واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حاشیهنگاری از سفر استانی رئیسجمهور به کرمان اپيزود اول: خاطرهاي از رئيسجمهور «پيرزني كه با عصا به مسير استقبال از رئيس جمهور آمده بود آرام آرام وارد جمعيت شد و زير لب زمزمه ميكرد تا اينكه داخل موج دستهايي كه براي رئيس جمهور بالا و پائين ميرفت گم شد. كمي جلوتر دوباره ديدمش، خيلي تعجب كردم چون معلوم بود كه به سختي سرپا ايستاده، باز هم زير لب زمزمه ميكرد انگار كه بخواهد مشكلش را بگويد، به بچه هاي تيم حفاظت اشاره كردم كه جلوتر بياورندش، وقتي جلو آمد، گفتم مادر انگار مشكلي داري كه هنوز حرفم تمام نشده گفت ميخواستم دعايت كنم و كردم...» اين تنها خاطره رئيس جمهور از كرمان يا شهرها و روستاهايي كه تا پيش از اين به غير از بخشدار و دهدار مسئول ديگري را نديده بودند نيست. دكتر هم وقتي كه خاطرههايش را مرور ميكند، مثل اين خاطره كه در نشست خبري عصر پنجشنبه براي بچههاي خبرنگار گفت ديگر احساس خستگي نميكند، دكتر به بچهها گفت اگر شما هم جاي من بوديد احساس خستگي نميكرديد. اپيزود دوم: وقتي احمدينژاد كم ميآورد! براي افتتاح پروژهاي خارج از شهر كرمان مصلي را زودتر از رئيس جمهور ترك ميكنيم. هنوز به محل نرسيديم كه مينيبوس خبرنگاران به سمت مصلي دور ميزند آخر دكتر به خاطر بيماري قلبي كه در چند سفر اخير با خودش همراه دارد و عليرغم آنكه دكترها گفتند اگر استراحت نكند، برايش مشكلساز ميشود حالش بد ميشود و.../ ياد حرف يكي از بچهها افتادم كه ميگفت اگر احمدينژاد فقط 4 يا 5 ساعت از شبانه روز را استراحت ميكند رئیسجمهور قبلي هرگز زودتر از ساعت 9 صبح مشغول به كار نميشد، حتي ساعت 3 بعدازظهر هم خواب قيلوله كه از چشمان پف كرده معلوم بود، هرگز فراموش نميشد. اپيزود سوم: آجزانه ميخواهم كه بماني! عاجزانه را با الف نوشته بود. جانبازي را ميگويم كه از ماسك و كپسول اكسيژن همراهش معلوم بود، شيميايي است. براي جلسه ديدار با ايثارگران و خانواده شهدا آمده بود. گفت كه به او دعوتنامه ندادهاند چون فقط يك فرزند شهيد دارد و جا براي ديگر خانواده شهدا هم كه بالاي 2 يا 3 شهيد دارند، نيست! گفتم: خوب چرا آمدي كه حالا با اين حالت سرپا بايستي؟ همانطوركه به محاسن سپيدش دست ميكشيد گفت: آمدهام تا يك بار ديگر بويش كنم. گفتم مگر چه بويي ميدهد؟ گفت: بوي رجايي، بوي امام، بوي عدالت... پرسيد: غلط املايي ندارد؟ گفتم: نه، خوب است. هر چند پر بود از غلط اما سادگياش احمدينژادپسند بود. حالا ديگر علاوه بر دور تا دور سالن، لابي هم پر شده از پدرهايي كه عصا به دست دارند و مادرهايي كه روي دستهاي چروك خوردهشان حنا بسته شده است. اپيزود چهارم: وقتي گريه امان رئيس جمهور را ميگيرد... دكلمه دختر شهيدي كه درد دل با پدرش بود گرماي داخل سالن را چند برابر ميكند. چفيههايي كه تا چند لحظه پيش دور گردنها گره خورده بود براي پاك كردن اشكهاي مادران و پدران شهيدي كه براي گرفتن نشان ملي ايثار از دست دكتر حضور فرزندانشان را كاملاً احساس ميكردي، به كار ميآيد. ميگويند شهدا وارد بهشت نميشوند، از جانب پروردگار ندا ميآيد چرا به جايگاهي كه با شما عهد كرده بوديم داخل نميشويد، پاسخ ميدهند: ما پدران و مادراني داريم كه به فرموده باري تعالي حقي به گردن دارند، براي همين زودتر از آنها وارد نميشويم. خداوند از اين ادب به بندهاش مينازد و فتباركالله را میگوید و ميگويد: اي بلندمرتبگان با پدران و مادران خود وارد بهشت شويد و در سلامت و ايمن زندگي كند... بياختيار به هر مادر شهيدي كه داخل سالن ميشود سلام ميكنم شايد ما نيز... اپيزود پنجم: سالن پر از بهشتيان است سالن پر است از بهشتيان. بوي شجاعت، معرفت، علي(ع) و زهرا (س) ميآيد. هر مادر يا پدر شهيدي كه بالاي جايگاه ميرود تا نشان ملي ايثار را از رئيس جمهور بگيرد، دكتر چند قدمي به استقبالش ميرود و با آنها گرم صحبت ميشود. پدر و مادر شهيدي كه از فرط پيري يكي از فرزندانشان را عصاي خود كردهاند، وقتي بالا ميآيند، بياختيار گريه ميكنند. دكتر، پدر را در آغوش ميگيرد، زماني كه پيرمرد ميخواهد دستش را ببوسد، سريع عقب ميكشد حالا ديگر جريان چسب زخمهاي روي دست دكتر را فهميدم... مادر شهيد كه عقبتر ايستاده با قامت خميده و لهجهاي كه در كلام دارد براي رئيس جمهور شعر ميخواند و گريه ميكند «تو كه همانند فرزندم* آمدهاي به ديدنم» نفس همراهياش نميكند. براي همين به راحتي نميتوان فهميد كه چه ميخواند ولي شور و حالي كه داشت همه را به گريه انداخته بود. حالا فقط صداي هق هق در سالن ميآيد... اپيزود ششم: پيرزني كه سر و پيشاني احمدينژاد را بوسيد قهرمان ملي، به شهر ما خوش آمدي از زبان پيرزن چادر به سري كه گلهاي ريز آبي و قرمز كمرنگش تو چشم ميآمد نميافتاد. دكتر بعد از سخنراني اوليه در مصلي همراه امام جمعه براي اقامه نماز ظهر وارد شبستان شد. پيرزن كه حناي خوش رنگ سر انگشتان دستش زير فلش دوربينها زيباتر به نظر ميرسيد، با همان دستان نحيف و چروكيدهاش جلوي دكتر را گرفت و هنوز جواب سلامش را نگرفته سر دكتر را آورد پائين و پيشاني و سر او را بوسيد. عينك كائوچويي و قديمي پيرزن كه شيشههاي ته استكانياش چشمان پيرزن را بزرگتر نشان ميداد، او را دوست داشتنيتر كرد و با صحنهاي كه به وجود آورده بود، همه را تحت تأثير قرار داد، به طوري كه وقتي از بچهها پرسيدم، عكس بوسيدن پيرزن از رئيس جمهور را گرفتيد؟ تازه فهميدند چه اتفاقي افتاده. پيرزن چند دقيقهاي با خادمش حرف زد و حين صحبتهايش مرتب با روي دست راستش به شانه دكتر ميزد و اين صحنه شايد نابترين لحظه براي ديدن بود. اين قضيه ياد صحنهاي مشابه را در گذشته برايم تداعي كرد زماني كه سردار سازندگي!، به جاي سفرهاي استاني به همايشها و كنفرانسهاي پشت سر هم ميرفت. در يكي از همين همايشها بود كه بنده خدايي توانست بالاخره از ديوار حفاظتي بگذرد و به او برسد، تا رسيد به خيال اين كه الآن در حريم امني قرار گرفته به گله از تير حفاظت پرداخت، اين كه چرا اجازه نميدهند مردم با او راحتتر ديدار داشته باشند. اما تنها چيزي كه شنيد اين بود: «آنها به وظيفه خود عمل ميكنند. الآن هم كه تو اينجايي بايد آنها را توبيخ كنم.» اشكهايم را نميخواستم كسي ببيند، وقتي برگشتم ديدم چشمهاي همه خيس است. اپيزود هفتم: دستهاي رئيسجمهور هنوز هم پر از نامه است اينجا آخر خط كرمان است. موتورهاي هواپيما روشن است و همسر دكتر كه به واسطه بيماري قلبي او چند سفري است، وي را همراهي ميكند زودتر از پلههاي هواپيما بالا ميرود، امام جمعه، استاندار و تمام نمايندگان استان كرمان براي بدرقه دكتر آمدهاند. "تا به حال چنين صحنه استقبالي را نديدهام"، اولين جملهاي بود كه سيد يحيي جعفري امام جمعه كرمان در وصف استقبال همشهريانش از رئيسجمهور گفت ذهنم را قلقلك ميدهد. درست زمانيكه ميخواهد از پله ها بالا برود، يادم ميآيد كه نامه آن جانباز را ندادهام. با دست به پشت شانهاش ميزنم، سريع به سمتم برميگردد، منتظر است چيزي بگويم، نامه را ميدهم و ميگويم خدا قوت دكتر. /2759/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 299]