واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: از غمانگیزهایشان که بگذریم، ماجراهای عجیب بعضی از پروندههای طلاق، آنقدر شگفتانگیز میشوند که بعضیهایشان باعث میشود آدم از تعجب شاخ دربیاورد.
روی میز قضات دادگاه خانواده نیز مثل همه دادگاههای دیگر پر است از پروندههای مختلف. پروندههایی که هر کدام داستانهای جداگانه از خصوصیترین مسائل زندگی زوجهای پیر و جوان دارد. کافی است احساس کنی دیگر نمیتوانی با همسرت زندگی کنی، آن وقت است که راهی این دادگاه میشوی و پروندهای به پروندههای دیگر میافزایی. بررسی همه آنها میتواند هم غمانگیز و ناراحتکننده باشد و هم عجیب و شگفتانگیز.از غمانگیزهایشان که بگذریم، ماجراهای عجیب بعضی از پروندههای طلاق، آنقدر شگفتانگیز میشوند که بعضیهایشان باعث میشود آدم از تعجب شاخ دربیاورد. حتی قاضی پرونده را هم شگفتزده میکند. در این گزارش سراغ عجیبترین و بیمنطقترین پروندههای طلاق در سال 94 رفتیم.دندان مصنوعیسن و سال زیادی دارند. آمدهاند تا یکی از عجیبترین پروندههای طلاق را در دادگاه خانواده تشکیل دهند. پروندهای که جزئیات آن آدم را شوکه میکند. زن 60 سال سن دارد و شوهرش نیز در آستانه 69 سالگی است. چیزی که باعث شده آنها دیگر نتوانند در کنار هم زندگی کنند و دادگاه خانواده را برای پایان راهشان انتخاب کنند، دندان مصنوعی است. ماجرا از این قرار بود که زن درست سه ماه بعد از ازدواج دومش با حمید متوجه شد تمام دندانهای شوهرش مصنوعی است و شبها آن را داخل لیوان آب میگذارد و میخوابد. بعد از آن بود که بهانهگیریهای زن شروع شد.ناراحتیها، دعواها، اختلافنظرها و بعد از آن هم درخواست طلاق توافقی. زن وقتی متوجه دندان مصنوعی شوهرش شد، دوست نداشت با این مرد حتی حرف بزند. بعد از آن هم راهی دادگاه خانواده شد تا برای همیشه از شوهرش جدا شود. مرد میانسال در مقابل قاضی عموزادی چنین گفت: «من از روز اول خجالت میکشیدم که موضوع دندانهایم را به همسرم بگویم برای همین تمام سعیام را کردم که او متوجه این موضوع نشود. هیچ وقت به او نگفتم دندانهایم مصنوعی است و دوست نداشتم این راز فاش شود، اما تنها توانستم سه ماه این موضوع را مخفی کنم. یک شب همسرم همه چیز را فهمید و شوکه شد. بعد از آن گفت که دیگر نمیخواهد در کنار من زندگی کند و من میدانم که دلیل اصلیاش همین موضوع است.»وقتی این درخواست جدایی در شعبه 268 دادگاه خانواده مطرح شد، قاضی نتوانست زن را راضی به ادامه زندگی کند. همین باعث شد که این زوج میانسال برای همیشه از هم جدا شوند.دردسرهای باجناق جدیدماجرای عجیب دیگر مربوط به پروندهای است که باز هم قاضی عموزادی رئیس شعبه 268 دادگاه خانواده آن را بررسی کرد. این پرونده مربوط به مردی بود که پس از ورود باجناق جدید به خانواده، زندگیاش دستخوش تغییرات شد. تغییراتی که خیلی خوشایند نبود و در نهایت به جدایی او از همسرش انجامید. این مرد که تحمل توجههای زیادی خانواده به باجناق پولدارش را نداشت، آنقدر به زندگی او حسادت کرد که در نهایت زندگی خودش از هم پاشید. شاید خیلی بیمنطق یا حتی خندهدار باشد که مردی به باجناق پولدارش آنقدر حسادت کند که دیگر نتواند در کنار همسرش مثل گذشته به زندگی ادامه دهد.او وقتی در مقابل قاضی قرار گرفت در این باره گفت: «همه چیز از زمانی که خواهر زنم ازدواج کرد شروع شد. وقتی پای داماد جدید و پولدار به خانواده باز شد، احساس بدی به من دست داد. داماد جدید خیلی پولدار است و مرتب خواهرزنم را به مسافرتهای خارج از کشور میبرد و بهترین زندگی را برایش فراهم کرده است. او میلیاردر است و خانه و زندگیاش چشم همه را به خود خیره میکند. ولی من یک کارمند سادهام که از صبح تا شب باید کار کنم تا بتوانم یک زندگی ساده و راحت برای همسر و فرزندم فراهم کنم.تا پیش از ازدواج خواهرزنم، ما خوشبخت بودیم و به هم علاقه زیادی داشتیم. حتی گاهی اوقات که به خاطر مشکلات مالی ناراحت میشدم، همسرم مرا آرام میکرد و با حرفهایش به من آرامش میداد. ولی وقتی باجناقم وارد خانواده شد، زندگی ما هم از این رو به آن رو شد. هر بار به خانه خواهرزنم میرویم، تا چند روز با هم دعوا و جنجال داریم. برای همین دیگر تحمل این همه تفاوت را ندارم و میخواهم برای همیشه به زندگی با همسرم پایان دهم.» اصرارهای این مرد جوان در نهایت به جدایی او از همسرش ختم شد.صحبت از آرزوهای بزرگاین بار درددل زن با شوهرش و صحبت از آرزوهای بزرگی که در سر داشت، پرونده دیگری را در دادگاه خانواده تشکیل داد. ماجرا از این قرار بود که زن جوان یک شب بیخبر از عاقبتی که در انتظارش بود، شروع کرد به درددل کردن با شوهرش و از آرزویی که در سرش داشت به او گفت، اما چهره شوهرش هر لحظه برافروختهتر شد، تا جایی که آرزوی بزرگ این زن باعث ترس و وحشت شوهرش شد. این زن تصور نمیکرد وقتی از آرزویش با شوهر خود صحبت میکند و میگوید که دوست دارد بازیگر شود، پایش به دادگاه خانواده باز میشود. مرد جوان درست وقتی دید که همسرش دوست دارد بازیگر شود به شدت عصبانی شد و از مشهور شدن او ترسید. این مرد وقتی در مقابل قاضی دادگاه خانواده قرار گرفت درباره جزئیات این درگیری گفت: «من و همسرم عاشق هم بودیم و چند سال در کنار هم عاشقانه زندگی کردیم، اما چند شب پیش او در صحبتهایش به من گفت از بچگی عاشق بازیگری بوده و دوست دارد در این حرفه کار کند و پیشرفت کند. وقتی این صحبتها را از زبان او شنیدم ترسیدم.چون همسر من استعداد بازیگری دارد زیرا زن خجالتی و کمرویی نیست، از طرفی هم چهره زیبایی دارد و مطمئن هستم میتواند بازیگر مشهوری شود. برای همین با خودم گفتم اگر او پیش یک کارگردان برود و تست بازیگری بدهد قبول میشود و در آن صورت من او را برای همیشه از دست میدهم. به همین دلیل میخواهم به این زندگی همیشه با ترس پایان بدهم. من دوست ندارم همسرم بازیگر باشد.» این در حالی بود که همسر این مرد نیز به قاضی گفت: «من فقط به شوهرم پیشنهاد دادم و گفتم دوست دارم بازیگر شوم. بازیگری و فعالیت در کارهای هنری همیشه از آرزوهای من بوده و من به شوهرم پیشنهاد دادم که به کلاسهای بازیگری بروم و کار کنم، اما او جنجالی به راه انداخته که زندگی هر دویمان را تبدیل به جهنم کرده است.»قاضی دلیل آنها برای طلاق را کافی ندانست و از هر دو خواست بیشتر به این موضوع فکر کنند.موتورسیکلت دردسرساززندگی یک زوج دیگر تنها به خاطر خرید یک موتورسیکلت از هم پاشید. آنها به دادگاه خانواده رفتند تا فقط به دلیل خرید یک موتورسیکلت برای همیشه به زندگی مشترک خود پایان دهند. زن جوان در این باره به قاضی گفت: «ما زندگی عاشقانه خوبی داشتیم و خودمان را خوشبختترین زوج میدانستیم، اما بعد از گذشت پنج سال آن اتفاق شوم در زندگی ما افتاد. شوهرم تصمیم گرفت که یک موتورسیکلت بخرد و این آغاز اختلافات ما بود. من همیشه از موتورسیکلت بیزار بودم و دوست نداشتم کسی از خانوادهام موتورسیکلت داشته باشد. موتور باعث تصادفات وحشتناکی میشود و همین موضوع مرا از موتور میترساند. برای همین وقتی شوهرم گفت میخواهد موتورسیکلت بخرد به شدت عصبانی شدم و مخالفت کردم، اما او لجبازی کرد و گفت موتورسیکلت دوست دارد و در این ترافیک شهری خیلی به دردش میخورد. شوهرم به حرف و مخالفت من هیچ توجهی نکرد و در حالی که چند شب سر این موضوع با هم دعوا داشتیم در نهایت یک موتورسیکلت خرید. وقتی این موضوع را شنیدم بشدت عصبانی شدم. من از شوهرم خواستم موتور را بفروشد و به او گفتم که تنها در این صورت حاضرم به خانه برگردم. ولی او حرفم را گوش نکرد. برای همین طلاق میخواهم.»همسر لاغر نمیخواهمدر این پرونده مرد جوان خیلی دلش پر بود. او دیگر نمیخواست همسرش را ببیند. حالا چرا؛ تنها به دلیل این که همسرش لاغر است. وزن کم زن جوان پروندهای دیگر در دادگاه خانواده باز کرد. این مرد ماجرای زندگیاش را این طور تعریف کرد: «چهار سال پیش با همسرم آشنا شدم، اما همسرم مرتب خودش را گرسنه نگه میدارد. به کلاسهای ورزشی مختلف میرود و شبها غذا نمیخورد. هر چه به او میگویم چه لزومی دارد که این کارها را میکنی، میگوید میخواهد لاغر شود. در صورتی که از همان روز اول هم میدانست من دوست ندارم همسرم لاغر باشد و همیشه دوست داشتم همسرم چاق باشد. ولی همسرم بدون توجه به خواسته من روز به روز لاغرتر میشود و وزن کم میکند.مدتی تحمل کردم و سعی کردم حرف نزنم ولی فایدهای ندارد. این زن کار خودش را میکند و هر چه زمان میگذرد با سرعت بیشتری وزن خود را کم میکند. تا جایی که هر کس مرا میبیند از من سوال میکند که آیا همسرت بیمار شده که تا این اندازه لاغر شده است. او حتی مدتی به دلیل غذا نخوردن و زیاد لاغر شدن، مریض شد و مجبور شدم در بیمارستان بستریاش کنم. ولی باز هم رژیمهای سختش را کنار نگذاشته است. برای همین حالا دیگر مثل گذشته به او علاقهای ندارم و نمیتوانم همسرم را تا این اندازه لاغر ببینم.»اینها نمونههایی از پروندههای عجیب دادگاه خانواده در چند ماه گذشته بود. اگر به راهروهای دادگاه خانواده سری بزنید متوجه میشوید، خیلی از جداییهایی که در این دادگاه اتفاق میافتد، آنقدر عجیب و بی منطق است که برای قاضی آن پرونده نیز تعجبآور میشود. تا جایی که قاضی اگر چند سال هم بگذرد و چند پرونده طلاق را بررسی کند، باز هم نمیتواند ماجرای آن پرونده خاص را فراموش کند.رویداد 24
پنجشنبه 19 فروردین 1395
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]