واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: وقتي استاد مكتبخانه همسرش را متهم به بيوفايي ميكند
حكايتهاي مولانا در مثنوي معنوي، غواصي عميق در روان و ذهن آدمي است. در اين غواصيهاست كه چالشها، گرهها و ناصافيهاي ذهني و رواني به سطح آورده ميشود تا عريانتر رخ بنمايد.
نویسنده : حسن فرامرزي
حكايتهاي مولانا در مثنوي معنوي، غواصي عميق در روان و ذهن آدمي است. در اين غواصيهاست كه چالشها، گرهها و ناصافيهاي ذهني و رواني به سطح آورده ميشود تا عريانتر رخ بنمايد. در دفتر سوم مثنوي معنوي، حكايت تباني دستهجمعي كودكان درس آموز عليه استاد مكتبخانه به تصوير كشيده ميشود، تبانياي كه تركشهايش در مجموع شدن با بدبيني، همسر استاد مكتبخانه را ميگيرد و آن زن از طرف استاد، متهم به خيانت، بيوفايي و تهديد به طلاق ميشود.
حيله ديگران
كودكان كه از مقررات خشك و ملال انگيز استاد مكتبخانه به ستوه آمده بودند گرد هم جمع ميشوند و حيلهاي سوار ميكنند تا چند روزي از دست استاد رهايي يابند. عقلهايشان را روي هم ميريزند كه وقتي هر كدامشان وارد مكتبخانه ميشودبگويد: اوستا! چوني تو زرد! استاد چرا اينقدر زرد و پژمرده شدهاي: خير باشد رنگ تو بر جاي نيست / اين اثر يا از هوا يا از تبيست / اندكي اندر خيال افتد ازين / تو برادر هم مدد كن اينچنين.
خلاصه نقشه اين ميشود كه حيله به اين ترتيب عليه استاد سوار شود. صبح روز بعد وقتي كودكان از خانهها به سمت مكتبخانه ميروند طبق قرار اولين كودك كه وارد مكتب ميشود، سلام ميدهد و بلافاصله اولين تير القاي منفي را به سمت استاد پرتاب ميكند كه:«خير باشد رنگ رويت زردفام». اما استاد اگرچه در برابر اولين تير مقاومت ميكند و تشر ميزند به شاگردش، با اين حال تير القاي منفي به سوي او پرتاب شده و حتي شده به اندازه زخمي كوچك، روح و روان استاد را زخمي كرده است.
حيله شاگردان كاملاً كارگر ميافتد و تيرها كار خودشان را ميكنند. اينجاست كه تركشهاي حيلهورزيهاي كودكان مكتبخانه متوجه زن استاد ميشود. پروژه اين طور كليد خورده است. استاد مكتبخانه خلق و خويي دارد كه نتوانسته كودكان را به سمت خود جذب كند. درس او درس محبت نيست و ذهن و روان كودكان نميتواند با اين شيوه سازگار باشد. پس كودكان ميخواهند او را دفع كنند. تدبيري ميانديشند. چگونه؟ استاد مكتبخانه به مكتب ميآيد، چون در خود احساس قوت و توان ميكند اما اگر به او طوري القا كنيم كه مريض شده است چه بسا اين القائات در او اثر كند كه همين هم ميشود.
انگشت اتهام به سمت همسر
مرحله بعدي به سطح آمدن بدبينيها و كجباوريها يا به تعبير امروزيها پارانويايِ استاد است. او اولين انگشت اتهام را به سمت زنش ميگيرد و اتهامات را متوجه زنش ميكند. با خود فكر ميكند كه: مهر او نسبت به من سست است و زنم مرا دوست ندارد چون اگر زنم مرا دوست داشت:«من بدين حالم نپرسيد و نجست / خود مرا آگه نكرد از رنگ من / قصد دارد تا رهد از ننگ من / او به حسن و جلوه خود مست گشت / بيخبر كز بام افتادم چو طشت». استاد با خودش فكر ميكند كه من بيمار بودهام و با حال بيمار از خانه به مكتب آمدهام اما زنم مرا از حالم آگاه نكرده است. اين پيش فرض در ذهن استاد نقش ميبندد و همين پيش فرض او را به اين سؤال ميرساند كه چرا زن او نخواسته بيماري او را گوشزد كند؟ اين سؤال هم بلافاصله و بيهيچ درنگي جواب داده ميشود كه: «قصد دارد تا رهد از ننگ من» قصد زن من اين است كه از شر من خلاص شود. چرا؟ چون او به حسن و جلوه خود مست گشته و خيالاتي را در سر ميپروراند.
اما تا اين جاي كار همه اين استدلالها به واقع فكرها و خيالاتي است كه در ذهن استاد ميچرخد. او در راه مكتب تا خانه اين معادلهها را در ذهن خود ميسازد اما سرانجام به خانه خواهد رسيد و اين فكرها هم بر زبان او جاري خواهد شد. زن او كه در را گشوده است متعجب است. متعجب از اينكه همسرش اين وقت روز به خانه برگشته است. زبان زن در اين مواجهه نرم است: «گفت زن خيرست چون زود آمدي / كه مبادا ذات نيكت را بدي». زن از در صلح وارد ميشود. سعي ميكند اتفاق را از دريچه مثبت نگاه كند. ميگويد خير باشد و در ادامه مبادا كه بدياي به ذات نيك تو رسيده باشد. اما زبان استاد پرخاشگرايانه و بدبينانه است: «گفت كوري رنگ و حال من ببين / از غمم بيگانگان اندر حنين / تو درون خانه از بغض و نفاق / مينبيني حال من در احتراق». مرد بر اساس همان القائات منفياي كه در معرضش قرار گرفته و از پيش فرضهاي غلط - چرا زن من حال بد و نزار مرا نديده است؟ - به نتايج و استنتاجات غلطتر (حتماً خيالاتي در سر دارد و ميخواهد از شر من راحت شود) رسيده، باز در برابر زبان آشتيجويانه و دلدارانه زن گفت: « خواجه عيبي نيستت / وهم و ظن لاش بيمعنيستت». استاد نه تنها راه متهم كردن و سوءظن آفريدن را در پيش ميگيرد بلكه طرف مقابل را به لجبازي متهم ميكند يعني همان چالشي كه خود درگيرش است با فرافكني به ديگري نسبت ميدهد:«گفتش اي غر تو هنوزي در لجاج / مينبيني اين تغير و ارتجاج / گر تو كور و كر شدي ما را چه جرم / ما درين رنجيم و در اندوه و گرم». در برابر اين اتهامات باز هم زن از در آشتي ميآيد و همچنان آرام است و حتي راهكار عملي هم نشان ميدهد يعني با پيشنهاد جلو ميآيد:«گفتاي خواجه بيارم آينه / تا بداني كه ندارم من گنه». زن به همسرش ميگويد پس بگذار من آينهاي بياورم تا خود را در آينه ببيني و بداني كه من گناهي ندارم اما همسرش اين پيشنهاد را رد ميكند:«گفت رو مه تو رهي مه آينت / دائماً در بغض و كيني و عنت / جامه خواب مرا زوگستران / تا بخسپم كه سر من شد گران». اما زن ميخواهد در برابر اين پيشنهاد (گستراندن رختخواب مريضي كه بيشتر به مرد ميقبولاند كه مريض شده است) مقاومت كند. زن دلش براي همسرش ميسوزد و ميخواهد او را به رختخواب بيماري نيندازد اما با خود ميگويد از آن سو هرچه بگويم در ذهن او بد ترجمه خواهد شد و او در خيال خود تصور خواهد كرد كه من خيالات بدي در سر دارم و ميخواهم به او خيانت كنم.
پس عاقبت با بانگي كه بر سر او فرود ميآيد تسليم ميشود:«زن توقف كرد مردش بانگ زد / كاي عدو زوتر ترا اين ميسزد».
نتيجه اخلاقي
و حالا گمان نكنيم كه اين استاد مكتبخانه در قرني از قرنها و مكاني از مكانهاي جهان زيسته و قصه او هم با خود به زير خاك رفته است. منفي بافيها، كج باوري و كژتابيها در بيشتر آدمها وجود دارد و هر كدام از ما بگرديم و در درونمان غواصي كنيم، كم از اين كجباوريها صيد نخواهيم كرد. منفيبافيهايي كه چقدر ميتوانند توهم بيافريند و ديگران را متهم كنند، همچنان كه استاد مكتبخانه كه به واقع بازيچه حيله كودكان شده، فريب وهمها را ميخورد و بلافاصله انگشت اتهام را به سمت همسرش ميچرخاند.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۶:۳۵
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]