واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: - هیچ کس فکر نمی کرد دختر کوچکی که در کوچه پس کوچه های امیریه با عروسکش بازی می کند سالها بعد به یک چهره دوست داشتنی تبدیل شود که برای میانسالان دهه هشتاد تداعی کننده خاطرات خوب کودکی باشد. هفته نامه سروش در شماره نوروزی خود با گیتی خامنه ای گفت و گویی کرده است که قسمتهایی از آن را پررنگ کرده ایم- کودکی واقعی من به دلیل اینکه در آن زمان دغدغههای زیادی داشتم، اینطوری نبود، من در سن ده، یازده سالگی برخی سؤالات فلسفی در ذهنم به وجود میآمد که برای یافتن پاسخ آنها گاهی کلافه میشدم. مثل اینکه آیا خداوند واقعاً هستند یا نه؟ یا اینکه آیا همه مردم دنیا مثل هم زندگی میکنند؟ بنابراین مشغلههای فکری در دوران کودکی به من اجازه بچگی کردن نمیداد.- برخی تصاویر هستند که چیدن آنها در کنار هم بخش عمده کودکی من را تشکیل میدهند و آن هم بازی کردن من در پارک و کوه و طبیعت بود. رابطه خیلی خوبی با پدرم داشتم و ایشان خیلی به من میدان میدادند، دائم در میان طبیعت و کوه و پارک بودم ...- اولین باری که همراه پدرم رفتم سینما، سینما سیمونو که الان اسمش شده سینما قیام. آن موقع فقط کارتون نشان میداد، اولین کارتونی که دیدم «کودک جنگل» و دومیاش «تختخواب سحرآمیز» بود. این کارتونها آنقدر روی من تأثیر گذاشت که تا مدتها دنیای واقعی را با دنیای کارتونها قاطی کرده بودم. گاهی چهره افراد را کارتونی میدیدم و خیلی دوست داشتم که مثل آدمهای کارتونهایی که دیدهام زندگی کنم. تا مدتی همهچیز برایم قالب کارتونی داشت.- خیلی اهل تخیل بودم؛ مثلاً خودم را بالای یک کشتی احساس میکردم و فکر میکردم که دارم کشتی را هدایت میکنم.- کار اجرا را از سال 1358 یعنی یک سال بعد از انقلاب شروع کردم، دوران جنگ پانزده سالم بود.- من وقتی اولین حقوقم را گرفتم و رفتم خانه، مادرم به من گفت که یک مقداری از این حقوق مال توست و یک مبلغی از آن هم مال مردم است، من از همان روز یاد گرفتم که هربار که حقوق گرفتم، سهم مردم را کنار بگذارم؛ برای کسانی که روزگار با آنها نساخته بود یا کمشانستر از من بودندیاد نامه چارلی چاپلین به دخترش افتادم که برایش نوشت: هروقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. من واقعاً از مادرم شاکرم که این را به من یاد داد. من از همان روز تا الان به این مسئله ایمان دارم و اگر همه مردم این کار را بکنند، دنیا کمی بهتر میشود.- من در خیابان امیریه به دنیا آمدم ... زیباترین خاطرات زندگی من در آن خیابان شکل گرفت.امیریه یک منطقه اصیلنشین بود و خانههای بزرگی داشت. مثلاً خانه ما یک حیاط و حوض بزرگ داشت، دورش کلی درخت بود و انسانهایی که از قشر متوسط جامعه بودند، در آنجا زندگی میکردند و این مسئله باعث شد من با مردم ارتباط خوبی برقرار کنم؛ برای این بود که از دل مردم بیرون آمدم.- ما سالهای زیادی آنجا زندگی میکردیم و پدر و مادر من هم کاملاً آدمهای اجتماعی و مردمداری بودند. پدرم یک نان سنگک که میگرفت تا میرسید خانه نصفش خورده و نصفه باقیمانده خشک شده بود. من هم مثل پدر و مادرم بودم اما بعد از شروع کار من این روابط خیلی بیشتر هم شد مثلاً من توی کوچه با همه سلام و علیک میکردم و هر سلام و علیکی هم یک ربع طول میکشید، مردم که من را در خیابان میدیدند شروع میکردند به نظر دادن راجع به برنامه و حتی با من درددل میکردند.- مردم گاهی من را به اسم کوچک صدا میکردند یا اینکه نقاشی میدادند. معلوم نبود از کجا میدانند که قرار است من را ببینند که نقاشی همراهشان بود. مثلاً تاکسی سوار میشدم میخواستم کرایه بدهم راننده میگفت خانم اختیار دارید ما از شما پول نمیگیریم، لطف کنید این نقاشی را نشان بدهید.- حدود پانزده سال خارج از کشور بودم وقتی یرگشتم خیلی چیزها تغییر کرده بود با مقوله هنر مأنوس میشوید، روحتان تلطیف میشود. بنابراین از چیزهایی که دیگران رنج میبرند شما ممکن است خیلی بیشتر ناراحت شوید. همین مقوله فقر، البته منظورم از فقر فقط فقر مالی نیست منظور من فقر فرهنگی و روحی افراد است. مثلاً وقتی یک آدم به یک آدم دیگر طعنه میزند و عذرخواهی نمیکند، یا وقتی که افراد به صورت خیلی فجیع در خیابانها رانندگی میکنند، اینکه وقتی حال کسی را میپرسی به جای اینکه بگوید خدا را شکر نفس میکشد و میگوید «ای زندهام». این فقر است. - ، جامعهمان هم عوض شده، آن وقتها درصدی برای هم احترام قائل بودیم. دیدن همه اینها من را آزار میدهد. مثلاً رفتار برخی از مردم با من وقتی که عینک بر چشم دارم با وقتی که عینک بر چشم ندارم، خیلی فرق میکند؛ چون وقتی که عینک دارم کسی من را نمیشناسد، خلاصه دنیای بدون عینک و دنیای با عینک برای من خیلی تفاوت دارد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 581]