن چهارسو مجموعه تئاتر شهر است.
آثار گراهام گرين همواره حول دو مضمون اساسي در حركت است؛ اول ترديد مذهبي و دوم انسان گرفتار در يك موقعيت سياسي. به ويژه اينكه اين رماننويس انگليسي تلاش ميكند چنين مضاميني را در يك فرآيند تقابلي ميان فرد و اجتماع به تصوير بكشد. انتخاب رمان «كنسول افتخاري» براي تبديل به نمايشنامه تا چه حد ريشه در گرايش شما به چنين مضاميني داشته است؟
واقعيت اين است كه نميتوانم بگويم نكاتي كه گفتي در قلمرو آگاهي من بوده است. ولي حالا كه در ذهنم جستوجو ميكنم ميبينم شايد يكي از دلايل علاقهمندي من به آثار اين نويسنده، علاقه من به رابطه فرد و اجتماع، اختيارات و حدود فردي و موانعي است كه در اين بين مطرح است. به ويژه اينكه در كشور ما چيزي به نام فرديت و زندگي فردي وجود خارجي ندارد و همواره شاهد تجاوز به حقوق فردي هستيم. فارغ از چنين نكاتي اين اصل كه او قصهگوي خيلي خوبي است مرا مجذوب آثارش ميكند.
پس بيشتر با وجوه تكنيكي كار او مثل جزء پردازي و ديالوگنويسي در رمانهايش ارتباط گرفتهايد؟
گرين ديالوگنويس بينظيري است. او رمان شاهكار ديگري با عنوان «مسيحاي ديگر، يهوداي ديگر» - كه به «قدرت و افتخار» هم ترجمه شده- دارد كه خيلي بيشتر از «كنسول افتخاري» برايم جذاب بود اما آن رمان بيشتر به درد اقتباس سينمايي ميخورد؛ ماجرايش هم درباره كشيشي در يكي از كشورهاي آمريكاي لاتين است كه در آن انقلاب شده و دولت انقلابي كه به شدت ضد مذهب است به جان كشيشها افتاده و آنها را به قتل ميرساند. اين در حالي است كه كشيش اين رمان، آدمي بسيار دوستداشتني است... .
پس تناقضي كه در شخصيتهاي آثار او وجود دارد هم براي شما جذاب بوده است؟
بله. ما در آثار او با شخصيتهايي روبهرو هستيم كه به نظر ميرسد چندان منزه نيستند ولي به شدت دوست داشتنياند.
مثل شخصيت پدر ريواس در «ماچيسمو» كه نقشاش را علي سرابي بازي ميكند. او كشيشي كاتوليك است كه برخلاف مقررات كليسا ازدواج كرده و برخلاف نقش و جايگاهي كه بايد به عنوان يك راهنماي مذهبي ايفا كند، دچار ترديدهاي بيشماري است...
شخصيت محبوب من در نمايشنامه همين پدر ريواس است. او دچار همان عدميقيني است كه من بر مبناي آن دست به قلم ميبرم و نمايشنامه مينويسم. شايد آن چيزي كه سبب ميشود من به سمت مقالهنويسي نروم و در عوض نمايشنامه بنويسم يا دلم بخواهد رمان بنويسم همين است. به گمانم نويسندگان داستانسرا در واقع با شخصيتهايي كه خلق ميكنند، تلاش دارند به نوعي عدميقينهايشان را منتشر كنند. من هرگز نميتوانم يا نميخواهم با صراحت در مورد مسئلهاي حكم صادر كنم.
آيا انتخاب رمان كنسول افتخاري دلايل فرامتني همچون ارتباط با روح زمانه ما نيز داشته است؟
من به رمانهاي ديگري همچون آبلوموف، برادران كارامازوف داستايفسكي يا گفتوگو در كاتدرال يوسا براي اقتباس علاقهمندم. اما در اين بين كنسول افتخاري برايم به شرايط حال حاضر ما شبيهتر بود. اين روزها اخبار زيادي درباره ارتباط ما با كشورهاي حوزه آمريكاي لاتين مثل ونزوئلا و بوليوي شنيده ميشود و ناخودآگاه ما براي پذيرش روايتهايي در مورد آنها آمادهتر است. از سوي ديگر وجود شبه خط قرمزهايي در اين اثر من را كنجكاو ميكرد كه در اين دوره آن را روي صحنه ببرم.
مثل رابطه كلارا و دكتر پلار كه ما را به ياد مضمون نمايشنامه اجرانشده شما «از تاريكي» مياندازد؟
دقيقا. يا مثلا دائمالخمر بودن چارلي فورتنوم، شكهاي پدر لئون ريواس كه شكهاي خود من و خيلي از ماهاست و...؛ اينها نكاتي است كه قابل اجراست و من نويسنده نبايد خودم را در مورد آنها محدود كنم. فكر ميكنم بخشي از وظيفه يا شايد بهتر است بگوييم لذتجويي كار من به عنوان يك نمايشنامهنويس در اين است كه دامنه آزادي و امكانات بياني تئاتر را وسعت دهم. مثلا هنگامي كه «زمستان 66» را كار ميكردم، يكي از بازيگران به من ميگفت بهتر است ديالوگ «دوستت دارم» را به زبان نياورم. در سال 1376 دوستت دارم گفتن روي صحنه هنوز چيز مورد داري بود. ولي من اصرار داشتم كه حتما اين جمله لطيف گفته شود و شد. ما نبايد خودسانسوري ميكرديم. بله، بازيگر آن جمله لطيف را گفت و هيچ اتفاق ناگواري هم نيفتاد. اين يك قدم بود. به نظر من «كنسول افتخاري» هم داراي چنين ويژگيهايي است و مرا از اين جهت به وجد ميآورد كه ميتوانم از طريق آن با برخي از شبهخط قرمزها در زمينه نوشتن و اجراي تئاتر مواجه شوم و در حد امكان كاري بكنم.
ولي فكر نميكنيد در برابر كاري كه مثلا در اجراي «يك دقيقه سكوت» كرديد خيلي ناچيز است؟
ما در دورهاي نيستيم كه ديگر بشود از آن حرفها زد. در اين چند سال خيلي چيزها عوض شده.
اما اين عقبگرد خيلي نااميدكننده است و اگر همينطور پيش برود، شايد تا چند سال ديگر حسرت اجراي «ماچيسمو» را هم بخوريم.
همانطور كه قبلا هم گفتهام اين اشتباه بزرگي است كه تصور ميشود ميتوان فضاي دهه 60 را با تمام مولفههايي كه من و شما از آن اطلاع داريم، دوباره در جامعه ما پياده كرد. من به آينده اميدوارم.
در اجراي نمايشنامه روي صحنه عنصري هست كه از همان ابتدا جلب توجه ميكند و آن هم حذف شدن عمدي صداي بازيگران توسط خودشان در بعضي بخشهاست. به گونهاي كه آنها در بين ديالوگهايشان كلمات و گاه جملاتي را تنها با لب زدن ادا ميكنند. اين جريان تا چه حد معطوف به زيباييشناسي اجرا مثل تجربهاي كه در «ماه در آب» داشتيد بوده است و تا چه ميزان واكنش به مميزي و سانسور ديالوگهاي نمايشنامه شماست؟
در واقع همانطور كه گفتي باني اصلي اين اتفاق سانسور است. به ما گفتند اين ديالوگها را نگوييد، اينها را اينطور بگوييد و... ؛ ولي بعد ما فكر كرديم خودمان را در حد مميزي نگه نداريم، حالا كه ناگزير به چنين حذفهايي هستيم در بخشهايي از نمايش كه لزومي ندارد برخي ديالوگها شنيده شود يا اطلاعات مهمي از طريق آنها منتقل نميشود اين ويژگي را گسترش دهيم و به يك زيباييشناسي بدل كنيم. اين ماجرا برميگردد به يادداشتهاي 15 سال پيش من و اشاراتم درباره ساخت فيلم و بهره گرفتن از چنين ترفندي براي حذف صداي ديالوگهاي فاقد اهميت در برخي صحنهها. حالا مميزي هم دارد به من ايده ميدهد. بنابراين در «ماچيسمو» اين امر را تعميم دادم و از همان صحنه نخست از آن استفاده كردم. جايي كه به شخصيت آكوئينو ميگويند دستت را نشان بده و آكوئينو ديالوگ «لزومي داره نشان بدهم» را لب ميزند و تنها كلمه «...بدهم» را بهطور كامل ادا ميكند. اما در مجموع اين ايده به طور كامل در اجرا نهادينه نشده و لحظاتي كه ميبينيد شخصيتها لب ميزنند مربوط به سانسور است.
«محمد رضايي راد» نيز در اجراي «بازگشت به خوان نخست» كه حدود 3 سال پيش در سالن قشقايي روي صحنه رفت، تجربهاي شبيه شما كرد. بخشهايي كه مميزي دستور به حذفشان داده بود، توسط بازيگران اجرا ميشد. منتهي آنها هم فقط لب ميزدند و همزمان صداي خود كارگردان پخش ميشد كه از تماشاگران به دليل آنچه كه صدمه ديدن صداي نمايش در اين بخشها عنوان ميشد، پوزش ميخواست.
من اين اجرا را نديدم ولي اين رويكرد هم در نوع خودش جالب است...
ساختار «ماچيسمو» هم مثل اغلب نمايشنامههايتان از بخش بندهايي تشكيل شده كه هر يك عنوان مجزايي براي خودش دارد و اين عناوين را همراه تصاويري كه از آن بخش بند انتخاب كردهايد در طول اجرا و در لابهلاي 22 قطعه اثر به نمايش ميگذاريد.
البته من تا پيش از اين هيچوقت اين عناوين را در صحنه نشان نميدادم.
با آنكه نشان دادن عنوان هر صحنه ممكن است به درك جوهره آن كمك شاياني بكند، فكر نميكنيد اين امر سبب شده ريتم كلي نمايش بيفتد. در وهله نخست اين تركيب ريتم و پيوستگي قطعات مجزاي نمايش را تحتالشعاع قرار ميدهد و از سوي ديگر ممكن است ذهن تماشاگر را محدود كند و از دامنه تاويل لحظات گوناگون اجرا بكاهد؟
در اين سه روز كه نمايش ما روي صحنه رفته چنين روندي وجود داشته است ولي از امروز تصميم گرفتم تصاويري كه همراه عنوان بخش بندها توسط ويدئو پروجكشن پخش ميشد حذف كنم ولي بعيد است كه عنوان بخش بندها را حذف كنم. اين ايده از اينجا آمد كه قرار شد ما در جشنواره براي ميهمانان خارجي از زيرنويس همزمان با اجرا استفاده كنيم و فكر كردم كه چقدر خوب ميشود اگر تماشاگران از اسم هر قطعه هم آگاه بشوند. از «يك دقيقه سكوت» تمام صحنههاي نمايشنامههاي من عنوان مجزا دارند جز «ماه در آب» كه آن هم به دليل تفاوت ساختاري آن با ديگر متنهايم است. اين امر بيشتر براي من يك بازي است چون من اساسا اسمگذاري را دوست دارم. هميشه هم اين قصد نبوده كه اين عنوان بخواهد ذهن تماشاگر را به چيزي هدايت كند. جايي تنها زيبايي اسم ملاك بوده است و اين امر هم يك جور كاركرد زيباييشناسانه براي من دارد و به جز نقاشيها كه آنها را حذف خواهم كرد، تصور نميكنم عنصر ديگري روي ريتم كار بازيگران تاثير منفي داشته باشد. حتي اگر امكان فني ويدئو پروجكشن و عمق سالن ما بيشتر بود و ميشد تمام سطح پرده عقب صحنه را پوشاند تصاوير را هم به خاطر فضايي كه به كار ميداد حفظ ميكردم. اما حالا اسم صحنهها همين وظيفه را ايفا ميكند. اثر مرا قطعه قطعه ميكند و شكل زيباييشناسانهاي به آن ميبخشد كه آن را دوست دارم.
اين عناوين هنگامي كه در تركيب كلي صحنه ظاهر ميشوند ديگر چند كلمه نيستند بلكه نشانههايي هستند كه به جزئي از امكانات بصري جهان نمايش شما بدل ميشوند اما ميتوانند محدودكننده باشند.
از چه لحاظ؟
شايد به مثابه عنصري عمل كنند كه نظام سيال و جستوجوگر ذهن تماشاگر را از درك و دريافتي كه ميتواند آزادانه از تركيب كلي اجرا به عنوان تجربهاي شخصي داشته باشد، در چنبره خويش قرار دهد.
منظور شما اين است كه اگر زماني بخواهيم نمايشنامه را چاپ كنيم نبايد اين عناوين را در ابتداي هر بخش بند بياوريم؟
اگر در مورد تفاوتهاي خواندن و تجربه تماشاي يك اجراي زنده در يك نقطه مشترك قرار داشته باشيم، در اجراي «ماچيسمو» اين نشان دادن عنوان همچون يك عنصر فاصلهگذار عمل ميكند و بيش از هر چيز يادآور و گواهي بر حضور و تسلط همه جانبه نويسنده و مولف بر اثر است و به اين معناست كه شما به عنوان تماشاگر خيلي درگير دنياي روايي اثر نشو.
ممكن است اينطور باشد ولي هدف من فاصلهگذاري نبوده. من به شخصه از اينكه در تئاتري باشم كه اينگونه عنوان هر صحنهاش را نشان بدهند لذت ميبرم. چرا؟ چون اين خودش تا امروز براي تئاتر ما شكلي تازه از بيان است. مثلا نمايشنامههاي مرحوم «اكبر رادي» كه هر كدام از صحنههايش اسم مجزايي دارد تابهحال اينگونه اجرا نشده. چيزي كه يك اثر را از اثر ديگر متفاوت و متمايز ميكند، نوع پرداختن به جزئيات است. حالا اين فرآيند نشان دادن عنوان هر قطعه از همان جزئيات متمايزكننده است كه دوست دارم در اجراهاي بعديام نيز آن را تكرار كنم.
يعني دوست داريد اين نشان دادن عنوان هر صحنه به عنوان مولفه سبكي اجراهاي محمد يعقوبي شناخته شود؟
بله.
اگر بخواهيم ريشههاي اين علاقهمندي را پيگيري كنيم شايد بشود به اجراي «تنها راه ممكن» اشاره كنيم كه از سه تكه از يادداشتهاي شخصيت «مهران صوفي» در ابتداي اجرا به همين شكل استفاده كرديد و با استفاده از ويدئو پروجكشن به نمايش ميگذاشتيد.
الان كه اشاره ميكنيد خيلي برايم جالب است، چون اصلا بهش فكر نكرده بودم.
يا در اجراي «گلهاي شمعداني» كه بخشي از متن را پشت بروشور آورده بوديد يا حتي در اجراي «قرمز و ديگران» كه شخصيت قرمز در ابتداي هر صحنه عنواني را روي تابلويي كه در دست داشت مينوشت و رو به تماشاگران ميگرفت...
دقيقا همينطور است و اين ايده در آن اجراها وجود داشته و من ارتباط اينها را الان دارم از طريق خودت متوجه ميشوم. در «ماچيسمو» اين كيفيت به گونهاي ديگر مورد استفاده قرار گرفته؛ مثل صدا كه در هريك از اين اجراها به گونهاي ديگر خودش را نشان داده است.
فارغ از اشارهاي كه به تاثير استفاده از عنوان هر بخش در ريتم كلي اجرا كرديم بازهم به نظر من ضرباهنگ اجراي «ماچيسمو» سنگين و كند است. شايد بخشي از آن به فقدان جذابيت داستان گراهام گرين براي تبديل شدن به تئاتر برگردد. تا پيش از «ماچيسمو» تم اغلب كارهاي شما موضوعات چالشبرانگيزي بود به گونهاي كه اگر رابطه بين شخصيتها از گرمي خاصي برخوردار نبود و علاقهمنديهاي فرم گرايانه شما روايت را به شكل همه جانبه تحت الشعاع خود قرار ميداد، اين انتخاب و پرداخت موضوع، هيجاني ايجاد مينمود كه به طور همه جانبه ارتباط تماشاگر با صحنه را تقويت ميكرد. ولي ماجراي گروگانگيري چند چريك پاراگوئهاي در آرژانتين فاقد اين كيفيت است.
شايد بخشي از اين چيزي كه ميگوييد به اين مسئله برميگردد كه شما در اين اجرا خودتان را نميبينيد، بلكه با جلوهاي از شخصيت خويش روبهروييد. مشاركتي كه تماشاي يك اجراي تئاتر ايراني در شما بوجود ميآورد سطح متفاوتي با نمايشنامه غير ايراني دارد. چون در آنها ما وجود نداريم. هر كارياش هم بكنيم اين چارلي فورتنوم است كه نام غريبي است براي شما. به همين سادگي. با اين حال اين احتمال هم هست كه كار ما در روزهاي نخست به طور طبيعي كندياي با خودش داشته كه مورد تاييد من هم نبوده است.
بازيهاي اجراي «ماچيسمو» در يك نگاه كلي در سطح قابل قبولي قرار دارد. علي سرابي در نقش پدر ريواس، اميررضا دلاوري در نقش دكتر پلار، تا حدودي مهدي پاكدل در نقش آكوئينو...؛ تلاش آشكاري براي دوري از هرگونه اغراق مشاهده ميشود. در عين حال بايد از بازي بسيار حسابشده و دلنشين مسعود ميرطاهري ياد بكنيم كه بيآنكه در استفاده از وجوه كميك كاراكتر خويش دچار شتابزدگي شود تصويري دوستداشتني، مفرح و در عين حال باورپذير از چارلي فورتنوم ارائه ميكند.
فكر ميكنم بچهها سر جاي خودشان قرار دارند و همه به گونهاي باورپذير هستند، مثلا در مورد مهدي پاكدل كه كارهاي سينمايي ميكند و همين امر كارش را سخت ميكند. چون تماشاگر ميآيد تا در كار او شاهد تنوع باشد اما خوشبختانه در همين سه اجراي نخست بازي مهدي قابل قبول بوده است و مطمئنا ما هرچه پيشتر برويم بازيگران به هماهنگي بيشتري دست پيدا خواهند كرد.
شما در تركيب بصري صحنه استفاده خلاقانهاي از سايهها كردهايد كه من را ياد اجراي «دل سگ» مياندازد. با اين تفاوت كه در «ماچيسمو» با سايههاي رنگي روبهروايم كه برخاسته از كيفيتي انتزاعي است. يعني ماهيت نسبتا ناتورآليستي رمان كنسول افتخاري اينجا به شدت در الگويي فرمگرايانه دچار تجديد حيات شده و مثل اغلب كارهاي شما مايههاي مينيماليستي در آن موج ميزند.
سايه يكي از امكانات تئاتر است. در فيلم اين كارايي وجود ندارد. در تئاتر است كه زيباست. مخصوصا با اين نور زندهاي كه تركيب متفاوتي روي صحنه ميآفريند. ما تلاش كرديم تصاوير زيبايي از طريق سايهها ايجاد كنيم تا هنگامي كه شما عكسي از كار ميبينيد بتوانيد اين زيبايي را با تمام وجود احساس كنيد. از سوي ديگر تمام عناصر اضافه را حذف كرديم و همه چيز را به حداقل رسانديم.
شكل صحنه ما را به ياد صفحه شطرنج معوجي مياندازد كه شخصيتهاي اثر را به مثابه مهرههايي در دل خود جاي داده است.
درست است.
اين امر به همراه نوع استفاده شما از نشانههاي نوشتاري عنوان صحنههاي 22گانه اجرا و همينطور استفاده از نورهاي رنگي، فضاي كلي اجرا را به شدت ذهني و كابوسوار ميكند.
سكوهاي مكعبشكل در اجراي ما كاركرد ميز، صندلي و حتي تابوت پيدا كرده است. تلاش ما اين بود كه همه چيز در صحنه كاركرد نشانهاي داشته باشد نه واقعي. از طرف ديگر نورها هريك چيزي را بيان ميكنند. نور قرمز مال چريكهاست. علاوه بر امكان مضموني كه براي ما ايجاد ميكرد، عكسهاي خوبتري هم براي ما از صحنه به جا ميگذاشت. در اجراي ما، آبي رنگ چارلي فورتنوم است و رنگ دكتر پلار زرد است. او شخصيتي خردگرا و منطقي دارد و اين اساسا يكي از مفاهيم رنگ زرد است.
اتفاق ديگري هم در صحنهپردازي شما افتاده و آنهم تكرار فرم مربع است. ديوارهاي سالن چهارسو هم به اين امر كمك كرده و در پيوند با قاب انتهاي صحنه است.
بله. من و منوچهر شجاع (طراح صحنه) در اينباره صحبت كرديم. بازيگران ما در يك فضاي شطرنجي قرار دارند و هر حركتي در اين بين تعيينكننده است. يك اشتباه همه چيز را به هم ميريزد همانگونه كه اشتباه چريكها در گروگانگيري چارلي به جاي سفير كبير آمريكا همه را به تباهي ميكشاند.
آقاي يعقوبي، يك جور آشناييزدايي در فصل پاياني اجراي «ماچيسمو» وجود دارد. همه كساني كه ما فكر ميكنيم زنده ميمانند، ميميرند و چارلي كه مرگ او از همه محتملتر بوده است زنده ميماند و رو به تماشاگر شروع به حرف زدن ميكند و اگر آن روند فاصلهگذارانه را از ابتدا در نظر داشته باشيم اين نوع تعامل شخصيت چارلي با تماشاگران در نقطه اوج آن قرار دارد و بسيار جذاب است.
در رمان گرين شخصيتي وجود دارد به نام كرايتون كه در پايان از طرف سفير انگلستان ميآيد كه بگويد آقاي فورتنوم ما خوشحاليم كه شما زنده مانديد و گروگانگيرها كشته شدند. گرين اين شخصيت را از اين رو وارد ميكند تا به افشاگري چارلي در ارتباط با جنايت كلنل پرز جنبهاي منطقي ببخشد. اما در فرآيندي كه من در ذهن داشتم پيشبينيناپذيري حركت چارلي و اينكه ناگهان رو به تماشاگران شروع به حرف زدن كند به نظرم ايده جالبي بود.
اگر نمايش پس از اين افشاگري چارلي و منتهي شدن به تصوير سايه كلنل به پايان ميرسيد بهتر نبود؟ بازگشت دوباره به شخصيت كلارا وقفه غيرمنتظرهاي در پايان نمايش ايجاد ميكند. فكر نميكنيد حذف اين صحنه به تاثيرگذارتر شدن پايان اجرا و تسلط سايه مخوف كلنل بر همه اتفاقات كمك ميكند؟
اينطوري خيلي حيف ميشود به ويژه اينكه ديالوگي در پايان اجرا هست كه در رمان گرين هم نيست و من آن را خيلي دوست دارم.
اينكه چارلي به كلارا ميگويد: بايد دكتر خوبي برات پيدا كنم؟
بله (مي خندد)
حالا اگر اين را به همان مونولوگ چارلي منتقل كنيم چطور؟ اين را بيشتر از اين جهت ميگويم كه رابطه چارلي و كلارا چندان براي ما داراي اهميت نيست. به ويژه از مقطعي به بعد كلارا را به طور كامل فراموش ميكنيم كه با توجه به حجم حوادث واتفاقاتي كه رخ داده چندان قابل قبول نيست. از سوي ديگر زاويه ديد در روايت «ماچيسمو» معطوف به شخصيت دكتر است و با مرگ او و افشاگري چارلي در مورد مرگ او همه چيز بايد به پايان برسد اما....
اگر اينگونه كه گفتي نمايش تمام ميشد مثل اين بود كه متن نصفهكاره مانده و يكي آمده تا با يك تكگويي همه چيز را تمام كند و به نظر من ممكن بود اظهار به ناتواني قلمداد شود. فارغ از اينكه ديالوگهاي اين صحنه را دوست دارم دليل مهم ديگري نيز وجود داشت. ما در اجرا به شدت براي محدود كردن شخصيت كلارا تحت فشار بوديم و من واقعا نگران شده بودم كه آيا ما در تئاتر داريم به جايي ميرسيم كه ميخواهيم مسيحيها را هم مسلمان كنيم؟ براي همين كاري كردم كه مشكل را حل كرد. در صحنه اول اينگونه بود كه دكتر نشسته و كلارا با فاصله اندكي از او دراز كشيده كه اين قابل اجرا نبود. بعد رسيدم به اينكه نشانهاي براي معرفي درست كلارا در صحنه انتهايي ايجاد كنم. پس بايد همان چيزي تكرار ميشد كه براي اولين بار و در زمان حضور كلارا در مطب دكتر پلار شاهد بوديم. فقط اينجا به جاي دكتر پلار، چارلي است. كلارا دارد در صحنهاي كه اشاره كردي مثل صحنه اول خودش را آرايش ميكند. حالا ما از طريق تكرار اين صحنه نشان داديم كه كلارا هر وقت ميخواهد با كسي رابطه داشته باشد اول خودش را آرايش ميكند! چون ما در هر دو بار ميبينيم كه او پشت به ما در حال آرايش كردن است. حيف نيست امكاني را كه كمك كرده از اين موانع عبور كنيم حذف كنم؟
شكل نورپردازي، صحنهپردازي، هدايت بازيگران براي رسيدن به ژستهاي مشخص و... اجراي «ماچيسمو» را نسبت به اجراهاي قبليتان هرچه بيشتر فرمگرايانه كرده است. اين امر تا چه حد به دليل كمرنگ شدن نقش شما در حيطه انتخاب و تمركز بر مضمونهاي دلخواهتان بوده است؟
فرم همواره در كنار مضمون دغدغه من است. اين نكته كه «ماچيسمو» نوشته اصيل من نيست سبب ميشود من هرچه بيشتر براي متفاوت بودن با اثري كه از آن اقتباس كردهام تلاش كنم و قطعا تلاش مضاعف من در حيطه كارگرداني به اين اصل برميگردد.
اميدوارم فضاي تئاتر ما در سالهاي آتي به گونهاي باشد كه محمد يعقوبي متنهاي خودش را روي صحنه ببرد.
من هم اميدوارم، ولي بايد اين نكته را هم يادآوري كنم كه هميشه اقتباس از آثاري كه دوست دارم يكي از دغدغههاي من است. حتي اگر در نهايت آزادي عمل هم باشم ترديد ندارم كه هرازگاه سراغ متوني براي اقتباس ميروم. همچنان كه بيصبرانه منتظر روزي هستم كه شرايطي مهيا شود تا پروژه سترگي چون «برادران كارامازوف» را روي صحنه ببرم.
شنبه 25 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]
-
گوناگون
پربازدیدترینها