واضح آرشیو وب فارسی:رودآور: به گزارش رودآور به نقل از مردمان، «رابطه ها مثل شیشه می مانند. بعضی وقت ها بهتر است بگذاریم شکسته بمانند تااینکه بخواهیم تکه های شکسته آن را جمع کرده و به هم بچسبانیم.» انسان ها ذاتاً طوری آفریده شده اند که به دنبال عشق باشند. عشق به اندازه آب و غذا برای ما مهم است. شاید به همین دلیل است که وقتی کسی را پیدا می کنیم — فرد اشتباهی را — چشمانمان برای دیدن آن کور می شود. این اشتباهی بودن را حس می کنیم ولی پنهانش می کنیم. می گوییم ترس از متعهد شدن است یا آن را سکسکه ای در رابطه جدیدمان می بینیم. بی توجه به این واقعیت که خودمان را به سمت آینده ای از شب های بی خوابی، نگرانی مدام و چک کردن های وسواسی تلفنمان سوق می دهیم. حتی بااینکه هر ذره از وجودمان فریاد می زند که باید از آن رابطه بیرون بیاییم، باز می مانیم. من اخیراً موردی مشابه را تجربه کردم. اولین بار در دبیرستان با هم آشنا شدیم. آدم هایی متفاوت از دو دنیای کاملاً متفاوت. او از آن پسرهای به شدت اجتماعی و رفیق باز و من دختری خجالتی و ساکت. پنج سال با سرعت هر چه تمام تر گذشت و دوباره همدیگر را ملاقات کردیم. اینبار او یک وکیل شده بود و من یک نویسنده. هرازگاهی با هم به کافی شاپ و سینما می رفتیم و خودمان نفهمیدیم که چطور بعد از مدتی دیگر دست در دست هم بودیم. من دوستان، خانواده و حتی پدربزرگ و مادربزرگش را ملاقات کردم. برای کسی که از بیرون به این رابطه نگاه می کند، رفتاری کاملاً سالم به نظر می رسد که هر زوجی باید انجام دهند، البته به استثنای اینکه رابطه ما به هیچ عنوان سالم نبود. تلفنش همیشه همراهش بود ولی پیام های من را نمی دید. فقط دوست داشت هرازگاهی با هم برنامه بگذاریم. معمولاً برنامه هایی ترتیب می داد ولی در بیشتر آنها حاضر نمی شد، فقط دوست داشت وقتی فرد جدیدی را ملاقات می کنیم من را دوست دخترش معرفی کند. از آن مردهایی بود که حرف زدن و گفتگو برایشان مشکل است و من از آن دخترهایی که به شدت به آن نیاز داشتم. او فیزیکی بود و من احساسی. به دنبال راحتی بود ولی من به دنبال چیزهایی که نیازمند تلاش و زحمت بود. رابطه ما از همان ابتدا محکوم به فنا بود. فقط بیشتر از آن خودخواه و لجباز بودم که بتوانم این را بپذیرم. می دیدم که مدام برای خودم توجیه می کنم و همیشه بهانه هایی همیشگی برای خودم می آوردم. همه روز مشغول کار است، سرش شلوغ است و … برای پذیرفتن حقیقت آماده نبودم. حتی وقتی جراتش را پیدا می کردم که موضوعی که آزارم می داد را مطرح کنم، نگرانی هایم را به چالش می کشید: «می دونی من خیلی اهل اس ام اس زدن و این چیزا نیستم.» «من حرف زدن رودررو رو ترجیح میدم.» البته این جواب هیچ ایرادی ندارد. مشکل عدم صداقتی بود که پشت این حرف احساس می کردم. احساس نمی کردم که در یک رابطه هستم ولی او می گفت که اینطور است. انگار دقیقاً می دانست که برای نگه داشتن من چه باید بگوید. نمی توانستم ببینم که فقط خودم باشم که برای رابطه تلاش می کند. همیشه هر زمان که به من نیاز داشت، در دسترس بودم و برایش هر کاری از دستم برمی آمد حاضر بودم انجام دهم. به این امید که روزی جبران کند. در گفتگوهایمان فقط از خودش حرف می زد و وقتی نوبت به حرف زدن من می رسید، انگار اصلاً گوش نمی کرد و علاقه ای به حرف هایم نداشت. آنقدر دوست داشتم که رابطه ای فوق العاده و عالی داشته باشم که تصمیم گرفته بودم همه علامت های هشداری که نشان می داد آن آدم اصلاً به درد من نمی خورد را نبینم. حتی وقتی برای یک ماه پیشم نبود و احساس می کردم که به من خیانت می کند، باز هم در آن رابطه ماندم. چرا؟ فقط می توانم یک نتیجه بگیرم: قبلاً هم بارها مثل آن با من رفتار شده بود و من انتظارش را داشتم. و باور داشتم که این دقیقاً چیزی است که باید اتفاق بیفتد. بااینکه سعی می کردم برای خودم توضیح دهم که مستحق خیلی بهتر از اینها هستم ولی علاقه ای به شنیدنش نداشتم. اما یک روز خودم را غافلگیر کردم. مستقل تر شدم. سعی کردم از او فاصله بگیرم. اس ام اس هایش را ساعت ها بی جواب می گذاشتم. اینکه هر زمان بخواهد پیشش حضور داشته باشم کم کم از بین رفت. شروع کردن گفتگو را کنار گذاشتم و سعی کردم از همه چیزهایی که قبلاً نادیده می گرفتم لذت ببرم. لیستی از چیزهایی که همیشه دوست داشتم انجام دهم درست کردم و همه را انجام دادم. این باعث شد ذهنم از او دور بماند و چشمانم به حقیقت باز شود. با گذشت زمان، کم کم دیگر او بود که به من نیاز داشت. ولی دیگر خیلی دیر شده بود. از خودم سوال می کردم آیا بخاطر اینکه می دانست من همیشه برایش در دسترس هستم بود که با من اینطور رفتار می کرد یا نه و بعد که دیگر در دسترسش نبودم می خواست آن آدم مهربان قبلی دوباره برگردد. وقتی زمانش رسید که برایش توضیح دهم، پاسخم ساده بود: قلبم از همان ابتدا می دانست که این رابطه مناسب من نیست ولی همه تلاشم را کردم که نادیده اش بگیرم. احساس می کنم آنقدر دلم می خواست رابطه مان خب پیش برود که لازم نمی دیدم درمورد چیزهای بد فکر کنم. انتخاب کرده بودم که همه چیز را زیر یک لبخند پنهان کنم. زندگی گاهی اوقات گیج کننده و بیرحم می شود ولی خیالپردازی نمی تواند حقیقت را پنهان کند. هیچکس شایسته آن نیست که به حاشیه کشیده شود و نقش یک جایگزین را بازی کند. اگر ندایی درونی به شما می گوید که خودتان را از رابطه ای بیرون بکشید، حتماً اینکار را بکنید. اگر کسی بخواهد در زندگی شما باشد، برای نگه داشتنش نباید چیزی را در خودتان تغییر دهید. اگر دوست داشته باشد شما را بشناسد، اینکار را خواهد کرد. آدم های اشتباهی زیادی ممکن است وارد زندگی تان شوند و هرکدام قطعاً زخم هایی احساسی برایتان به جا خواهند گذاشت ولی وقتی آن فرد درست سر راهتان قرار گیرد مطمئن باشید که خودتان می فهمید. احساسش می کنید. خوشبختانه اینقدر خوش شانس بودم که در تمام آن زمان ها دوستی کنار خودم داشته باشم، حتی وقت هایی که هشدارهایش را نادیده می گرفتم. وقتی بالاخره متوجه اشتباهم شدم، خیلی ساده لبخند زد و ازم سوال کرد دوست دارم آن شب به سینما برویم؟ داشتن دوستانی مثل او در زندگی خیلی مهم است. قبول کردن این برای من که یک عاشق ناامید بودم که کتاب و نوشتن را به آدم های واقعی ترجیح می داد، خیلی سخت بود. فقط می توانم بگویم اگر مرد دیگری وارد زندگی ام شود، دیگر رابطه را آرام تر پیش خواهم برد. و به همه دوست ها توصیه می کنم، حتی اگر با من موافق نباشید، که در این مواقع دوستانتان را تنها نگذارید. حمایت شما بدون اینکه بخواهید او را قضاوت کنید تنها دلیلی خواهد بود که یک روز متوجه اشتباهش شده و اوضاع را بهتر کند. همه ما برای اینکه واقعاً رشد کنیم، باید خودمان تجربه کنیم. به همان اندازه که دوست نداریم دوستانمان دچار شکست عشقی شوند و دلشان بشکند، خیلی وقت ها باید عقب تر بایستیم و وقتی می بینیم به آن شکست عشقی نیاز دارند، بگذاریم تجربه اش کنند. و به همه شما دخترها و پسرهای جوان می گویم که قدر چیزهایی که دارید را همان موقع بدانید، چون اگر دیر بفهمید ممکن است دیگر آن را نداشته باشید.
پنجشنبه ، ۵فروردین۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رودآور]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]