واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: عاشقي كه روايتگري دفاع مقدس هنرش بود
«كنار جاده ميايستاد. انگار نه انگار كه بيابان است. دست تكان ميداد تا يكي از اتوبوسهاي راهيان نور، جلوي پايش ترمز بزند. سوار ماشين ميشد. كمي گرم ميگرفت و روايتگرياش را شروع ميكرد...» اين جملات بخشي از خاطرات روايتگري مردي را شامل ميشوند كه عشق به شهدا و فرهنگ شهادت، تمام وجودش را فراگرفته بود.
نویسنده : محمدباقر نادم
مرحوم حجتالاسلام حاج شيخ عبدالله ضابط، روايتگري بود كه سعي ميكرد در حد توان با جان و دل وقتش را صرف بيان معارف و سيره شهداي دفاع مقدس كند. حالا كه قريب به 13 سال است كاروانهاي راهيان نور يكي از باصفاترين راويان خود را از دست دادهاند، به همت معاونت پژوهش و مطالعات راهبردي مؤسسه روايت سيره شهداي قم نگاهي به زندگي، خاطرات و شيوه روايتگري مرحوم عبدالله ضابط مياندازيم.
زندگينامه
عبدالله ضابط در مردادماه 1341 در مشهد به دنيا آمد. 16 ساله بود كه با اصرار پدر در رشته شيمي دانشگاه دهلي مشغول تحصيل شد. اما با پيروزي انقلاب به ايران برگشت و با عضويت در سپاه به مسائل فرهنگي پرداخت. او در سال 1372 به دوره تخصصي تبليغ حوزه علميه قم ورود يافت و كمي بعد مؤسسه انديشه تبليغ را پايهگذاري كرد.
عبدالله در كنار مسائل فرهنگي توجه بسياري به گسترش فرهنگ و سيره شهدا داشت. بنابراين در جريان ديدار با سردار باقرزاده و بنا به پيشنهاد او، تصميم گرفت فعاليتهاي متفرقهاش را در مسير احياي ارزشها و فرهنگ شهيد و شهادت متمركز كند. بنابراين گروه تفحص سيره شهدا (مؤسسه روايت سيره شهدا) را راهاندازي كرد و به آموزش و اعزام روحانيون راوي دفاع مقدس همت گماشت. راهاندازي ستاد راويان روحاني جهت اعزام به مناطق عملياتي دفاع مقدس از ابتكارات حجتالاسلام ضابطي بود كه اين ستاد بعد از وفات شهادت گونه او هماكنون به نام شهيد ضابط در خرمشهر فعاليت ميكند. حجتالاسلام عبدالله ضابط پس از سفر به كربلاي معلي و تغييري كه در حالات و روحياتش پديد آمده بود، عاقبت در ساعت 16 روز 28 بهمن 1382 در حال بازگشت از مراسم سخنراني در جمع هيئتهاي مذهبي دانشجويان شمال كشور در يك تصادف شديد به ملكوت اعلي پيوست و پيكرش پس از تشييع باشكوه در قم و مشهد در صحن جمهوري بهشت ثامنالائمه(ع) آستان قدس رضوي قطعه 242 به خاك سپرده شد. از او شش فرزند به يادگار مانده است.
كمي خاك تربت
«كمي خاك تربت اباعبدالله (ع) را با مقداري خاك به جا مانده از استخوانهاي شهدا در هم آميخته بود. بوي عجيبي داشت. ميگفت در جيبم عطر نميگذارم كه مبادا بوي خوش آن را از بين ببرد. قبل از هر سخنراني آن را استشمام ميكرد و بر صورت و لبهايش ميماليد و انگار مست ميشد. صحبتهايش هميشه در دلها نفوذ ميكرد. ميگفت «لبهايم را كه به خاك شهدا تبرك ميكنم، خودشان حرفهايي را كه بايد بزنم به زبانم جاري ميكنند.»
«كنار جاده ميايستاد. انگار نه انگار كه بيابان است. دست تكان ميداد تا يكي از اتوبوسهاي راهيان نور، جلوي پايش ترمز بزند. سوار ماشين ميشد. كمي گرم ميگرفت و روايتگرياش را شروع ميكرد. يك روز سوار اتوبوسي شديم كه وضعيتش فرق ميكرد. انگار يك اتوبوس بمب متحرك! راه انداخته بودند. يكي از يكي شرتر و جسورتر. چشمشان كه به حاجي افتاد، به جاي سلام، اول بسمالله گفتند: «به به... آخوند!» آه از نهادم بلند شد. اين هم از شانس ما! دم غروبي گرفتار چه آدمهايي شده بويم. تا توانستند حاجي را دست انداختند. داشتم از كوره درميرفتم. علامت داد چيزي نگويم. خودش لبخند داشت و نگاهشان ميكرد. شوخي را از حد خودش گذرانده بودند. يقين داشتم كه ديگر حاجي پياده ميشود. بر خلاف تصورم، از جا بلند شد و رفت ته اتوبوس نشست. دستانش را برهم زد و گفت: بچهها دوست دارين براتون بخونم و كف بزنين؟
گل از گلشان شكفت. گويا سوژه جديدي پيدا كرده بودند. يك صدا گفتند: بعله... ! حاجي خواند و آنها كف زدند. محفل را كه دست گرفت يواش يواش مسير شعرها را عوض كرد... بايد پياده ميشديم. بعضيها ميخواستند پاي حاجي را ببوسند تا پيششان بماند. اما نوبتي هم باشد نوبت ديگران بود! تا چند قدم آن طرفتر، صداي هقهق بچهها بدرقه راهمان شده بود.
فرازي از روايتگري مرحوم ضابط
«شهيد به مثابه شيشه عطري است كه درش را وقتي باز كردند، تمام بخار ميشود، ميپيچد و همه جا را معطر ميكند. شهيد آن وجودي است كه چون از قيد خود گذشت تبديل به يك شاهد دائمي شد. هنر شهدا اين است. شهدا عظمتي ايجاد ميكنند كه به همه ميفهمانند كه هيچي نيستند...»
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 116]