تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 23 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):همّت مؤمن در نماز و روزه و عبادت است و همّت منافق در خوردن و نوشيدن؛ مانند حيوانات...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815222054




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

3بار دانشگاه قبول شد اما دفاع از حرم را ترجيح داد


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: 3بار دانشگاه قبول شد اما دفاع از حرم را ترجيح داد
پسرم گفت به محض اينكه پايم به بهشت برسد آنجا را برايت آباد مي‌كنم / در ميان شهداي مدافع حرم سيدمصطفي موسوي با 20 سال سن جوان‌ترين شهيد است. وي متولد 1374 بود و در آبان 94 هم به شهادت رسيد...
نویسنده : احمد محمدتبريزي 


در ميان شهداي مدافع حرم سيدمصطفي موسوي با 20 سال سن جوان‌ترين شهيد است. وي متولد 1374 بود و در آبان 94 هم به شهادت رسيد. جواني كه به لحاظ تقويم كم سن و سال نشان مي‌دهد اما به لحاظ بلوغ فكري و پختگي كلام، سال‌ها با سن تقويمي‌اش فاصله دارد. مصطفي قهرمان و بزرگمرد اين روزهاي شهرمان است. وقتي مادر با رفتن تك‌پسرش مخالفت مي‌كند، مصطفي در جواب مي‌گويد: «از بهترين چيزهايي كه در اين دنيا داري بگذر و دل بكن تا به معرفت برسي، تا دل نكني به معرفت نمي‌رسي.» مصطفي كسي است كه پس از گذشت قرن‌ها نداي «هل من ناصر» را شنيد و خودش را مشتاقانه به جمع مبارزان حرم آل‌الله رساند. زينب‌السادات موسوي مادر شهيد، با بغضي فروخورده در گلو، اما محكم و استوار چنان از عزيز دردانه‌اش مي‌گويد كه مخاطب صحبت‌ها دوست دارد ساعت‌ها پاي حرفش بنشيند. مادر شهيد موسوي در گفت‌وگو با «جوان» ما را به شناخت دقيق‌تر و بهتري از يك شهيد مدافع حرم مي‌رساند. برايمان كمي از دوران كودكي آقا مصطفي بگوييد. اينكه در چه فضا، محيط و خانواده‌اي بزرگ شد و در كل دوران كودكي‌‌اش چگونه گذشت؟ وقتي مصطفي به دنيا آمد پدرش خيلي دوست داشت اسمش را مصطفي بگذارد. زماني كه من باردار شدم پدرش بدون اينكه بداند فرزند پسر است يا دختر، گفت نام بچه سيدمصطفي است. فرزند اولمان را سيده زينب از خدا خواسته بود و بچه دومش را هم سيدمصطفي. بعد از تولد مصطفي اولين روزي كه به خانه رفتم به خوبي در خاطرم است كه پدرش گفت دوست ندارم اين بچه در رختخواب از دنيا برود، دوست دارم شهيد شود. من خيلي به خاطر اين حرف ناراحت شدم. همسرم قبل از ازدواج دو سال در جبهه حضور داشت و سابقه رزمندگي دارد. در خانه ‌ما خيلي از جنگ و جبهه صحبت مي‌شد و مصطفي زياد با پدرش در اين باره صحبت مي‌كرد. مصطفي خيلي با پدرش رفيق بود. رابطه‌شان پدر و پسري نبود و خيلي راحت با هم صحبت مي‌كردند، مي‌خنديدند و گاهي شوخي هم مي‌كردند. جو بين‌شان خيلي دوستانه بود. يادم است زماني كه به مصطفي شير مي‌دادم با وضو اين كار را مي‌كردم. بغلش مي‌كردم، دست لاي موهايش مي‌كشيدم و مي‌گفتم خدايا كمك كن پسرم پيرو ولايت باشد. كمك كن بچه‌ام حامي ولايت و پيرو خط امام شود. قبل از ازدواج، خودم در مسائل جبهه و جنگ شريك بودم. براي جبهه كلاه مي‌بافتم و سخنراني‌هاي امام را دنبال مي‌كردم. خودم هم در چنين محيطي بزرگ شدم و دفاع مقدس را به خوبي لمس كردم. حضور تانك‌ها در خيابان و آتش گرفتن‌ها را در ذهنم دارم. با جنگ و شهادت كاملاً آشنا هستم. خودم هم زياد با مصطفي صحبت مي‌كردم. يك روز مصطفي سرنيزه‌اي به خانه آورد و تا من خواستم آن را بگيرم گفت مامان به آن سيانور زده‌اند و خطرناك است. من هم گفتم زماني كه من دختر خانه بودم با سرنيزه بازي مي‌كردم و ديگر ترسي از اينها ندارم. من دوره‌هاي رزمي و بسيج را گذرانده بودم و مصطفي زماني كه چنين موضوعي را فهميد كلي خوشحال شد. هميشه مي‌گفتم خدايا كمك كن پسرم سرباز امام زمان(عج) باشد. خدا خودش هم كمكش كرد تا مصطفاي من يكي از سربازان امام زمان(عج) شود. شما همين دو فرزند را داريد؟ بله، دخترم متولد دي ماه 1371 است. مصطفي هم 18 آبان 74 به دنيا آمد. هر دو پنج‌شنبه به دنيا‌ آمدند و جالب اينجاست روز شهادت مصطفي پنج‌شنبه21 آبان94 است. سه روز بعد از تولدش، شهيد شد. بچه‌هايم خيلي با هم دوست و رفيق بودند. هيچ وقت نديدم با هم دعوا كنند. من الان اصلاً از شهادت مصطفي احساس ناراحتي نمي‌كنم چون حس مي‌كنم مصطفايم كنارم است. اگر قرار است مشكلي پيش بيايد بدون اينكه ما متوجه شويم مصطفي خودش مشكل را حل مي‌كند. بيشترين ضربه را الان دخترم خورده است. دخترم يكي از بهترين دوستانش را از دست داده است. الان آنقدر كه دخترم ضربه خورده من و پدرش نخورده‌ايم. دخترم در 18 سالگي ازدواج كرد، در خانه شوهرش به دانشگاه رفت و الان ما يك نوه سه ساله داريم. مصطفي خيلي خواهرزاده‌اش را دوست داشت و عاشقش بود. نوه‌مان 26 آذر به دنيا آمده. مصطفي به من مي‌گفت: مامان من رفتم سوريه و آمدم حتماً بايد به تولد الينا برويم. چون منزل خواهرش اراك است شش ماه بود كه برادرش را نديده بود. بعد از عيد ديگر برادرش را نديد و مهرماه به من زنگ زد و گفت مامان هر چه به مصطفي زنگ مي‌زنم گوشي‌اش را جواب نمي‌دهد. من هم مانده بودم چه جوابي بدهم. چون مصطفي اكيداً به ما سفارش كرده بود هيچ كسي متوجه سوريه رفتنش نشود. چرا؟ به هيچ عنوان اهل عكس گرفتن و تبليغ كردن از خودش نبود. همه كارهايش في سبيل الله بود. دوست نداشت كسي بداند چه كار مي‌كند و چه كار نمي‌كند. براي شما سخت نبود تك پسر جوانتان راهي سوريه شود؟ من وابستگي بسيار شديدي به مصطفي داشتم و مصطفي هم بسيار به من وابسته بود. باورتان نمي‌شود مصطفي وقتي به حمام مي‌رفت من 10 دفعه پشت در حمام مي‌رفتم و در مي‌زدم تا صدايش را بشنوم. تا اين اندازه نگرانش مي‌شديد؟ هميشه نگرانش بودم. وقتي مي‌خواست بيرون برود مي‌گفتم كي مي‌آيي؟ كه مصطفي در جواب مي‌خنديد. برايش صدقه مي‌دادم. مصطفي به تيپ و ظاهرش خيلي اهميت مي‌داد. اگر كسي با مصطفي آشنا نبود و او را بيرون مي‌ديد به فكرش خطور نمي‌كرد مصطفي اهل خدا و نماز باشد. تيپش به اصطلاح امروزي بود. شلوار جين و آستين كوتاه مي‌پوشيد و موهايش را سشوار مي‌كشيد و حالت مي‌داد. هميشه خندان بود. چون هر روز ورزش مي‌كرد مي‌گفت مامان ببين بازوهايم چه پر شده و ببين تيپم قشنگ است. شما كه تا اين اندازه وابسته بوديد چطور دلتان راضي به رفتنش شد؟ مصطفي به سخنراني‌هاي حضرت آقا خيلي اهميت مي‌داد. روزي كه آقا سخنراني داشت اگر در خانه بود تلويزيون براي مصطفي مي‌شد. مي‌گفت مامان مي‌خواهم تك‌تك كلمات آقا ملكه ذهنم شود و با خونم عجين گردد. اخبار را از تمام شبكه‌ها گوش مي‌كرد. يك روز گفت مامان بنشين چيزي بگويم. گفت: براي هر كسي در دنيا يك روز، عاشورا مي‌شود. گفتم يعني چه؟ گفت يعني آن روز كه امام حسين نداي «هل من ناصر» سر داد آنهايي كه با امام رفتند رستگار شدند و آنهايي كه نرفتند جز بدي هيچ چيز از آنها باقي نماند. گفتم مصطفي نمي‌فهمم چه مي‌گويي؟ گفت همين قدر بگويم اگر راضي به رفتن من نشوي فرداي قيامت جواب حضرت زهرا(س) و زينب(س) را بايد خودت بدهي. من گفتم مصطفي مگر تو صداي «هل من ناصر» شنيده‌اي كه اين‌طور مي‌گويي؟ گفت مامان اگر راضي نشوي تا آخر عمرم كر مي‌شوم و ديگر محال است اين صدا را بشنوم. بعداً فهميدم بچه‌ام بعد از 1400 سال واقعاً صداي «هل من ناصر» را شنيده است. باز من راضي نشدم. چون تك پسر بود و وابستگي شديدي به او داشتم گفتم من راضي نمي‌شوم. سرش را پايين انداخت و گفت مادر از اين دنيا چه مي‌خواهي؟ گفتم من از اين دنيا چيزي نمي‌خواهم؛ اهل ماديات نيستم ولي اين دنيا برايم فقط با تو قشنگ است. گفتم بعد از تو خاك بر سر دنيا، من ديگر دنيا را مي‌خواهم چكار. گفت مامان راضي شو تا خدا هم راضي شود. گفت از مادر وهب ياد بگير، مادر وهب هم يك پسر داشت و اينها همه براي من و تو درس است؛ از بهترين چيزهايي كه در اين دنيا داري بگذر و دل بكن تا به معرفت برسي، تا دل نكني به معرفت نمي‌رسي. مصطفاي ما چون زياد كتاب مي‌خواند و مطالعه مي‌كرد بيشتر از سنش مي‌فهميد. خيلي زياد مي‌دانست و از همه مسائل روز دنيا مطلع بود. در هر زمينه‌اي كه سؤال مي‌پرسيدي به نحو احسن جواب مي‌داد. اگر در خانه بود اخبار و سخنراني گوش مي‌داد. غير از اين يا در پشت مانيتور مشغول كارهاي تحقيقاتي بود يا كتاب دستش بود و مطالعه مي‌كرد. مصطفي به عنوان طراح و مبتكر عضو سازمان نخبگان هم بود. يك طرح به سازمان نخبگان داده بود. هر چيزي را كه مي‌خواند، مي‌نوشت تا كجا خوانده است. قرآن را سرسري نمي‌خواند. بعد از شهادتش من تازه متوجه نحوه خواندن و مطالعه‌اش شدم. انگار يك آيه از قرآن را مي‌خوانده و بسيار درباره‌اش تحقيق مي‌كرده و مي‌نوشته. مصطفي از نظر علمي پُر بود. من افتخار مي‌كنم كه خدا از ميان اين همه آدم، پسر من را با اين سن انتخاب كرد. خدا را شاكرم كه دعايم را مستجاب كرد و فرزندم پيرو ولايت و سرباز امام زمان(عج) شد. جزئيات شنيدن «هل من ناصر» را متوجه شديد كه از كجا اين صدا را شنيده است؟ مصطفي يا صدا را شنيده يا خواب ديده بود. دقيق نمي‌دانم. ولي اين كلمه را از او شنيدم كه گفت مامان من دعوت شده‌ام. دانشگاه رفته بود تا مرخصي بگيرد و دانشگاه به او مرخصي نمي‌داد. پارسال دانشگاه دولتي بيرجند قبول شد و نرفت، امسال هم دامغان قبول شد و نرفت و در آخر رشته مكانيك را در دانشگاه تهران غرب قبول شد و رفت. دانشگاه به او مرخصي نمي‌داد و مي‌گفت يك روز هم سر كلاس نيامده‌اي و نمي‌توانيم مرخصي بدهيم. براي رفتن به سوريه خيلي تلاش كرد. دو سال بود مدام آموزش مي‌‌ديد. خيلي پافشاري و اصرار كرد. يك هفته تمام مصطفي در محل اعزام خوابيد تا او را جا نگذارند. براي اينكه مصطفي را دست به سر كنند گفته بودند بايد از پدرت رضايتنامه بياوري. به خانه آمد تا از پدرش رضايتنامه بگيرد. وقتي به اتاق رفتم و ديدم بين او و پدرش حرف رضايتنامه است ناراحت شدم و دعوايشان كردم. به پدرش گفتم حق نداري رضايتنامه را امضا كني. مصطفي نامه را پاره كرد ولي يك نامه ديگر داشت كه آخر سر آن را داد پدرش امضا كند. همسرم به من گفت چرا ناراحتي؟ گفتم من همين يك پسر را دارم. گفت كه خودم دو سال جبهه بودم و يك سنگ هم به سرم نخورد، مصطفي را به خدا بسپار و راضي باش به رضاي خدا. مگر فرزند تو از علي‌اكبر و علي‌اصغر امام حسين(ع) و از شهداي كربلا عزيزتر است، توكلت به خدا باشد و به هر چه خدا مي‌خواهد راضي باش. من چيزي نگفتم تا مسئله دانشگاهش پيش آمد. گفت مامان بگذر تا خدا راضي شود، بايد بگذري تا خدا به رفتن من راضي شود. گفت من مي‌دانم هر جا مي‌روم به بن‌بست مي‌خورم و دليلش تو هستي، دل بكن مامان تا به معرفت و شناخت برسي. شناختي كه خدا مي‌دهد و خودت هم باورت نمي‌شود. مصطفي در اتاق نماز مي‌خواند و من در هال. مي‌ديدم مصطفي منتظر مي‌ماند تا نمازم تمام شود و مهرش را جاي مهرم مي‌گذاشت و شروع به نماز خواندن مي‌كرد. گفتم مصطفي اين كارها يعني چه؟ گفت هيچ مامان راضي شو به رضاي خدا. شب آخر در حال بستن كوله و اتوكردن لباسش بود. عكسي انداخته بود و مي‌گفت مامان عكسم قشنگ است. گفتم آره مامان عكست خيلي قشنگ است. وسايل دانشگاهش را به من نشان داد و گفت مامان نگران نباش زود برمي‌گردم، خيالت راحت باشد. رفت و من هم نمي‌دانستم براي آخرين بار است كه مي‌رود. چون گاهي براي آموزش‌هاي كاري‌اش مي‌رفت و فكر مي‌كردم اين بار هم براي آموزش مي‌رود. روز آخري كه مصطفي رفت شنبه يازدهم مهرماه بود. قامت نماز ظهر را كه بستم صداي بستن كمربندش را شنيدم. ركعت اول را كه خواندم مصطفي با صداي بلند گفت خداحافظ من رفتم. دو ركعت آخر را سريع خواندم و وقتي در را باز كردم، ديدم رفته است. مصطفي براي هميشه رفته بود. من هم گفتم خدايا بچه‌ام را به خودت سپردم و راضي‌ام به رضاي تو. مصطفي رفت و ديگر برنگشت. در اين مدت چند بار به پدرش زنگ زد. روز تولدش هم به پدرش زنگ زد و صحبت كرد ولي در اين مدت هيچ‌وقت با من صحبت نكرد. به نظر شما جوان با محبتي مثل مصطفي چرا چنين خداحافظي سريعي داشت؟ مصطفي بعد از رفتن به سوريه مي‌ترسيده دست و دلش بلرزد. به همين خاطر بدون خداحافظي رفت و حتي يك خداحافظي درست و حسابي با هم نداشتيم. فكر مي‌كنم اين كارهايش به خاطر وابستگي شديدي بود كه بينمان وجود داشت. مصطفي در اولين اعزامش شهيد شد؟ بله، در اولين اعزامشان بود. گويا جوان‌ترين شهيد مدافع حرم هم آقا مصطفي است؟ بله، هم جوان‌ترين شهيد مدافع حرم و هم نابغه مدافع حرم لقب گرفت. الان كه آقا مصطفي به درجه رفيع شهادت رسيده و شما توانستيد نبودنش را تاب بياوريد فكرمي‌كنيد به آن شناخت و معرفتي كه مصطفي تأكيد داشته، رسيده‌ايد؟ بله، الان به معرفت و شناختي رسيده‌ام كه نشأت گرفته از صحبت‌هاي آقا مصطفاست. به نظر مي‌رسد پختگي حرف‌هاي مصطفي نه تنها از همسن و سالانش كه از هم‌نسلانش جلوتر بود؟ مصطفي چيزهايي را ديد كه ما نديديم و حرف‌هايي را شنيد كه ما نشنيديم. مي‌گويند در جواني پاك زيستن شيوه پيغمبري است. مصطفاي ما خيلي نجيب و پاك بود. من و پدرش يك بار به او نگفتيم نماز بخوان و روزه بگير. شناسنامه‌اش را آورد و گفت: مامان ببين نماز به من واجب شده. گفتم مامان من اينطوري سردرنمي‌آورم و نمي‌توانم دقيق به تو بگويم، برو از حاج‌آقاي مسجد بپرس ببين به تو واجب شده يا نه. وقتي برگشت ديدم قامت نماز بسته است. اولين سالي كه روزه به او واجب شد دلم نمي‌آمد بيدارش ‌كنم. بعد ديدم بچه‌ام بدون سحري روزه مي‌گيرد و حال ندارد. گفت: مامان اگر بيدارم نكني من روزه‌ام را مي‌گيرم پس بيدارم كن. من هم ديگر بيدارش مي‌كردم. خيلي به نماز و روزه‌اش مقيد بود. مصطفي را خدا انتخاب كرده بود. پدرشان چطور؟ با شهادت تك پسرشان كنار آمده‌اند؟ بله، شهادت مصطفي براي هر دويمان حل شده است. پسرمان را براي خدا و حضرت زينب(س) فرستاديم. مصطفي زماني كه نرفته بود مي‌گفت مامان مي‌داني حضرت آقا درباره شهداي مدافع حرم چه گفته است؟ گفته‌اند مدافعان حرم زماني كه ميان شما هستند آنها را نمي‌شناسيد و زماني كه به شهادت مي‌رسند بدانيد آنها جزو اولياء‌الله بوده‌اند و شما آنها را نمي‌شناخته‌ايد. بعد از شهادتش شنيدم آقا گفته شهداي مدافع حرم دو اجر پيش خدا مي‌برند؛ يكي اينكه مهاجر الي‌الله هستند و ديگر اينكه مدافع حرم آل‌الله مي‌شوند. اين سخنان حضرت آقا خيلي برايم رضايتبخش بود. جاي ديگري شنيدم كه در روز قيامت پدر و مادر شهدا از روي دوش شهدا و از ميان انسان‌هاي منتظر و در صف عبور مي‌كنند و اين واقعاً برايم لذتبخش بود. آنقدر لذتبخش كه دوست دارم هر لحظه روز قيامت شود و من اين صحنه‌ها را ببينم. من به اين راحتي به رفتن مصطفي رضايت ندادم تا آن صحبت‌ها را كرد. گفت مامان بگذار خاطرت را كلاً راحت كنم. به محض اينكه پايم به بهشت برسد بهشت را برايت آباد مي‌كنم. همان وعده پسر وهب به عروسش را داد. گفت: اگر از ته دلت راضي شوي خدا هم راضي مي‌شود. گفت: مامان بهشتي برايت درست مي‌كنم كه در خواب هم نديده باشي.

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۸:۵۵





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن